
مهناز صفایی؛ معلمی که لباس شعر میپوشد
وقتی وارد کلاس درس میشود، پیش از هرچیز، لباسی که پوشیده است خودنمایی میکند. بچهها کنجکاوند که هربار اشعار تازهدوختهشده روی مانتوی معلمشان را بخوانند؛ بیتهایی از حافظ، مولانا یا غزلی که قرار است تا جلسه بعد از بر شده باشند.
دکتر مهناز صفایی، دکترای ادبیات فارسی، ساکن محله کارمندان دوم؛ تمام زندگیاش با شعر و ادبیات گره خورده است. از همان کودکی در محافل قصهخوانی، مثنویخوانی و شعر حضور داشت و بعد در دوره دبیرستان، جرقهای باعث شد مسیرش از رشته تجربی به علوم انسانی تغییر یابد.
او معتقد است شعر را باید نفس کشید و شنید، نهفقط خواند. امروز، پس از سه دهه تدریس، همچنان با همان شوق و انرژی روزهای ابتدای کار، تلاش میکند تا به قول خودش شاگردهایش را از «کف موج» عبور دهد و به غواصی در دریای بیپایان مثنوی دعوت کند؛ گاهی حتی یک بیت را چنان با جان میخواند که کلاس، برای چند لحظه، سکوتی سرشار از شعر و معنا را تجربه میکند.
قصهگویی در جمعهای فامیلی
مهناز صفایی در بشرویه بزرگ شد؛ شهری آرام که نامش با استاد بدیعالزمان فروزانفر گره خوردهاست. پدرش، رجبعلی صفایی، تا مدتها مدیر آموزشوپرورش بشرویه در خراسان جنوبی بود. مدتی هم معلم بود و سختگیر در نوشتن درست کلمات؛ «همهچیز در خانه ما بهانهای بود برای یادگیری. من موظف بودم نامههای اداری پدر را بنویسم تا از همان کودکی شیوه نگرش درست و اصولی را یاد بگیرم.»
اما مهناز صفایی به گفته خودش، عشق به شعر و ادبیات را از پدربزرگش به ارث بردهاست. روحالله صفایی که شاهنامهخوان بود و شیفته ادبیات، به شیوه خودش نوههایش را به شعرخوانی تشویق میکرد.
هرکس برای او شعری میخواند، مُشتُلقی هم دریافت میکرد. همین تشویق ساده، شعرخوانی و قصهگویی را برای مهناز به تجربهای شیرین بدل کرد و باعث شد که روح او از همان دوران با دنیای ادبیات عجین شود.
میگوید: در مهمانیها بچههای فامیل را دور هم جمع میکردم و برایشان شعر و قصههای تمثیلی میگفتم؛ قصههایی که ساختهوپرداخته ذهن خودم بودند. آن بچهها حالا بزرگ شدهاند و هنوز که هنوز است، آن قصهها را به یاد میآورند.
مثنویخوانی همراه پدر
در بشرویه، مثنویخوانی، سنتی جمعی است؛ کودک، جوان، زن و مرد همه کنار هم جمع میشوند و مثنوی میخوانند. یک نفر میخواند، دیگری توضیح میدهد و شنوندهها دنبال میکنند. مهناز از کودکی با پدرش در این مجالس مینشست؛ «برای ما کتاب مثنوی معنوی جایگاه ویژهای داشت، باارزش بود و علاوه بر کتاب قرآن، آن را هم میخواند.»
موظف بودم نامههای اداری پدر را بنویسم تا از همان کودکی شیوه نگرش درست و اصولی را یاد بگیرم
نخستین بیتی که در این مجالس، ذهن کودکانه او را به خودش مشغول کرد، بیتی درباره دانشاندوزی بود؛ «قطره دانش که بخشیدی ز پیش/ متصل گردان به دریاهای خویش».
آنقدر این بیت را با خودش تکرار کرد تا بفهمد پشت این تصویر چه دنیایی هست. از همانجا فهمید که با مثنوی نمیتوان فقط روی موج راه رفت؛ بلکه باید در دنیای بیکرانش غواصی کرد.
سالها بعد که همراه خانواده به مشهد مهاجرت کرد و ساکن محله کارمندان دوم شد، سنت مثنویخوانی را حفظ کرد؛ «در خانه با پدرم هرروز مثنوی میخواندیم و اشعار را با هم تحلیل میکردیم.»
پسرک روزنامهفروش مسیرم را تغییر داد
مهناز صفایی در دوره دبیرستان ابتدا شاخه تجربی را دنبال میکرد، اما در سال دوم دبیرستان، داستانی نوشت با عنوان «پسرک روزنامهفروش». این داستان در مسابقات دانشآموزی رتبه اول کشوری را کسب کرد. دبیر ادبیاتش حسابی او را تشویق کرد و گفت: «تو برای نوشتن ساخته شدهای.» همین یک جمله کافی بود تا او رشتهاش را به علوم انسانی تغییر دهد و این آغاز داستانی بود که هنوز ادامه دارد.
سال۱۳۷۳ وارد دانشگاه شد و مدرک کارشناسی و کارشناسیارشد ادبیات فارسی را از دانشگاههای بیرجند و مشهد کسب کرد. بخشی از دوره دکتری را در تهران گذراند و در کلاسهای استادانی، چون شفیعیکدکنی و عبدالرضا مدرسزاده نشست. پس از آن، پژوهش و تدریس را در مشهد ادامه داد و در میانه دهه۹۰ از رساله دکتریاش دفاع کرد.
صفایی فقط یک معلم ساده نیست و تنها به تدریس ادبیات بسنده نمیکند. او شعر و غزل را زندگی میکند و این حالا در نگاه، کلام و حتی طرز پوشش او هم دیده میشود. میگوید: تقریبا محال است بدون مانتویی که با بیت شعری تزئین شدهباشد، وارد کلاس درس شوم.
او بیت یا غزلی عموما از مولانا را انتخاب میکند و به خیاط سفارش میدهد تا آن بیت روی لباس دوختهشود. دانشجوها و دانشآموزانش هم هربار با اشتیاق این ابیات را میخوانند.
این معلم، سال۹۳ که برای همایش مولاناپژوهی به قونیه دعوتشدهبود، لباسی طراحی کرد که تصویر هرتکه از ایران را روی خود داشت؛ «آنجا با هرکسی عکس میگرفتم، به من میگفت که انگار دارم با ایران عکس میگیرم!»
ادبیات، پناه روزهای خستگی
صفایی از آن دست معلمانی است که ادبیات برایشان درس نیست، بلکه شیوه زیستن است؛ «اگر لحظهای بدون شعر سر کنم، نفسکشیدن برایم سخت میشود.» هروقت از حجم کار روزانه خسته میشود، مینویسد؛ حکایتهای کوتاه، داستانک، روایتهایی که گاه در نگاه دختری خردسال است، گاه زنی پیر یا نوجوانی کنجکاو. شخصیتها عوض میشوند، اما نویسنده همیشه خودش را در آنها مییابد.
لباسی طراحی کردم که تصویر هرتکه از ایران رویش بود. در قونیه با هرکسی عکس میگرفتم میگفت انگار با ایران عکس میگیرد
او همیشه تلاش کرده است که عادت نوشتن را به دانشآموزانش هم منتقل کند؛ «دانشآموزی که میخواهد شعر بگوید، باید اول داستان زیاد بخواند. در خوانش داستان تو با روایت، شخصیت، صحنه و تخیل آشنا میشوی و بعد خودبهخود شعری که مینویسی، قوام دارد. من مسیرم را با نثر و داستان شروع کردم و بعدها به شعر رسیدم.»
او در تمام قالبها شعر سرودهاست، اما قالب غزل را ویژهتر دوست دارد؛ «غزل ظرف احساس فشرده انسان است؛ شادی، غم، آرزو، حسرت. همهاش در چند بیت ثبت میشود.»
پیوند خوردن خواب به واقعیت
او خاطرات بسیاری از کلاسهای درس دارد، خاطراتی که تا همیشه در ذهنش پررنگ باقی میمانند. از او میخواهم که یکی از این خاطرات را تعریف کند؛ «سالهای اول خدمتم در شهر طبس گذشت، کنار دانشآموزانی که عشق عجیبی به ادبیات داشتند. یک روز سر کلاس، هنگام تدریس درس «پرستوهای مهاجر» که داشت صحنه حج را توصیف میکرد، فضای کلاس چنان احساسی شد که قطره اشک از چشم بعضیها جاری شد.
هفته بعد، یکی از دانشآموزان گفت خواب من را دیدهاست؛ اینکه من در مکه با پایبرهنه وارد مسجدالنبی (ص) شدهام و روی زمین داغ با پاهای تاولزده راه میروم. چند سال بعد من مشرف شدم، کفشهایم در این سفر گم شد و مجبور شدم آن مسیر را پای برهنه روی ریگ داغ طی کنم.
او این روایت را به رشته تحریر درآورد. این روایت به مسابقه خاطرهنویسی حج در سال۱۳۸۷ راه پیدا کرد و رتبه اول کشوری را آورد. برای صفایی این نمونه زنده اثر ادبیات بر زندگی است.
ادبیات، گنجینه آموزش
مهناز صفایی بیشاز سیسال تجربه تدریس دارد و سال۱۴۰۰ در سطح منطقه و استان ازسوی آموزشوپرورش بهعنوان معلم نمونه شناخته شده است. او در تمام نواحی آموزش وپرورش مشهد کار کرده و معتقد است در ناحیه۵ که امکانات کمتر و استعدادها بیشتر است، باید خوراک فرهنگی و ادبی بیشتری برای دانشآموزان فراهم کرد.
صفایی در اداره این ناحیه طی چند دوره برای دبیران، دورههای ضمن خدمت برگزار کرده و حساسیتهای آموزش در این منطقه را به دبیران گوشزد کردهاست؛ «تدریس برای کودکان بهویژه بچههای این منطقه حساسیتهای بسیاری دارد. خودم ساکن این منطقه هستم و همینجا بزرگ شدهام و نیاز دانشآموزان این محدوده را میدانم. اینجا بچهها به خوراک فرهنگی و ادبی بیشتری نیاز دارند.
اگر جامعهای بخواهد به سمت کمال برود، باید از کودکی زبان عشق را یاد بگیرد و ادبیات همین زبان عشق است. ادبیات فارسی گنجینهای چندلایه است؛ تعلیم، عشق، حماسه، عرفان و.... اگر معلم خودش عاشق باشد، میتواند با همین گنجینه به کودکان درس زندگی بدهد، درس دروغنگفتن، کوشش، مهربانی، قضاوتنکردن، پاسداشت حق دیگران و.... معلمی یعنی عاشقیکردن. به قول مولانا عشق بالاتر از معرفت و محبت است؛ راهی برای گذشتن از خود و رسیدن به انسانیت مشترک.»
مثنوی خوانی در مصلای تاریخی
از دیگر فعالیتهای مهناز صفایی در منطقه ۶ میتوان به برگزاری جلسات فصلی مثنویخوانی در مصلای تاریخی مشهد اشاره کرد که برای علاقهمندان برگزارشده است. خودش میگوید: مصلای تاریخی، یکی از ظرفیتها و بسترهای خوب منطقه ۶ برای فعالیتهای فرهنگی است، اما مسئولان آنطورکه باید، به این مکان توجه نکردهاند.
مهناز صفایی طی سه دوره، داور کشوری مسابقات مهارت خواندن هم بودهاست. این مسابقات را دبیرخانه راهبری زبان و ادبیات فارسی کشور با همکاری سازمان آموزشوپرورش برگزار میکند و در آن، کودکان و نوجوانان شرکتکننده برای خوانش مناسب واژهها در جمله، رعایت موسیقی واژهها، توانایی بهکارگیری مهارتهای خوانش رقابت میکنند.
صفایی میگوید: در این مسابقات در سطح استان دانشآموزان ناحیه۵ مشهد خوش درخشیدند و ثابت کردند که با دست خالی و امکانات کم هم میتوان پیروز میدان شد.
کتابهای چاپ شده
مهناز صفایی تاکنون یک کتاب با عنوان «آزادی و اسارت» منتشرکرده است که رویکردی عرفانی دارد. او در این اثر، میان «آزادبودن» و «آزادهبودن» فرق میگذارد؛ ممکن است در زندان نباشیم، اما در دل به شهرت، دنیا، مقام یا نفس بسته باشیم.
اگر جامعهای بخواهد به سمت کمال برود، باید از کودکی زبان عشق را یاد بگیرد و ادبیات همین زبان عشق است
با تکیه بر تمثیلهای مولانا و عطار، گونههای اسارت درونی (نفس، کبر، عقل محدودکننده و...) و اسارت بیرونی (دلبستگی به دنیا، شهرت، مقام و...) را میکاود و از نسخههای رهاییبخش سخن میگوید؛ عشق، قناعت، ریاضت، فقر معنوی، فروتنی که سال ۱۳۹۹ منتشر شد.
مهناز صفایی کتاب «مرید و مراد» را هم در دست چاپ دارد. این اثر، پژوهشی درباره نکات تربیتی و معنوی در حکایتهای مولاناست و شکلگیری ایده آن به دوران تحصیل او در مقطع کارشناسیارشد بازمیگردد.
نمونه شعر مهناز صفایی:
کوچهها باید از یاس باشند
عطر خوبی به دلها بپاشند
***
کوچهها، چون گذرگاه عمرند
قصه غصه و آه عمرند
***
کوچهها گاه درد تو دارند
گاهگاهی پریشان و زارند
***
لکن از رهگذار شب و روز
جان به هر کوچه آید چو نوروز
***
عابر کوچه یاس باشیم
همچو یک قطعه الماس باشیم
***
تا وجودی بهاری بگیریم
حالت نهر جاری بگیریم
***
هر که از کوچه یاس بگذشت
صاف شد، ساده شد همچو یک دشت
توضیح شاعر: کوچههای یاس و مهربانی، نمادی از محبت میان مردم خراسان هستند؛ کوچههایی که بهویژه در فصل بهار پر از عطر یاس میشوند.
* این گزارش دوشنبه ۶ مردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۳ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.