
آزاده و جانباز جنگ تحمیلی سال ۷۷ در درگیری با اشرار شهید شد
سال۷۷ چنگ تمام شده بود و خبری از خمپاره و توپ و تفنگ نبود. دیگر کسی را به خط مقدم نمیبردند. اما در همین سالبود که آزاده جنگ تحمیلی ساکن محله لشکر مشهد به آرزویش یعنی شهادت رسید. میخواهیم این هفته گفتگویی با خانواده شهید محمدباقردرودی داشته باشیم.
مردی که دلش برای انقلاب تپید و برای تحقق آرمانهای امامراحل (ره) دست از تلاش نکشید. او در سال ۶۴ در عملیاتی مجروح شد و در همین سال به اسارت عراقیها درآمد. ۵سال عذابکشیدن را تحمل کرد و در سال ۶۹ به همراه دیگر اسرا آزاد و به میهن بازگشت. اما سرنوشت برای او تقدیر دیگری را رقم زده بود.
او در سال۷۷ به خاطر پاسداری از مرزها به مرز شرقی رفت و آنجا برایش نردبانی از نور شد تا بهشت. برای اینکه بیشتر با این مرد بزرگ انقلاب و جنگ آشنا شویم با خدیجه حجتینیا، همسر شهیددرودی به گفتوگو پرداختیم.
مخفیانه به قم میرفت
شهيددرودي خيلي شجاع بود و از چيزي نميترسيد. اما همسرش او را خيلي زيبا توصيف ميكند. او ميگويد: سر نترسی داشت و از هیچکس ترسی به دل راه نمیداد، با اینکه همسرش بودم اما برخی اوقات ماه به ماه از او خبری نداشتم، نه من بلکه مادرش هم نمیدانست او کجاست.
آن روزها که مثل الان تلفن همراه نبود و همه در خانهشان تلفن نداشتند. بعد از یک ماه که برگشت، هنگامی که با پدرم صحبت میکرد متوجه شدم برای آوردن اعلامیه به قم و به محضر آیتا... پسندیده رفته بود اما باز هم به من چیزی نگفت.
ساواک شناساییاش کـرد
حجتينيا اظهار ميدارد: اعلامیهها را در روستای خودمان توزیع میکرد و در روستای اطراف هم فعالیت میکرد، یاد م میآید که یک هفتهای نبود، باتوجه به اینکه میدانستم فعالیتهای انقلابی دارد حدس میزدم برای پخش اعلامیه و نوارهای ضبطشده از پیامهای امام(ره) به روستاهای اطراف رفته است. رفت و برگشتش بیشتر از دفعههای قبل طول كشيد.
وقتی آمد گفت: ماموران ساواک شناساییام کرده بودند و میدانستند که اعلامیهها را به روستای اطراف میبرم، به همین دلیل مجبور شدم مدتی را در کوهها مخفی شوم. کارگاه قالیبافی داشتیم و از این طریق امرارمعاش میکردیم. هر روز همه اهل خانه پشت دار قالی مینشستیم، اما میدیدم همسرم دست و دلش به کار نمیرود و درست و حسابی کار نمیکند گاهی نیز به سرکار نمیآمد.
هر زمان که در روستا بود به ارشاد جوانان میپرداخت و آنها را از اخبار روز آگاه میکرد. یادم میآید دی سال۵۷ بود که همسرم به خانه آمد و گفت: مشهد شلوغ شده است و میخواهم به آنجا بروم و بعد از مشورت با پدرم راهی شد. آنطور که بعد خودش تعریف میکرد، در راهپیمایی روز ۱۰ دی شرکت کرده بود و در واقعه بیمارستان امامرضا (ع) نیز حضور داشته است.
بازداشت بهخاطر انشا در مدرسه
همسر شهیددرودی میگوید: در سال ۵۷ جو خفقان در جامعه حاکم بود بهطوری که کوچکترین حرفی به گوش ساواکیها میرسید. شهید برادر کوچکی داشت که در آن سال به مدرسه ابتدایی میرفت، معلم از آنها انشایی درباره شاه خواسته بود، او هم حرفهایی که از خاندان پهلوی شنیده بود را در انشایش نوشت، چند روز بعد ماموران به خانهمان ریختند و همسرم را دستگیر کردند به جرم اینکه برادرش انشایی بر ضد خاندان پهلوی نوشته است. همسرم چند روزی بازداشت بود و بعد از گذاشتن وثیقه و دادن تعهد که دیگر انشایی در مخالفت با رژیم در خانواده نوشته نشود، آزاد شد.
وقتي در سپاه استخدام شد، از خوشحالي در پوستش نميگنجيد
وي ميافزايد: در روزهایی که به پیروزی انقلاب نزدیکتر میشدیم او کمتر در روستا بود و بیشتر به مشهد رفتوآمد ميكرد. با پیروزی انقلاب وارد سپاه شد و با آغاز جنگ تحمیلی از همان روزهای ابتدایی به جبهه رفت.
هنگامیکه برای تحقیقات آمده بودند از من پرسیدند که آیا راضی هستم که همسرم به جبهه برود و اگر شهید شود ناراحت نمیشوم و من هم قاطعانه گفتم: خیر و بسیار هم خوشحالم که همسرم به جبهه میرود. همسرم از این گفتهام بسیار خوشحال شد و برق شادی را در چشمانش در لحظهای که شنید به استخدام سپاه درآمده دیدم.
در سال ۷۷ مرزهای شرقی دچار آشوب شده بود، او به همراه دوستانش رفت و همانجا، شهید شد
سال۶۴ مجروح شد
همسر شهیددرودی از روزهایی میگوید که همسرش توسط عراقیها به اسارت گرفته شد. او میگوید: سال۶۴ در علمیات بدر از ناحیه فک و گوش مجروح شد بهگونهای که قادر به صحبت کردن نبود. خود شهید بعد از اینکه از اسارت برگشت درباره اسیرشدنش میگفت: هنگامیکه مجروح شده بودم آنقدر خون از دهان و فکم جاری شده بود که خون به حالت گِل درآمده بود.
دعا میکردم که اگر عراقیها به من حمله کنند بتوانم جواب حملهشان را بدهم که دقیقا همینطور شد آنها تیراندازی کردند و من هم به یک نفر از آنها تیر زدم. یکی از دو نفری که بالای سرم آمدند گفت: باید او را بکشم، اما نفر دوم به او گفت: مسلمان است و نباید او را کشت. به دلیل جراحتهای زیادی که داشتم به بیمارستان منتقل شدم. تا چند سال تحت درمان بودم و سپس به اردوگاه منتقل شدم.»
آخرین توصیه یک آزادمرد«نباید از رهبری دور شد و همواره باید پیروی خط رهبر بود.»؛ شهیددرودی همیشه این جمله راتکرار میکرد. همسرش در اینباره میگوید: در سال ۷۷ مرزهای شرقی دچار آشوب شده بود و همسرم به همراه چند نفر دیگر که به دنبال او آمده بودند راهی شد. هنگامیکه ماشین از مقابل منزلمانحرکت کرد گویی پرندهای سبکبال به پرواز درآمد. به دلم بد افتاده بود، اما به زبان آوردنش برایم سخت بود و بعد از چند روز خبر شهادت او را به ما دادند.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۴ اسفند ۹۱ در شماره ۴۶ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.