کد خبر: ۴۸۹۳
۰۶ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
شیخ صفر، سلبریتی قرقی است

شیخ صفر، سلبریتی قرقی است

شیخ صفر‌ رضایی پیرمردی ۹۰ ساله‌ است که نیمی از عمرش را برای مرده‌های قرقی تلقین خوانده است. وقتی پیش مردم اسمش را می‌آوریم، همه لبخندی می‌زنند و می‌گویند: فلانی را می‌گویید؟

شیخ صفر یک جورهایی در قرقی و روستاهای دور و اطرافش سلبریتی محسوب می‌شود.‌ پیرمردی ریزنقش و دوست‌داشتنی با یک حافظه فوق‌العاد‌ه‌. وقتی پیش مردم اسمش را می‌آوریم، همه لبخندی می‌زنند و می‌گویند: فلانی را می‌گویید؟ جواب بله که بدهید جمله‌شان را با یک خدا خیرش بدهد شروع می‌کنند و بعد لب به تعریف از او باز می‌کنند.

بیشتر شهرت حاج صفر به خاطر خدمتش به اموات است. بیشتر از ۴۰ سال است هرکسی در روستا‌های اطراف به رحمت خدا می‌رود، سریع سراغ او می‌فرستند، تا هم به کار غسل و کفن نظارت داشته باشد و هم اینکه میت را تلقین بدهد و به قول خودش آن دنیا موقع سؤال‌پرسیدن نکیر و منکر زبانشان بند نیاید.

نزدیک ۹۰‌سال سن دارد، اما به قول معروف افتاده نشده است. فقط گوش‌هایش کمی سنگین شده که آن هم اقتضای سنش است. دستان پینه‌بسته‌اش را نشان می‌دهد و می‌گوید هنوز هم دارم کشاورزی می‌کنم. مثل دوران جوانی‌ام. متن پیش‌رو حاصل گفت‌وگوی دوساعته ما با شیخ صفر‌رضایی است که خواندنش خالی از لطف نیست.

 

ازساکنان اولیه قرقی بودیم

شناسنامه‌ای متولد ۱۳۱۵ است. اما با توجه به چیز‌هایی که دیده و برایمان تعریف می‌کند، بیشتر از اینها سن دارد. اهالی می‌گویند شیخ صفر درباره سنش اشتباه می‌کند و حتماً ۱۰۰ سال دارد.

خودش می‌گوید: یک روز از اداره ثبت‌احوال آمدند و همه بچه‌ها را در مسجد روستا جمع کردند. یک عکس از ما گرفتند و بعد شناسنامه‌مان را دادند دستمان و آمدیم. به قیافه و قد و قواره نگاه می‌کردند و تاریخ تولد. ولی من احتمال می‌دهم که همان سال ۱۳۱۵‌به دنیا آمده باشم.شیخ صفر و ایل و تبارش جزو ساکنان اولیه قرقی بوده‌اند.

 قدیمی‌ترین سنگ‌قبری که منسوب به خاندان آنهاست و کاملا او را می‌شناسند، مربوط به ۲۵۰ سال پیش است. «اجداد ما همه در همین‌جا به دنیا آمده بودند.همه روستا هم ۳۰-۲۰ خانوار بیشتر نبوده است. تا آنجاکه من یادم می‌آید به ما می‌گفتند شما از ۲۵۰ یا حتی ۳۰۰ سال پیش در قرقی زندگی می‌کردید و اصلا قبل از اینکه ایل و طایفه کشمیری و بابری به اینجا بیایند و روستا بزرگ شود، پدران من ساکن قرقی بوده‌اند.»

 قدیمی‌ترین سنگ‌قبری که منسوب به خاندان آنهاست و کاملا او را می‌شناسند، مربوط به ۲۵۰ سال پیش است

 

ترکمن‌ها مدام به اینجا حمله می‌کردند

شیخ صفر جسته و گریخته چیزهایی هم از تاریخ قرقی می‌داند. البته سن و سال خودش به آن قد نمی‌دهد و بیشتر داستان‌هایی است که پدر و پدربزرگش برایش تعریف کرده‌اند.

جالب‌ترینش هم حکایت حمله ترکمن‌ها به روستا و جریان نام‌گذاری اینجاست و داستان غم‌انگیز کشف حجاب. «برایمان تعریف می‌کردند که سال‌های خیلی دور، همه روستا و اهالی‌اش در جایی شبیه به یک قلعه در بالای تپه‌ای بوده‌اند که مثل شهرها دروازه داشته است.

آن زمان روستاهای اربابی در داشت و شب‌ها آن را می‌بستند که دزد و راهزن وارد نشود. ترکمن‌های اطراف هرچند وقت یک‌بار به قرقی حمله می‌کردند و تعدادی را با خود به اسیری می‌بردند.

تازمانی هم که خانواده‌هایشان پول کلان نمی‌دادند، آزادشان نمی‌کردند. می‌گفتند شب و روز مردها به نوبت روی دیوار قلعه می‌رفتند و کشیک می‌دادند و به محض دیدن ترکمن‌ها، به همه خبر می‌دادند مخفی شوند.‌ یک‌بار زمانی که یکی از همین راهزن‌ها مشغول بالا‌آمدن از دیوار بوده است، زنی پیدا می‌شود و رویش زغال می‌ریزد.

آن‌ها هم از ترس فرار می‌کنند و دیگر برنمی‌گردند. نقل مشهور این است که بعد از این خان‌های روستا اعلام می‌کنند اینجا در قرق ماست و از این به بعد اسمش قرقی است.» روستایی آباد که میوه‌هایش را به بازارهای مشهد می‌فرستادند.

«سال‌ها قبل کشاورزی و باغداری در قرقی خیلی رونق داشت. فصل برداشت میوه‌ها که می‌شد، جعبه‌ها را بار الاغ می‌کردیم و به سمت مشهد راه می‌افتادیم. وقتی می‌رسیدیم، دروازه نوغان هنوز باز نبود. آفتاب که می‌زد، می‌رفتیم داخل یکی از کاروان‌سراها و میوه‌ها را می‌فروختیم. تا ظهر هم درشهر چرخ می‌زدیم و دوباره به روستا برمی‌گشتیم.»

 

شیخ صفــر

 

زمان کشف حجاب ۵‌ساله بودم

قانون کشف حجاب هم تصویب می‌شود، حاج صفر پنج ساله است و خوب یادش می‌آید چه‌طور کدخدا و مأمورهای نظمیه باهم همکاری می‌کردند و چادر از سر زن‌ها می‌کشیدند.

«ما نزدیک شهر بودیم. برای همین مأمورها خیلی زود سراغمان آمدند تا قانون را اجرا کنند. دستورات لازم را به کدخدا دادند و عده‌ای‌شان چادر را از سرزن‌های روستا کشیدند، عده دیگرشان هم قیچی به دست لباس بلند مردها را کوتاه کردند.

روضه‌خوانی هم ممنوع بود اما مردم کار خودشان را می‌کردند. یک نفر را می‌فرستادند بالای پشت‌بام تا کشیک بدهد و مراقب باشد که مأمورها سر نرسند.»

 

به روس‌ها انگور دادیم که مزارعمان را غارت نکنند

پای روس‌ها که برای بار دوم به مشهد باز می‌شود، حاجی تقریبا ۱۲-۱۰ ساله است و کاروان پیاده نظامشان را که از کلات به سمت شهر حرکت می‌کردند به چشم دیده است و برایمان تعریف می‌کند: یک روز در باغ‌ها و مزارع مثل همیشه مشغول کار بودیم که دیدیم چند هواپیما از دور دارند به ما نزدیک می‌شوند. خیلی هم پایین پرواز می‌کردند.

اگر کمی دیگر پایین می‌آمدند، به درخت می‌خوردند. از ترس فرارکردیم. چند لحظه بعد یک هواپیمای ایرانی آمد و کمی بالاتر از روستا به زمین نشست. به محض فرود هم خلبانش فرارکرد. چند روز بعد هم ستون پیاده نظام روس‌ها که از طرف مشهد به سمت کلات راه افتاده بود، سروکله‌شان پیدا شد. کلی آدم نظامی با چند گاری که آذوقه‌شان را حمل می‌کرد. خوشبختانه خیلی کاری به کار ما نداشتند و اذیت نکردند. فقط یکی دوباری داخل باغ‌ها آمدند و ما هم برای اینکه بلایی سرمان نیاورند، به آنها انگور دادیم که دست از سرمان بردارند.

 

روس‌ها یکی دوباری داخل باغ‌ها آمدند و ما هم برای اینکه بلایی سرمان نیاورند، به آنها انگور دادیم

چه شد من شیخ صفر شدم

از کشف حجاب و حمله ترکمن‌ها و روس‌ها که بگذریم، نوبت به زندگی خود عمو صفر می‌رسد که در بین اهالی به شیخ معروف است. می‌پرسم شما درس حوزوی خوانده‌اید؟ جواب می‌دهد که نه.

وقتی می‌گویم پس چرا به شما شیخ می‌گویند، باخنده می‌گوید: من آن زمان مکتب می‌رفتم و همیشه هم کتاب شعرهای مذهبی معروف زیر بغلم بود. چون جزو کتاب‌های درسی‌مان به حساب می‌آمد. مثل جوهری، طوفان البکاء، ریاض الحسینی و... خیلی از مردم روستا  آن‌موقع سواد نداشتند.

یک‌بار همان‌طور که کتاب‌هایم دستم بود، داشتم از کوچه رد می‌شدم که در خانه‌ای می‌خواستند روضه زنانه بخوانند. صاحب‌خانه من را صدا زد و گفت: پسرجان بیا برو روی پشت‌بام خانه چاوشی بخوان تا خانم‌ها بفهمند اینجا مراسم است و بیایند. من هم قبول کردم.

بعد هم که پایین آمدم، گفتند بیا برو روی رختخواب- که شبیه صندلی و منبر بود- بنشین و برایمان روضه بخوان. من از روی همان کتاب‌هایی که دستم بود، چیزهایی برایشان خواندم و آن‌ها هم گریه کردند و روضه تمام شد.

اگر اشتباه نکنم ده سال بیشتر نداشتم و از حق نگذریم صدایم خوب بود. کم کم همه فهمیدند من صدای خوبی دارم و می‌توانم روضه بخوانم. برای همین هرجا مجلس روضه زنانه‌ای بود، دنبالم می‌فرستادند تا هم چاوشی بخوانم و هم مرثیه.

بعد از مدتی هم درکنار آن همه نوحه‌خوان‌های روستا ایستادم و شدم یکی مثل آن‌ها. با همان سن کم. هرچند، گاهی وقت‌ها هم از خجالتم درمی‌آمدند و نمی‌گذاشتند نوحه‌خوانی کنم.

 

سحری‌خوان روستا بودم

«من در قرقی‌سحری‌خوانی هم می‌کردم.» این را خود شیخ صفر در لابه‌لای حرف‌هایش می‌گوید و سریع از آن رد می‌شود. اما وقتی اصرار ما را می‌بیند، روی این بخش از زندگی‌اش هم توقف کوتاهی می‌کند و می‌گوید: من در جوانی صدای خوب و رسایی داشتم. این‌قدر واضح و بلند بود که وقتی روی پشت‌بام می‌ایستادم و شعر می‌خواندم، همه روستا خبردار می‌شدند.

به خاطر این و سابقه نوحه‌خوانی‌ام در مسجد جامع، به من گفتند سحری‌خوانی هم بکن. تقریبا یکی دو ساعت مانده به اذان صبح می‌آمدم روی پشت‌بام مسجد یا خانه خودمان و با صدای بلند شروع به خواندن شعر می‌کردم. همین که صدای من بلند می‌شد، چراغ خانه‌ها یکی یکی روشن می‌شد و آماده سحری‌خوردن می‌شدند.‌

وقتی که تقریبا مطمئن می‌شدم دیگر کسی خواب نمانده و همه بیدار شده‌اند، پایین می‌آمدم. بعد از اینکه میکروفن و بلندگو و این دم و دستگاه‌ها به روستا آمد، می‌آمدم داخل مسجد و پشت دستگاه، سحرخوانی می‌کردم. سی شب ماه رمضان تا سحر بیدار بودم و صبح‌ها می‌خوابیدم.

 

از بچگی حافظه‌ام خوب بود

حرف از سحری‌خوانی که می‌شود، عمو صفر مثل همان ۴۰-۳۰‌سال پیش دوباره اشعاری که آن روز‌ها برای مردم می‌خواند را برایم زمزمه می‌کند. آن هم بدون فراموشی و تپق‌زدن.

خواندنش تقریبا سه چهار دقیقه‌ای طول می‌کشد.‌ تمام که می‌شود، می‌گویم ماشاءا... حافظه‌تان خوب است. باخنده تأیید می‌کند و می‌گوید: از بچگی حافظه‌ام خوب بود.

مکتب که می‌رفتیم همه شعرهایی را که در آن کتاب‌ها بود، راحت حفظ می‌کردم. درحالی‌که بچه‌های دیگر لنگ می‌زدند و نمی‌توانستند. خداراشکر الان باز هم حافظه‌ام خوب است و مثل ساعت کار می‌کند. مثلا هرجا می‌روم و شعر و نوحه جدیدی به گوشم می‌خورد، سریع می‌نویسم و حفظ می‌کنم.

 

۴۰ سال است میت تلقین می‌دهم

غیر از سحری‌خوانی و نوحه‌خوانی، شیخ صفر را در قرقی و روستا‌های اطرف به یک ویژگی دیگر می‌شناسند. بیشتر از ۴۰ سال است هرکسی به رحمت خدا می‌رود، سراغ حاجی می‌آیند تا هم به کار کفن و دفن نظارت کند و هم اینکه تلقین میت را بخواند.

«یک روز آقایی به روستا آمد به نام ترابی. کارهای ثبت ازدواج را به گردن گرفته و به نوعی معلم روستا هم شده بود و علوم جدید را به بچه‌ها آموزش می‌داد. من هم رفتم پیش او تا درس یادبگیرم. سن وسالم هم کم نبود و درمقایسه با دیگر بچه‌های کلاس درس، خیلی بزرگ‌تر بودم.

از من پرسید سواد داری یا نه؟ گفتم مکتب رفتم و سواد قرآنی دارم. گفت اشکالی ندارد و اجازه داد من هم در آن کلاس بنشینم. من به این دلیل سوادم از بقیه بیشتر بود.

قبل از من، همه این کارها مثل غسل و کفن و تلقین‌خواندن بر‌عهده خدابیامرز شیخ تقی افشار - آخوند روستا- بود و همه کارهای دینی مردم را انجام می‌داد. او که فوت کرد، مردم به من گفتند تو که این همه کتاب می‌خوانی و سوادت از همه بیشتر است، بیا و کارهای تلقین میت و این‌جور چیزها را تقبل کن.

من هم قبول کردم. البته قبل از من به چندنفر دیگر هم گفته بودند، ولی قبول نکردند و شانه خالی کردند. هم می‌ترسیدند و هم اینکه به قول خودشان دنبال دردسر نمی‌گشتند.

درحالی‌که آن‌ها هم مثل من سواد داشتند. این چیزها را خدابیامرز شیخ علی ترابی در همان کلاس‌ها به ما یاد داده بود. گفته بود چه‌طور میت را غسل و کفن می‌کنند. تلقین چیست و چگونه می‌خوانند و حتی خطبه‌هایی که اولین صبح بعد از دفن هم می‌خوانند را به ما یاد داده بود. غیر‌از این‌ها من از پیش خود کاری را انجام نمی‌دادم.

یک کتاب داشتم که همه این چیزها در آن نوشته بود. از آن روزی که شیخ تقی فوت کرد تا همین امروز کار من همین است. نه فقط در قرقی، از روستاهای دور و اطراف هم هرازچندگاهی دنبالم می‌آیند تا کارشان را انجام بدهم. فکرکنم 40سالی می‌شود.

 

آوا و نمــــــای شهر
03:44