
تمرین افتادگی به سبک حاج علی خاکسار در گود پهلوانی
زورخانه شهید احمدی مجموعه ورزشی قدس، برخلاف دیگر باشگاههای شهر مشهد، پر از باستانیکاران جوان است و اصلا همین نسل سومیهای این زورخانه، چراغش را روشن نگه داشتهاند و کله صبح که همه همسنوسالانشان دارند خواب پادشاه هفتم را میبینند، اینها در حال ورزشکردن و میلزدن هستند.
اما در میان این بروبچههای پرانرژی، حاج علی خاکسار بدجور خودنمایی میکند. ریشسفید ۸۴ ساله باشگاه شهید احمدی که با این سنوسال هنوز هم پابهپای بقیه ورزش میکند.
هیچ کس هم در نگاه اول به ذهنش هم خطور نمیکند که او کمکم دارد وارد نهمین دهه از زندگیاش میشود. روز فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانهای بهانه خوبی بود که یکی دو ساعتی پای صحبتها و خاطرات شیرین حاج علی خاکسار که از کهنه ورزشکاران باستانی مشهد است، بنشینیم.
کوچ اجباری از نوغان
حاج علی خاکسار از آن پیرمردهای دوستداشتنی است که میشود ساعتها پای حرفهایش نشست و لذت برد. بزرگ زورخانه شهید احمدی است و به اندازه سن بعضی از ورزشکاران، سابقه میلزدن و کبادهکشی دارد و به قولی استخوان خردکرده باستانی است و صاحب زنگ.
شناسنامهای متولد ۱۳۱۳ است و وقتی میپرسم که سن وسالتان را درست ثبت کردهاند یا نه؟ جواب میدهد که: بله. چند روز بعد از اینکه به دنیا آمدم، برخلاف چیزی که آن زمان مرسوم بود، برایم شناسنامه گرفتند و به همین دلیل تاریخ تولدم را درست نوشتهاند. با تعصب خاصی میگوید که بچه کوچه نوغان است و بعد ادامه میدهد: پدرم کارمند بلدیه بود که میشود همان شهرداری خودمان.
قبل از اینکه من به دنیا بیایم، منتقل میشود تربتحیدریه. الآن شناسنامه من صادره از همانجاست. دو سه ماه بعد هم دوباره به مشهد برمیگردد. من همه خانوادهام اهل کوچه نوغان بودند و تا همین چندسال پیش که حال کارکردن داشتم و هنوز شهرداری تصمیم نگرفته بود که به جان محلههای قدیمی شهر بیفتد، در دریادل کفاشی داشتم.
خانه و مغازه را که خریدند و خراب کردند، من هم مجبور شدم از محلهای که در آن بزرگ شده بودم، دل بکنم.
از پشت شیشه زورخانه، ورزشکردن باستانیکارها را نگاه میکردم
صدای ضرب مرشد زورخانه، شده موسیقی زمینه گفتوگویمان با حاج علی که تا همین یکسال پیش پابهپای جوانترها در گود ورزش میکرد و چرخ میزد. وقتی میگویم که چرا امروز لباس عوض نکردید، با خنده میگوید: خداروشکر به لطف ورزش سالم سالم هستم، اما دیگر توان سابق را ندارم.
بعد هم نفسی تازه میکند و میرود سروقت داستان ورزشکار شدنش و اینکه چهطور پایش به زورخانه باز شده است. «ما دو خواهر بودیم و دو برادر. برادر بزرگترم از آن بچههای عشق ورزش بود. کشتی میگرفت و زورخانه میرفت.
کمی که بزرگتر شده بود و به قول معروف سری تو سرها درآورده بود، با یکی از کشتیگیران و صاحبزنگهای زورخانه آشنا و به نوعی همراه آن آقا شده بود. او هرجا میرفت، برادر من هم کنارش بود. این رفتارها، کارها و ورزشکردن برادرم را میدیدم، کمکم من هم عاشق زورخانه و ورزشکردن شدم.
فکر میکنم هفتهشتسال بیشتر نداشتم. رضا، برادرم، که میرفت زورخانه، من هم پشت سرش راه میافتادم. اما آن زمان مثل الآن که نبود. اصلا اجازه نمیدادند که بچهها پایشان را از در زورخانه داخل بگذارند. من میرفتم پشت پنجره زورخانه مینشستم و ورزشکردن باستانی کارها را با عشق و علاقه نگاه میکردم.»
درست هفتهشتسال بعد سرانجام کسی پیدا میشود که دست حاج علی را بگیرد و با خودش به زورخانه ببرد. «آن زمان ما، بچهها باید میرفتند سرکار و حرفهای یاد میگرفتند. من در همان نوغان در یک کفاشی کار میکردم.
یادم هست همسایهای داشتیم که خیلی قد و قامت بلندی نداشت و به قول معروف ریزهمیزه بود. از آن طرف من هم هیکل درشتی داشتم، هم زورم زیاد بود. صبحها که میرفتم مغازه را باز کنم، با این بنده خدا وزنه میزدم.
طفلک چیزی هم نمیگفت. یک روز علیآقا، اوستاکارم، که این صحنه را دید گفت: «دوست داری با من بیای زورخانه؟». من هم از خدا خواسته بدون اینکه اصلا ذرهای فکر کنم، گفتم بله. قرارمان شد ساعت ۶-۵ صبح اگر اشتباه نکنم.
فلکه آب. میخواستیم با هم برویم معروفترین زورخانه آنزمان، باشگاه توس که الآن شده است شهدا.
غرق ورزش شدم
خلاصه پس از کشوقوسهای فراوان، حاجی خاکسار سرانجام به آرزویش میرسد و برای اولینبار وارد زورخانه میشود. آن هم بعد از هفتهشتسال و زیرنگاههای سنگین بزرگترهای باشگاه توس. علیآقا تعریف میکند: قبلا هم گفتم که در زورخانهها اصلا بچهها را راه نمیدادند.
نه فقط هفتهشتسالهها که بعضی وقتها همسنوسالهای آن موقع من را هم راه نمیدادند. میگفتند شماها تا زمانی که پشت لبتان سبز نشده باشد، حق ندارید اینجا بیاید. اینکه میگویم راه نمیدادند منظورم گود نیست. اصلا از در ورودی نمیگذاشتند داخل شویم.
آن روز هم به این دلیل من را راه دادند که خدابیامرز علیآقا همراهم بود و سفارشم را کرده بود. وگرنه محال بود که بگذارند. یادم هست مرشد باشگاه روز اول به من گفت: «جای تو از الآن روبهروی سردم است. هر روز که میایی باید همینجا بایستی نه جای دیگر.»
دیگر همه زندگی حاج علی که آن موقع پانزده ساله بوده است، میشود ورزش و گودزورخانه. «اینقدر غرق ورزش شده بودم که همه زندگیام شده بود، زورخانه رفتن. کله سحر میرفتم باشگاه توس.
بعدازظهر پاتوقم زورخانه بهرامی کنار باغ نادری بود و شبها هم یک جای دیگر. بنده خدا پدر و مادرم هم چیزی نمیگفتند و معترضم نمیشدند که چرا مدام میروی زورخانه و باشگاه.»
دوست داشتم کشتیگیر باشم که نشد
زندگی کشتیگیرهای قدیمی را که نگاه کنید، همهشان بدون استثنا اول باستانیکار بودهاند و خاک گود زورخانه خوردهاند، بعد سر از تشک کشتی درآوردهاند. از جهان پهلوان تختی گرفته تا احمدوفادار و... . حاج علی خاکسار هم که برادری کشتیگیر داشته، بالاخره به این سمت وسو کشیده میشود.
«چند سالی زورخانه رفتم و بدنم به قول ورزشکارها رو آمد.راستش را بخواهید از همان روزهای اول هم دلم میخواست بروم و کشتی بگیرم، ولی بنابه دلایلی نمیشد و فرصتش پیش نمیآمد. تا اینکه یک روز فهمیدم که باشگاه مهران در چهارراه لشکر دارد کشتیگیر تربیت میکند. من هم از خدا خواسته کیفم را برداشتم و رفتم ولی زورخانه را تعطیل نکردم.
همزمان هر دو را ادامه میدادم. یادش بخیر. حاج محمد خادم، پدر رسول و امیررضا، در آن کلاس همدوره من بود. با هم میرفتیم و میآمدیم و رفیق شده بودیم. داشتم کشتیگیر خوبی میشدم ولی پدرم ناراضی بود.
میگفت: «پسرجان! کشتی خطرناک است. دست و پا شکستن دارد و... . نمیخواهد دیگر بروی. همین ورزش باستانی و زورخانه را ادامه بده. خیلی هم خوب است و من هم مانعت نمیشوم.» حرف پدرم را نگذاشتم زمین بماند. کشتی را گذاشتم کنار و چسبیدم به همین باستانی.
داستان ممد حمومی
غیر از باشگاه توس و جوانان یا همان بهرامی، پاتوق اصلی حاج علی و دوستانش زورخانه ممد حمومی بوده است که البته الآن اثری از آن نیست و در طرح نوسازی بافت فرسوده اطراف حرم تخریب شده است.
تأسیس این زورخانه هم برای خودش ماجرای جالبی دارد که حاجی اینطور برایمان بازگو میکند: ممد حمومی جامهدار حمام خیابان دریادل بود. چند وقت بعد هم آنجا را اجاره کرد و خودش همه کاره حمام شد.
ممدآقا باستانیکار نبود، اما زورخانه و اینجور چیزها را خیلی دوست داشت و میخواست باشگاه داشته باشد. یک گودال آب معروف در دریادل بود که ممد حمومی با هزار بدبختی آبی که داخلش جمع شده بود را خشک کرد و تبدیلش کرد به گودزورخانه.
یک چهار دیواری هم دورش ساخت و شد باشگاه ممد حمومی. من که بچه نوغان و دریادل بودم، آنجا را کردم پاتوق خودم. یکی از آن سه نوبت ورزش را حتما در زورخانه ممدآقا انجام میدادم.
ک گودال آب معروف در دریادل بود که ممد حمومی با هزار بدبختی آب داخلش را خشک و تبدیلش کرد به گودزورخانه
یک گودال کنار پادگان پیدا کردم و همان شد گودزورخانه
نوبتی هم که باشد، نوبت سربازی رفتن است. اما مگر میشود حاج علی که جانش برای ورزش در میرود و از صبح تا شب از این باشگاه به آن باشگاه میرود، در دوسال سربازی بیخیال باستانی و زورخانه شود؟ جوابش کاملاً مشخص است. نه.
ادامه ماجرا را برایمان این طور تعریف میکند: دوران سربازی ۴ماه هنگ رزمی مشهد بودم. بعد هم ۸ ماه من را فرستادند تربتحیدریه. ادامه خدمت را هم در تربتجام بودم. اما آنجا ورزش را تعطیل نکردم. یک جای گودال مانندی مثل گودزورخانه در حاشیه پادگان پیدا کردم و آنجا باشگاه شد.
یک غلامی نامی هم از سربازهای پادگان بود که ضربگرفتن و این چیزها را یاد داشت. مینشست بالای گود و با پشت گالن آب ضرب میگرفت و من هم شنا میرفتم و چرخ میزدم. یک روز آقایی از همان کادریهای ارتش آمد هنگ ما برای بازدید.
زمانی که داشت میرفت، گفت: «کدامتان ورزش بلدید؟» من که سرم را انداخته بودم پایین و چیزی نمیگفتم، اما یکی دو نفر از همخدمتیها گفتند که سرکار خاکساری باستانیکار است و حرفهای ورزش میکند.
آخر وقتی با غلامی میرفتیم سر وقت همان گود برای ورزش، اینها هم میآمدند برای تماشا. سرکار چکمه رو کرد به من و گفت: «از فردا بیا باشگاه.» به سر گروهبان هم سفارش کرد و اجازهام را گرفت. صبح روز بعد رفتم زورخانه.
وارد گود که شدم، دیدم کلی افسر و کادری و درجهدار، سبیل در سبیل دوره ایستادهاند. من هم به خاطر احترام به آنها رفتم روبهروی سردم که جای تازهکارهاست. حسین چکمه آمد و گفت: «خاکساری برو بالای گود.» قبول نکردم و گفتم که اینجا کلی درجهدار و مافوق هست و نمیشود. با یک لحن عصبانی جواب داد که در زورخانه افسر و این جورچیزها معنا ندارد.
رفتم بالای گود. یعنی زیر سردم که معمولا جای ریشسفیدها و صاحبزنگهاست. دردسرتان ندهم ورزش کردیم و نوبت چرخزدن که رسید، همهشان رفتند و یک دور چرخیدند.
چکمه به من اشاره کرد که برو. با اکراه قبول کردم. وقتی که چرخ زدنم تمام شد، همان وسط گود شروع کردند به دستزدن و تشویقکردن. یکی از افسرهای ردهبالا روکرد به حسین چکمه و گفت: «یک هفته مرخصی تشویقی براش رد کنید.» که یک ساعتش را هم به من ندادند.
خدا بیامرزدشان
صدای ضرب و شعرخوانی حاج اصغر جوان، هنوز میآید و حاج علی بعد از چند دقیقهای مکث، شروع میکند به تعریفکردن از مرشدهای قدیمی مشهد که به قول خودش صدای بعضیهایشان خیلی ملکوتی بود.
«خیلی از آن مرشدهای قدیمی و خاص مشهد الآن فوت کردهاند. خدارحمت کند حسین ترشیزیان را. از آن مرشدهای درجه یک شهر بود که در باشگاه توس ضرب میگرفت و میخواند. حتی آن زمانی که مد بود برای کربلاییها و حاجیها چاوشیخوانی بکنند، آنهایی که ترشیزیان را میشناختند، از او دعوت میکردند.
همین حاج اصغر جوان که الآن اینجا دارد ضرب میگیرد، جزو مرشدهای درجه یک مشهد است و رو دست ندارد.» اسم ببرحسینی که میآید، حاج علی خدابیامرزی از ته دل میگوید و بعد حرفهایش را ادامه میدهد که: «سید مهدی مرشد باشگاه جوانان بود. من چند سال زیردستش ورزش کرده بودم. ورزشکار را خسته نمیکرد و میدانست کجا باید چهطور ضرب بگیرد و کجا نباید مثلا ریتم را تند کند و هزار و یک اصل دیگر. برای همین وقتی سید مهدی ضرب میگرفت و ورزش میکردیم، جور دیگری به ما میچسبید. میرزای عسکری خدابیامرز هم همینطور بود.»