کد خبر: ۵۰۹۱
۱۱ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
خدیجه خانم تن‌پوشی از ترکش‌ها به تن دارد!

خدیجه خانم تن‌پوشی از ترکش‌ها به تن دارد!

خدیجه واحدی از آن‌هایی نیست که تفنگ در دست گرفته باشد یا در پشت جبهه خدمت‌رسانی کرده باشد، او از اهالی مقاوم جزیره مجنون است. همان‌هایی که حاضر شدند ترکش‌ بخورند اما خانه و کاشانه‌شان را ترک نکنند.

در میان کوچه و خیابان‌های این شهر باوجود کیلومتر‌ها فاصله از اهواز و خوزستان؛ افراد اهوازی و خوزستانی‌ای وجود دارند که بی‌نیاز از هر هزینه‌ای، نمایشگاهی تمام‌عیارند برای نشان‌دادن درد‌ها و آوارگی‌های جنگ.

در هر خانه‌ای را که بزنی، محال است خاطره‌ای از جنگ نشنوی. شاید آن‌ها که با گوشت و پوست و استخوان، آن تلخی را تجربه کرده‌اند دیگر نباشند، اما عمق فاجعه آن‌قدر زیاد بوده است که درد در میان فرزندانشان به یادگار باقی مانده است.
باخبر می‌شویم در میان بلوک‌های شهرک شهید بهشتی، زنی زندگی می‌کند که هنوز با یادگاری‌های جنگ سر می‌کند.

خدیجه واحدی از آن‌هایی نیست که تفنگ در دست گرفته باشد یا در پشت جبهه خدمت‌رسانی کرده باشد، او از اهالی مقاوم جزیره مجنون است. همان‌هایی که حاضر شدند ترکش‌های ریز و درشت به تنشان اصابت کند و تن‌پوشی پر از ترکش به تن کنند، اما خانه و کاشانه‌شان را ترک نکنند. او در میان خون و آتش دشمن باوجود مجروحیت شدید به‌طرز معجزه‌آسایی از دام مرگ نجات می‌یابد. دفتر خاطرات این بانو را همراه پسرش، علی بحرانی، در خانه‌اش ورق می‌زنیم.


۲۴ ساعت معجزه

سه روز بعد از اینکه خرمشهر و آبادان را زدند، مجروح شدم. ساکن جزیره مجنون بودیم که عراق حمله کرد. طایفه جزیره را خالی نکرد. پدرم می‌گفت: «حاضر نیستم دو دستی خاکم را به صدام تقدیم کنم و می‌خواهم در خانه خودم کشته بشوم.» ما هم به اتفاق دیگر اعضای طایفه در جزیره ماندیم تا اینکه در سومین روز بمباران مجروح شده و بعد از آن، دست سرنوشت از خانواده جدایم کرد.

خانه را که زدند   فهمیدم که زخمی هستم. یادم است که صورتم پر از خون بود و حتی یادم است که از شدت انفجار به‌سمت دیوار پرتاب شدم. اما بعدش را تا وقتی در بیمارستان آریای آبادان چشم باز کردم، به یاد  ندارم.

بعد از اقدامات اولیه مرا به بیمارستان دارخوین منتقل می‌کنند. در این بیمارستان جراحان مشغول جراحی می‌شوند که صدام آشپزخانه بیمارستان را می‌زند. خودم که بی‌هوش بودم و چیزی یادم نیست، ولی آن‌طور که دکتر‌ها گفتند شکمم را برای جراحی باز کرده بوده‌اند که صدام بیمارستان را می‌زند و آن‌ها به پناهگاه می‌روند. من هم در همان حال تا روز بعد که دوباره به بیمارستان می‌آیند، باقی می‌مانم. یکی از دکتر‌ها دستم را می‌گیرد و می‌بیند که هنوز بدنم گرم است. خودشان هم باورشان نمی‌شده است که بعد از ۲۴ ساعت با شکم باز زنده مانده باشم!

 

دنیای بعد از بمباران

از آن روز‌ها چیز زیادی به خاطر ندارد و بیشتر بر شنیده‌هایش تکیه می‌کند. عمق فاجعه بیشتر از چند تیر و ترکش است، چرا که خدیجه واحدی در اثر شدت پرتاب و برخورد با دیوار، حافظه‌اش را از دست می‌دهد و بعد از جراحی و
به هوش‌آمدن وارد دنیای جدیدی می‌شود که همه در آن بیگانه هستند.

جالب اینکه از اطرافیانش نیز کسی از مجروحیت او باخبر نمی‌شود و همه فکر می‌کنند که خدیجه در بمباران شهید شده است. غافل از اینکه او زنده است و بعد از شدت‌گرفتن بمباران‌ها برای مراقبت‌های بیشتر به تهران منتقل شده است.

 

هفت سال پسرم را نمی‌شناختم

پسرش، علی بحرانی، که امروز لباس روحانیت بر تن دارد و کارشناس‌ارشد حقوق جزا و جرم‌شناسی است؛ در کنار مادر نشسته و گاهی برخی مسائل را به او یادآور می‌شود. آنجایی که صحبت به فراموشی مادر می‌رسد، می‌گوید: «مادر حتی من را  هم که پسرش بودم، نمی‌شناخت.» و مادرش می‌گوید: «این  پسر، نوزاد قنداقی بود که خانه را زدند و با خاک یکسان کردند.»

زندگی  خدیجه خانم فصل‌های جالب و دردناک زیادی دارد. او یک‌سال و نیم بدون هیچ آشنایی در  شیراز، آن هم در حالی که هشت ترکش در نزدیکی اعصابش جاخوش کرده است، بستری می‌شود. او در این زمان حتی فارسی هم نمی‌دانسته است، اما تقدیر دوباره او را به خانواده‌اش می‌رساند و دوباره معجزه‌ای در زندگی او رخ می‌دهد. این‌بار همسرش از ناحیه هر دو پا مجروح شده و به بیمارستانی در شیراز منتقل می‌شود؛ دقیق همان بیمارستانی که خدیجه در آن است. یکی از اقوام، او را می‌شناسد، اما او هنوز در حافظه‌اش چیزی از گذشته به یاد ندارد.

خدیجه خانم  از آن لحظات این‌گونه یاد می‌کند: «مادرم آمد و گفت این (اشاره به پسرش) پسرت است.» تا شانه دستش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد: «با اینکه بزرگ شده بود  نمی‌شناختمش و هیچ احساسی به او نداشتم. حتی مادرم را هم نمی‌شناختم.»

او دوباره به آغوش خانواده بازمی‌گردد، اما تا چهارسال دیگر همچنان حافظه‌اش یاریگر او نیست و هیچ‌کس را نمی‌شناسد تا اینکه بالاخره یک روز روزنه‌ای باز شده و مادر را می‌شناسد. می‌گوید: «بعد از مصرف مرتب دارو‌ها بالاخره یک روز مادرم را شناختم، ولی پسرم را نمی‌شناختم. وقتی مجروح شده بودم قنداقی بود و حالا قد کشیده بود و هفت ساله شده بود.

وقتی مجروح شده بودم قنداقی بود و حالا قد کشیده بود و هفت ساله شده بود

 

صدقه هرگز!

خدیجه حافظه‌اش را به دست می‌آورد، اما نه مثل قبل. آسیب‌های آنچه پیش آمده است فراتر از آنی است که بخواهد با مصرف دارو بعد از پنج، شش سال از بین برود. علاوه‌براین فصل جدید زندگی او بعد از جنگ کم کم خودنمایی می‌کند.

 آوارگی و مشکلات مالی هر روز بیشتر و بیشتر می‌شود. همسرش هیچ وقت برای دریافت حکم جانبازی به بنیاد شهید مراجعه نمی‌کند. او که علاوه‌بر جانبازی؛ آزادگی هم داشته است، ترجیح می‌دهد به احترام آن‌هایی که رفتند و جان دادند، سکوت کند.

پسرش می‌گوید: «پدر از اینکه بخواهد از بنیاد شهید چیزی بگیرد مخالف بود. حتی یک‌بار هم بهزیستی و کمیته امداد می‌خواستند به ما کمک کنند که او به‌شدت برخورد کرد. نداشتیم و نمی‌خواست. از صدقه متنفر بود...» قدرت صدای شیخ علی کم می‌شود. صدایش می‌لرزد و اشک توی چشم مادر و پسر حلقه می‌زند. با صدای بغض‌آلود می‌گوید: حتی وقتی مادرم برای کار به خانه‌های مردم می‌رفت اگر لباسی یا چیزی به ما می‌دادند اجازه نداشتیم قبول کنیم.

آوارگی و مجروحیت بر تن خدیجه و خانواده‌اش فشار می‌آورد. برای درک قسمت کوچکی از سختی‌ها فقط تصور کنید که در سال مجبور باشی چندبار خانه عوض کنی، آن هم، چون کرایه خانه نداری! آن هم نه فقط در مشهد بلکه در گوشه و کنار این کشور. یک روز مشهد، یک روز سرخس، یک روز تربت‌حیدریه و یک روز هم....

ناگزیرخدیجه خانم به خاطر ترکش‌ها و هزینه درمانی زیادی که داشته است به بنیاد شهید مراجعه می‌کند. اما جالب است که پزشکان این ارگان او را با هشت‌ترکش در رگ‌های عصبی و حافظه ضربه خورده؛ فقط لایق ۵ درصد جانبازی تشخیص می‌دهند، درصدی که حقی به او تعلق نمی‌گیرد.

 

دیدار خصوصی با رهبری

در بین بررسی‌های کمیسیون در سال ۶۳ حتی یک‌بار هم به  خدیجه خانم  ماجرای ما می‌گویند  باید به آرژانتین برود. می‌گوید: آن موقع در شهرک پردیس  بودیم. گفتند برای جراحی برو آرژانتین. هزینه‌های عمل را می‌دادند، اما هزینه رفت و آمد را خودم باید می‌دادم.

من که پول رفتن تا حرم را نداشتم چطور می‌خواستم بروم آرژانتین! وقتی مخالفت کردم، گفتند پس تو جانباز نیستی و باید امضا کنی این موضوع را. حتی من را تهدید کردند  اگر امضا نکنی خانه را باید خالی کنی. از ناچاری اینکه دوباره آواره نشویم؛ امضا کردم که البته باز هم ما را بیرون کردند.

پیگیری‌های او تا جایی ادامه پیدا می‌کند که به دیدار خصوصی رهبر می‌رود و در این جلسه دستور داده می‌شود که پرونده دوباره بررسی شود. نتیجه دوباره بررسی‌ها بعد از بیش از ۱۳ یا ۱۴ سال پیگیری، می‌شود تشخیص ۲۵ درصد جانبازی! ۲۵ درصدی که با هزاران مکافات به دست می‌آید. می‌گوید: دیدار رهبری که رفتم. ایشان گفتند چه می‌خواهی دخترم؟ گفتم من چیزی نمی‌خواهم فقط یک دفترچه بیمه بدهید که بتوانم بروم پی دوا و دکتر.

پسرش درباره مشقت‌های اثبات جانبازی اش  می‌گوید: رفتیم و پرونده‌های سوخته مادر را از بیمارستان اهواز تکه تکه پیدا کردیم تا توانستیم جانبازی‌اش را ثابت کنیم.

خدیجه واحدی همچنان با هشت ترکش که سمت چپ بدنش را تسخیر کرده‌اند، زندگی می‌کند. او همین که می‌تواند هزینه‌های درمانی‌اش را از بنیاد دریافت کند برایش کفایت می‌کند و حتی از سهمیه جانبازی‌اش برای هیچ کدام از هفت فرزندش استفاده نکرده است. او سال‌هاست که ساکن شهرک شهید بهشتی است. هرچند مسئولان زیادی به دیدار او می‌آیند، اما این رفت و آمد‌ها نه تحولی در شرایط او داشته و نه بهبودی در حال شهرک ایجاد کرده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44