
سعید سجادی، از افتوخیزهای سوارکاری درس میگیرد
علاقهاش به اسب، یک سرگرمی معمولی نیست. از همان کودکی چیزی در وجودش بود که با دیدن یال، زین و صدای سُم اسبها به وجد میآمد و با بوی یونجه و غبار اسطبل، روحش تازه میشد.
سعید سجادی سالهاست زندگیاش را صرف اسب و سوارکاری کرده است. او از نهسالگی آموختن را شروع کرد و از هجدهسالگی تاکنون مربی و پرورشدهنده اسب است.
این ساکن محله امامرضا (ع) بیشاز ۲۵سال است که به کودک، نوجوان و بزرگسال آموزش سوارکاری میدهد، اسب تربیت میکند و رؤیای تاختن را در دل صدها علاقهمند میکارد؛ از پسربچه هفتساله گرفته تا مرد شصتوپنجسالهای را که دلش میخواست بالاخره به یکی از آرزوهای قدیمیاش برسد، درزمینه اسبسواری تعلیم میدهد.
حس ورود به جهان تازه
در خانوادهای متولد شده که اسب نقش بسزایی در آن دارد. پدر، عمو و پسرعمویش همگی سوارکارانی حرفهای و خوشناماند؛ نامهایی آشنا در میدانهای اسبدوانی. شاید همین پیشینه خانوادگی بود که علاقه به اسب را در وجودش کاشت؛ علاقهای که خیلی زود، در همان کودکی خودش را نشان داد.
اولین مواجهه سعید با اسب، به سفر خانوادگیشان به کرمان برمیگردد. او آن زمان فقط دو سال داشت. در بازار مس کرمان، کنار یکی از مغازهها، اسبی را دید که توجه سعید را به خود جلب کرد. چیزی در آن موجود نجیب بود که باعث شد حالت چهره سعید ناگهان تغییر کند و بیاختیار بزند زیر گریه.
سعید تعریف میکند: مادرم تصور میکرد از اسب ترسیدهام که گریه میکنم. میخواست من را از آنجا دور کند، اما عمویم که سوارکار باتجربهای بود، مرا از بغل مادرم گرفت و روی اسب نشاند. گریهام بند آمد و شروع به خندیدن کردم.
عمویش همان موقع گفته بود: «این بچه یک روز سوارکار قابلی میشود.» آن لحظه در یک عکس ثبت شد؛ عکسی که حالا، با گذشت بیشاز چهار دهه هنوز یکی از شیرینترین یادگاریهای دوران کودکی سعید است.
در پنجسالگی برای اولینبار همراه پدرش پا به باشگاه سوارکاری گذاشت. پدرش داور مسابقات بود و آن روز برای بازدید از موانع پرش، زودتر به محل مسابقه رفته و سعید را هم با خودش برده بود.
سعید میگوید: بین صحبتهای پدر و عمویم همیشه درباره اسبها و مسابقات چیزهایی شنیده بودم، اما آن روز در باشگاه، حس کردم وارد دنیای تازهای شدهام. اسبهایی با رنگهای مختلف و باشکوه و آدمهایی که خیلی راحت روی اسب مینشستند و با اعتمادبهنفس حرکت میکردند، حسابی من را تحت تأثیر قرار داد.
از همان لحظه، عشق به اسب و میدان برای سعید شکلی جدیتر به خودش گرفت؛ «به یاد دارم از پدرم خواستم بگذارد سوار اسب شوم، اما اصرار من بیفایده بود. پدرم بهخوبی میدانست در آن سن نمیتوانم تعادلم را حفظ کنم و تنها محو زیبایی اسبها شدهام.»
کشف دنیای سوارکاری
از آن روز به بعد، هر بار که پدرش قصد رفتن به باشگاه را داشت، سعید هم با اشتیاق همراهش میرفت. دیگر باشگاه سوارکاری برایش جایی معمولی نبود؛ دنیایی بود که دلش میخواست بیشتر در آن بماند و کشفش کند.
گاهی پدر برای خوشحال کردنش، او را برای چنددقیقه روی اسب مینشاند. اما تا میگفت اجازه بدهد آموختن را شروع کند، قبول نمیکرد. تا اینکه در نهسالگی، پدرش بالاخره تصمیم گرفت سعید را به باشگاه سوارکاری ارشاد ببرد تا زیرنظر استاد حمید نیکویی آموزش ببیند. همان روز، جملهای از پدرش شنید که هیچوقت از ذهنش پاک نشد؛ «پدرم گفت حالا وقتش است که نشان بدهی سوارکار هستی یا نه!»
تا زمین نخوری، سوارکار نمیشوی
اولینباری که از روی اسب به زمین افتاد، هنوز در ذهن سعید مثل یک تصویر واضح باقی مانده است. اتفاقی که در همان روزهای ابتدایی آموزش رخ داد؛ زمانی که هنوز داشت یورتمه رفتن را یاد میگرفت؛ «درحال تمرین با استادم بودم. همانطور که میخواستم تعادلم را حفظ کنم، روی زین کج شدم. ناخواسته پاشنه پایم به پهلوی اسب خورد و او با یک حرکت تند، من را به زمین انداخت. با صورت پخش زمین شدم. کاههای کف زمین تا ته حلقم رفته بود، بهطوریکه نفسم بالا نمیآمد. سرفه که میکردم، کاه از گلویم بیرون میزد.»
عمویش همان موقع گفته بود: این بچه یک روز سوارکار قابلی میشود
مربی و پدرش بلافاصله به سمتش آمدند، اما برخلاف انتظار، نه برایش دل سوزاندند و نه از روی زمین بلندش کردند. تنها جملهای که از آنها شنید این بود که «تا زمین نخوری، سوارکار نمیشوی.» جملهای رایج بین سوارکاران.
سعید آن لحظه را خوب بهخاطر دارد؛ مربیاش اصرار داشت که بلافاصله دوباره سوار شود؛ «میگفت اگر سوارکار مبتدی همان موقع به اسب برنگردد، ممکن است ترس بر او غلبه کند و کلا قید سوارکاری را بزند. باید برمیگشتم روی زین، حتی با صورت زخمی و سر و لباس خاکی.».
اما آن زمینخوردن، دربرابر افتادنی که در هجدهسالگی تجربه کرد، هیچ بود؛ «مشغول چهارنعل رفتن بودم که یک پسربچه درِ مانژ (محوطه یا میدانی که برای آموزش اسب و سوارکاری استفاده میشود) را باز کرد. در بهسمت داخل باز میشد اسبِ درحال حرکت، مستقیم با سینهاش به درِ آهنی خورد. زین پاره شد و من به هوا پرتاب شدم. آنقدر شدید افتادم که کلاه ایمنیام از وسط دوتکه شد.»
با اینکه ضربه سنگینی خورده بود، باز هم بلند شد. بدون آنکه شکایتی کند، با زین دیگری دوباره سوار شد و تمرینش را ادامه داد. انگار هنوز گرم بود و درد چندانی حس نمیکرد. اما وقتی تمرین تمام شد، درد خودش را نشان داد. در گوشهای از باشگاه نشست. حالت تهوع شدیدی داشت. سریع سوار تاکسی شد تا به خانه برگردد.
تا غروب صبر کرد، اما حالش بهتر نشد. وقتی پدرش به خانه برگشت و او را در آن وضعیت دید، سعید را به بیمارستان برد. سیتیاسکن نشان داد که شدت ضربه باعث ورم مغزش شده است و پزشک تجویز کرد تا ده روز کامل باید در خانه استراحت کند.
سعید لحظهای سکوت میکند و بعد با خنده بلندی حرفش را اینطور ادامه میدهد: ولی من یک هفته نشده، تا دیدم حالم کمی بهتر است، کیف ورزشیام را برداشتم و برگشتم باشگاه!
در مسیر حرفهایشدن
او میگوید: سوارکاری حرفهای برای من از هجدهسالگی شروع شد. از آن زمان، هرروز به باشگاه میرفتم و آنقدر تلاش و تمرین کردم که بعداز مدت کوتاهی، بهعنوان کمک مربی در همان باشگاه ارشاد مشغول کار شدم.
در همین دوران، علاقهاش به اسب و دنیای پیرامونش، او را به سمت دانشگاه کشاند. رشتهای را انتخاب کرد که با قلبش گره خورده بود: تکنولوژی پرورش اسب؛ «تا قبل از دانشگاه، خیلی چیزها را بهصورت تجربی یاد گرفته بودم؛ درباره نژاد اسبها، تغذیهشان و نحوه نگهداریشان. اما وقتی وارد دانشگاه شدم، تازه فهمیدم چقدر دانستن علمی در این حوزه اهمیت دارد. حضور در دانشگاه باعث شد اطلاعاتم کاملتر و دقیقتر شود.»
با پررنگتر شدن حضورش در باشگاه، شرکت در مسابقات پرش از مانع هم برایش جدیتر شد. پیش از آن در دوران نوجوانی، تجربه شرکت در چند مسابقه را داشت. اما حالا فرصت بیشتری داشت تا خودش را در میادین نشان دهد؛ «مسابقات برایم میدانی واقعی برای سنجش این مهارتها بود. هربار که شرکت میکردم، بیشتر میفهمیدم چقدر عاشق این مسیرم.»
از پرورش تا نمایش زیبایی
با گذر زمان، زندگی سوارکار جوان فقط به میدان و مربیگری محدود نماند. سعید حالا درکنار آموزش و سوارکاری وارد حوزه پرورش اسب هم شده بود. بهعنوان فردی تحصیلکرده و باتجربه، پیشنهاد همکاری در پروژه پرورش اسب اصیل ترکمن را پذیرفت؛ «سال ۸۲ پرورش اسب در باشگاهی را که هشتاسب نریان و مادیان داشت، قبول کردم و تا سال۹۶، ۴۵ اسب جدید در باشگاه داشتیم.»
او میافزاید: مراقبت از تغذیه، بررسی چرخه تولیدمثل، نظارت بر مادیانهای آبستن و درکنارش آموزش پرش و سواری برای نریانها، بخشی از کارم شده بود. روزهایم با این حیوانات زیبا میگذشت و واقعا از آن لذت میبردم.
مربیاش میگفت اگر سوارکار مبتدی همان موقع به اسب برنگردد، ممکن است ترس بر او غلبه کند
این وابستگی، آنقدر عمیق شده بود که سعید خودش را جدا از اسبها نمیدید. خاطراتش، روزمرگیاش و حتی آیندهاش، بهنوعی با آنها گره خورده بود. همین عشق بود که باعث شد پیشنهاد آمادهسازی اسبهای اصیل ترکمن برای مسابقات زیبایی اسب سال۱۳۸۸ در اصفهان را بپذیرد؛ مسابقهای مهم با حضور اسبهایی از نژادهای مختلف ایران.
او میگوید: سه مادیان و یک نریان جوان و زیبا همراهم بود. نریان، اسبی پرانرژی و حساس بود. شرایط نگهداری در محل برگزاری مسابقه چندان مناسب نبود. فضای کوچک و محدود، نریان را بیتاب کرده بود.
تا مرز مرگ
روز سوم مسابقات، نوبت آنها بود که وارد میدان شوند. سعید طبق برنامه، طناب هدایت را در دست گرفت تا اسب را برای نمایش ببرد. اما اسب طاقت سه روز فشار را نداشت. ناگهان از کنترل خارج شد، جهشی کرد و با دندان، پشت کتف سعید را گاز گرفت؛ «ضربه آنقدر شدید بود که با صورت و سینه به زمین افتادم ولی سریع بلند شدم. برایم عجیب بود که دردی احساس نمیکردم.
صحنههایی را میدیدم که برایم لذتبخش بود، مثل روزی که پدرم در پنجسالگی برای اولینبار من را روی زین اسب نشاند. چهره مادرم، اسب ترکمن زیبایی که عاشقش بودم، همهچیز مثل فیلم از جلو چشمانم رد میشد. با خودم گفتم: خدایا یعنی دارم میمیرم؟»
برای لحظهای از جسمش جدا شده بود. از بالا خودش را میدید که روی زمین افتاده است. او با لبخندی محو تعریف میکند: یاد پدرم افتادم که راضی نبود به این سفر بیایم. همانجا شروع به راز و نیاز با خدا کردم. گفتم اگر راهی هست، فرصت دوباره به من بدهد. هنوز حرفم تمام نشده بود که بوی خاک به مشامم رسید.
در همان لحظه، درد شدیدی احساس کرد؛ «از پشت کتفدرد شروع شد و در تمام بدنم پیچید. صدای دویدن و فریادهای بچههای باشگاه را شنیدم که بهسمتم میدویدند؛ انگار زمان برای لحظهای ایستاد و من دوباره به زندگی برگشتم.»
آموزش سوارکاری به بیش از ۳۰۰ نفر
۲۵سال است که در قامت مربی، بیش از سیصدنفر را با دنیای اسب و سوارکاری آشنا کرده است. کوچکترین شاگردش پسربچهای هفتساله بوده و بزرگترینشان مردی شصتوپنج ساله؛ «یادگیری سوارکاری سن و سال نمیشناسد؛ مهمترین موضوع علاقه است. نوجوانان و بزرگسالان بسیاری را آموزش دادهام، اما آن مرد شصتوپنجساله برایم خاص بود، چون آمده بود تا به یکی از آرزوهای قدیمیاش برسد.»
آموزش برای کودکان را بسیار سختتر میداند؛ «مربی باید روانشناسی ورزشی هم بلد باشد تا بتواند ترس کودک یا نوجوان را از این حیوان زیبا از بین ببرد؛ برای همین ممکن است تعداد جلسات آموزشی برای کودکان بیشتر از بزرگسالان باشد.»
چه درد جانکاهی!
ذهنش ناگهان به روز دیگری میرود؛ مردی که تا این لحظه آرام و شمرده صحبت میکرد، سکوت میکند. بغض راه گلویش را میگیرد. خاطرهای مربوط به سالها پیش در ذهنش جان میگیرد، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است. منقلب میشود. با مکث و حالتی که انگار میخواهد از یادآوری آن فرار کند، میگوید: یک مادیان داشتم که از کرگی خودم بزرگش کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم «گلسر». وابستگی عجیبی به او داشتم.
بغضش میترکد. دستش را جلو صورتش میگیرد. سرش را پایین میاندازد. چند لحظه بعد، آرام ادامه میدهد: پنجسال ازش مراقبت کردم ولی یک روز بهخاطر بیماری، جلو چشمهایم جان داد. نمیتوانستم کاری برایش بکنم....
جملهاش را نصفه نیمه رها میکند. انگار بیشتر از این نمیخواهد دربارهاش حرف بزند. خاطره گلسر، زخمی است که هنوز برایش تازه مانده؛ حتی میان سالها تجربه، موفقیت، سقوط و بازگشت. شاید برای سوارکارها زمینخوردن عادی باشد، اما رفتن یک اسب، صاحبش را برای همیشه غصهدار میکند.
سالها از آن روزهای پرافتوخیز گذشته است. حالا سعید سجادی نهتنها همچنان سوارکاری میکند، بلکه بهعنوان مربی، تجربه سالها آموزش و زندگی با اسب را دراختیار نسل جدید قرار میدهد.
مربی باید روانشناسی ورزشی هم بلد باشد تا بتواند ترس کودک یا نوجوان را از این حیوان زیبا از بین ببرد
او هنوز هم روی اسب، همانی است که یک روز در بازار مس کرمان بود؛ پسربچهای خندان، با قلبی پر از شوق که فقط اسبی میخواست تا دنیا را از روی زین آن تماشا کند.
با استادم رفیقم
جلیل کارخانهچی چهل وهفتساله یکی از شاگردان سعید بوده است؛ شاگردی که حالا بعد از گذشت هجدهسال رابطه استادوشاگردیشان به دوستی تبدیل شده است. او میگوید: سال۸۶ که برای آموزش پیش سعید رفتم، تصور نمیکردم یک مربی میتواند اینقدر عاشق اسبها باشد تاجاییکه شاگردانش را هم مانند خودش به این حیوان زیبا علاقهمند کند.
او یکی از اسبهایی را که سعید پرورش داده است، هشت سال پیش خرید؛ «بعد از اینکه سوارکاری را یاد گرفتم، باز هم با سجادی قرار میگذارم تا با هم سوارکاری کنیم. گاهی هم او برای دیدن اسبم به من سر میزند و سلامتش را بررسی میکند.»
آموزش بدون دستمزد
امیررضا باغبانی نوزدهسال دارد و پنجسالی است که زیرنظر سعید سوارکاری میکند. او یکی از ویژگیهای جذاب مربیاش را مربوطبه خاطرهای از دو سال قبل میداند و میگوید: یادم است پسربچه نوجوانی دلش میخواست سوارکاری یاد بگیرد و چندباری به باشگاه آمده بود، اما پولی برای دوره آموزشی نداشت. آقای سجادی بهرایگان به او سوارکاری یاد داد و این موضوع باعث شد نگاه من به مربیگری و دنیای سوارکاری عوض شود.
* این گزارش سهشنبه ۳۱ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۰ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.