تمام کوچهها، خیابانها، درختها، آدمهای محله آب وبرق با او آشنایند. او معتمدی بوده که هرگز پشت میزنشین نبوده است. او کلیددار تمام صندوقهای زرد کنار خیابانهای محله آبوبرق بوده است آن هم زمانی که کار و زندگی مردم با پست و همین صندوقهای زردرنگ کنار خیابان گره کوری داشت.
قبضها، نامهها، بستهها، حقوقها و حتی جوابهای کنکور را هم پست میآورد. ناصر دیانتی از آنزمان شریک دغدغههای دیگران بوده است و هنوز هم هست. میداند فلانی منتظر نامه سربازش است یا فلانی منتظر نامه نامزدش.
میداند در کدام نامه حرفهای عاشقانه بیشتر است و مخاطب خاص دارد. میداند کدام نامه را به دست چه کسی باید برساند. میداند کدام خانه جواب کنکور دارد و کدام مادر منتظرتر است. او آدمها را به پلاک خانهشان میشناسد.
بعد از ۴۰ سال نامهبری و امینبودن، هنوز مستأجر است و کاشانهای ندارد. نگهبان ساختمان است و گاهی هم به کمک بچههای پستچی میآید تا امورش بگذرد. او هنوز هم رفیق این کوچههایی است که دیگر هیچ شباهتی به آن محلههای قدیم ندارند و حالا در عهدی که افسانه نامههای عادی را فقط صندوقهای زرد پست میدانند، دیانتی سِر نگهدار نامههای بسیاری است و میخواهد کمی برایمان از آن دوران بگوید.
نوجوانیاش را ساکن تهران بود. فامیلهای دور از کرمان برایشان نامه مینوشتند. هر هفته پستچی محله در خانهشان را میزند تا خبرهای تازه از شهرهای دور برایشان بیاورد. نامههایی که در جیرفت و کرمان تمبر شده و راهی تهران میشدند. پستچی خوشرو و بذلهگو است.
هر وقت میرسد چند دقیقه به شوخی و خنده میگذرد تا خاطره خوب نامهرسان محل در ذهنش چنان جا خوش کند که دلش بخواهد پستچی شود. وقتی از او میپرسند میخواهی چهکاره شوی، میگوید: «پستچی!» دوستهایش به او میخندند: «همه میخواهند دکتر و مهندس شوند، تو میخواهی پستچی شوی».
هیچوقت فکر نمیکرد که چرخ روزگار بر مدار آرزوهایش بچرخد. اما وقتی روزنامه را میبیند که اداره پست برای استخدام نیروی پستچی و نگهبان آگهی داده است درنگ نمیکند. به پیشنهاد دوستش برای نگهبانی فرم پر میکند تا شانس استخدامش بیشتر شود. سابقه حضورش در اداره پست به اندازه سالهای انقلاب است. سال ۵۷ در ازدحام انقلاب انتخاب میشود تا در خرداد ۵۸ شروع به کار کند.
سال ۶۱ وقتی راهی مشهد میشود نمیداند که چه اتفاقاتی انتظارش را میکشد. نگهبان اداره پست است. خانهاش در عدل خمینی است و ماهی ۵۰۰ تومان اجاره میدهد. خودش هم نمیداند چطور میشود که به او پیشنهاد کار در سمت پستچی را میدهند.
چند ماهی است که پستچی محله آب و برق بازنشسته شده است و از آن دوچرخه کهنه با آن زنگِ آشنایش که آمدن نامهای از راه دور را نوید میدهد، پیاده شده تا حالا جایش خالی بماند. باید یکی بیاید که بشود پیامبرِ محلهای که انتظار نامههایش را میکشد.
نامههای زیادی هستند که قرار است حرفهای آدمها را در قالب کلمات منتقل کنند. وقتی از او میپرسند میخواهی به پست آبوبرق منتقل شوی و آنجا نامه توزیع کنی، بیدرنگ میپذیرد. او میشود نامهرسان.
آب و برق جزیرهای است که از شهر به دور افتاده است. امتیازش این است که میتواند در منزل کوچکی که متصل به دفتر پست است ساکن شود تا از بار سنگین اجارهخانه رهایی پیدا کند. حالا همان خانه و اتاقها تبدیل به ساختمان دفتر پست شده است تا در و دیوارشان سالها خاطره ساکنان آن را در خود حبس کنند. کسانی که عشقشان را در میان نامهها توزیع میکردند تا آنها را به دست صاحبانشان برسانند.
یک موتور همراه همیشگی او میشود تا رفتوآمد را برایش راحتتر کند. هر روز دیانتی به پست مرکزی میرود تا نامههایش را تحویل بگیرد. قبل از آن نامهها از نقاط جغرافیایی مختلف خودشان را به مشهد رسانده و در اداره پست مرکزی ساکن شدهاند. جدا و دستهبندی شدهاند.
نامهها را از مسئول مربوطه تحویل میگیرد. نامههایی که تمام هم و غمش میشوند تا به مقصد برسند. امضایِ تحویل میدهد و بهسمت پست آبوبرق راه میافتد. مجبور است تا عصردر دفتر بنشیند تا پاسخگوی مراجعان باشد. عصر هم راه میافتد تا نامهها را برساند.
نشانیها را میخواند. در دفترِ نامه تکتکشان را مینویسد و موقع تحویل امضا میگیرد. دفتری که هنوز هم با او مانده تا هر از چندگاهی یادآور سالها خدمتش باشد. او امتحان خودش را پس داده است. زمانی مسئولان باور نمیکنند که او بتواند یک پستچی خوب باشد.
اداره روزانه نشانی چند نامهاش را بررسی میکند تا بدانند نامه به دست صاحبش رسیده است یا نه. البته او همه نامههایش را به موقع به مقصد میرساند تا هیچ چشمِ منتظری ناامید به در خشک نشود و خوشسابقگیاش زبانزد شود. میگوید: «گاهی برمیگشتم و میدیدم یک نامه در ته خورجین مانده است. برمیگشتم تا همان نامه را برسانم». شب که به خانه میرسد با خیال راحت سرش را روی بالش میگذارد. او میداند امانتی ندارد که نرسانده باشد.
نامهرساندن برایش شغل نیست. نامه برایش حرمت دارد. میداند که نامهها مهماند. نامهها رابطان خاموش میان آدمها هستند که گاهی تمام دلخوشیشان است. خبری از تلفن همراه نیست. سیمهای تلفن ثابت هم به تمام خانهها نرفتهاند و هنوز مردم باید دنبال سکهها و دکههای زردرنگ تلفن عمومی باشند و در نوبت بایستند تا بتوانند صدای آن طرف خط را بشنوند.
نامهها محبوباند. حرفهایی که به کلام نمیآید نوشته میشود تا بیانگر غوغای درون آدمها باشند. نامهها مهماند، چون خبر سلامتی پسرها برای مادرهاست. چون پیامآور حرفهای عاشقانه نامزدهاست. چون جنگ است و پستچیها آدمهای محبوبی هستند که وقتی در میزنند یعنی نویدی از راه رسیده است.
دیانتی میگوید: «کارمان مهم بود. مردم به ما حرمت میگذاشتند. به من میگفتند عمو پستچی». وقتی هوای سرد با دستان یخکرده نامه را به دست صاحبش میرساند به یک استکان چای داغ دعوت میشود تا بداند مردم قدردان تلاش او هستند. حرمت، انگار ردایی است که از شانه پستچی به زمین افتاده است.
مردم دیگر آن حال و هوا را ندارند. از دیدن پستچی ذوق نمیکنند و حتی برای گرفتن نامهشان تا دم در نمیآیند. از پستچی میخواهند که نامهشان را از زیر در داخل بیندازند. دیانتی میگوید: «مردم فرق کردهاند. او کسی است که عاشق کارش بوده، چون با مردم در ارتباط بوده است و حالا وقتی میبیند که چه بلایی سر کارش آمده جز دریغ و افسوس نمیتواند داشته باشد».
همه او را میشناسند. وقتی در آب و برق فقط ۳ خیابان ۱۲۰۰ متری، ۶۰۰ متری و ۸۰۰ متری آسفالت هستند و خبری از ساختمانهای بلند نیست. کوچهپسکوچههای محله خاکی است و کوچهباغها هنوز جایشان را به برجنشینیها نداده است.
وقتی شهرک صابر هنوز نودره خطاب میشود، عمو پستچی را همه میشناسند. اگر چه خیلی از افراد حیاطهای وسیع و دلبازشان را رها کرده و به کنج آپارتمانها پناه برده باشند. اما گاهی ممکن است چهره یا نگاهی آشنا آنها را به خود بیاورد. بارها پیش آمده است که جایی دیانتی را بشناسند.
بچههایی که بزرگ شدهاند و جوانهایی که میانسال شدهاند چهره مهربان پستچی محل را خوب میشناسند. میگوید: «اکنون نگهبان یک مجتمع هستم. چند وقت پیش یک خانم آنجا مرا دید و پرسید مرا میشناسی؟ در چهرهاش که دقت کردم شناختم. خانم فرهادی بود که سالها حقوق همسرش را که مخابراتی بود میبردم.
دخترش، همان کودک بازیگوشی که توی حیاط میدوید و میگفت عمو پستچی آمده، بزرگ شده و ازدواج کرده بود. حالا هم عروسی پسرش بود». دیدن یک آشنای قدیمی او را به دنیایی برد که امین مردم بود و مردم به او اعتماد داشتند.
عمو پستچی میان خاطرات عاشقانه خیلی از ساکنان آبوبرق جا خوش کرده است. او مدتها نامهبر عاشقانههایی بوده که در لابهلای خطوط کاغذ پنهان میشده است. نامزدها یا عاشقانی که تنها راه ارتباطیای که داشتند نوشتن بوده است.
میگوید: «خیلی وقتها دخترها میآمدند به من میسپردند نامه که برایمان آمد به برادر و پدرم نده. نگهدار و به خودم تحویل بده. من هم حواسم بود وقتی بروم که مدرسه نباشد یا روز تعطیل نمیبردم تا نامه را به دست خودش بدهم. گاهی حتی نامههای عاشقانه را به همسرم در اداره میسپردم تا خودش بیاید از دفتر تحویل بگیرد. او امین رازهای زیادی بوده است که قرار نبوده فاش شود. نامههایی که از میدان جنگ پیام صلح به ارمغان آورده تا مردم بدانند مردانی که میجنگند هم به عشق فکر میکنند.
او نقطه اتصال بسیاری از این عاشقانهها بوده است تا بعدها خبر ازدواجشان را هم بشنود. میگوید: «چند وقت پیش در بازار با همسرم و بچهها برای خرید رفته بودیم. یک نفر مرا صدا زد. گفت میدانی چقدر نامههای من و خانمم را شما بردی و آوردی؟» حالا همان دختر همسرش است و هرگاه لابهلای خاطراتشان گذشته را زنده میکنند، دیانتی را هم یاد میکنند. پستچی محبوبی که محرم و امانتدار اسرار یک محله بود.
روزی که نامهرسان شد، فقط نامه بود که هر روز توزیع میکرد. منطقه گسترده بود و او تنها پستچی محله. اما توزیع قبضها هم کمکم به کارهایشان اضافه شد و قبضهای تلفن، مالیات مغازهها و قبضهای گاز باعث میشد دیگر فقط نامهرسان نباشند.
حقوقها هم به فهرست کارش اضافه شد. آنها که حقوق بهگیر قدیمی هستند میدانند انتظار پستچی محله را کشیدن یعنی چه! از بیستم هر ماه توزیع حقوق شروع میشد و پستچی محله را تبدیل به یک بانک سیار میکرد. آن هم بدون هیچ محافظ و نیروی امنیتی. صبح به صبح دیانتی به پست مرکزی میرفت و پولها را توی خورجینش میگذاشت و به دفتر میآورد. فیشها و پولها را برمی داشت و راه میافتاد.
از قبل به هر محله گفته است که چه وقتی بهسراغشان میآید. میگوید: مثلا به یکی میگفتم ۲۱ ماه برای حقوقت میآیم. او آن روز را خانه میماند و از جایش جم نمیخورد تا حقوقش را دریافت کند. ۱۰ روز آخر ماه کارش این است.
صبحها حقوق توزیع میکند و عصرها نامهها را. همسرش توی خانه پولخردهایش را جدا میکند و لای فیش میگذارد تا نکند حقی بر گردنش بماند. پولها را یکدفعه نمیبرد. یکمیلیون برمیدارد و توزیع میکند و دوباره برمیگردد. کارمندان شرکت برق در این محله هستند و تعداد حقوقبرها را زیاد کردهاند.
بیشترین تعداد فیشها مال دیانتی است. برای روستای نودره که دورتر است زمانهای شلوغ روز را انتخاب میکند. بانک سیاری که وقتی از راه میرسد همه خوشحال میشوند، ولی نمیدانند چه خطر و نگرانیای همراه اوست. به چند تن از همکارانش به خاطر همین حقوقها سوءقصد میشود و قانعی یکی از پستچیها کشته میشود.
حرفی که در بین صحبتهای دیانتی زیاد تکرار میشود، حال و هوای جنگ است که آنها برای انتقالش نقش زیادی دارند. کشور درگیر جنگ است و نامهها تنها سفیرانی هستند که به داد مادران و همسران نگران میرسند. او بارها شادی نگاه آدمها را به جان دل خریده و کیفش کوک شده است.
با ادامه جنگ نامههای اسرا هم به این جمع اضافه میشود. دیانتی میداند که این کاغذهای سبک حاوی چه پیامهای سنگینی است. هنوز خاطره آن نامه خارجه را یادش هست. نامههایی که معمولا برای مناطق خاص شهر میرفت، ولی عجیب بود که اینبار نامه خارجه برای منطقه روستایی نودره آمده بود.
مغازهای در نودره مقصد این نامه بود. آن را به صاحبش رساند و نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. اما به محض بازشدن نامه و دیدن یک عکس اعضای خانواده از در کوچک میان مغازه و منزل میآمدند و پستچی را دوره کرده و او را بوسیدند. نمیدانستند که چطور شادیشان را نشان دهند.
انگار بعد از چندین ماه بیخبری از پسرشان که به جبهه رفته و هیچ خبری از او نداشتند حالا تازه فهمیده بودند که او ابتدا اسیر شده است و سپس گریخته و به آلمان رفته است تا حالا این نامه از آلمان باشد. هنوز حس و حال آن آدمها از ذهنش پاک نمیشود.
نامهرسانی هنوز هم کار دشواری است. اکنون دیگر از آن برفهایی که تا زانو میرسد خبری نیست یا سرمایی که مغز استخوان را میخشکاند یا کوچههایی که تا چند ماه بعد از برف مناسب تردد نیستند و تازه آن موقع گِل میشوند. موتور، رفیق شفیق نامهرسان است، ولی آن هم تا جایی میتواند همراهش باشد. همین است که گاهی مجبور میشوند پیاده نامهها را برسانند. چکمه بپوشند و به رزمی نابرابر بروند تا هیچ امیدواری، دلنگران نشود.
۳ صندوق آبی و نارنجی و زرد جلو ساختمان پست است که بیشتر ما صندوقهای زردش را میشناسیم. صندوق آبی حاوی نامههای خارجه و صندوق نارنجی نامههای شهرستان. چهارچشمه هم یک صندوق دارد که صبح به صبح دیانتی آن را خالی میکند و نامههای رسیده را به شورای روستا تحویل میدهد.
سر بیشتر کوچهها صندوق است. صندوقهایی که در گشتهای پستی تخلیه میشود و هر بار که نامهها را میبرد و در آنها باز میشود، پر است از نامههایی با رنگها و پاکتها و تمبرهای مختلف. با ۲ زار تمبر نامهشان را بین نقاط مختلف جغرافیایی جابهجا میکنند و خیالشان راحت است که به دست صاحبش میرسد.
نامههایی که یا اکسپرس هستند یا سفارشی و یا عادی. برای مرد پستچی فرق ندارد که تمبر نامه چه باشد، همهشان امانتاند و به مقصد رسانده میشوند. او مردِ یک امانتداری مردم است و تابهحال نشده از کنار یک نامه بیتفاوت عبور کند و همین شاید باعث شده که سال ۸۶، یکسال قبل از بازنشستگیاش بهعنوان پستچی برتر استان از او تجلیل کنند.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۸ مهر ۹۷ در شماره ۳۰۸ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.