در بین مادران منطقه ۵ و در محله مهرآباد کسی هست که از ۵ فرزندش، ۳ فرزند معلول هستند. وظایف مادرانه مادر قصه امروز ما صغری جعفری ۶۱ ساله هیچ موقع تمام نمیشود، هیچ موقع کم نمیشود. نمیشود مرخصی بگیرد یا بازنشسته شود و استراحتی بکند. او همیشه و تا ابد مادر است.
صغری جعفری و همسرش قربان داودی، دختردایی و پسرعمه هستند. نزدیک به ۴۴ سال است که ازدواج کردهاند.از بخش احمدآباد روستای حسن آباد سرغایه هستند. بعد از ازدواج به مشهد آمدند. اوایل ساکن گلشهر بودند، اما الان نزدیک به ۲۸ سال است که ساکن مهرآباد هستند.
اینجا نزدیک به محل کار آقای داودی بوده است. آقای داودی در مجموع ۴۵ سال کار میکند و ۳۵ سالش را بیمه میشود. الان مقداری بیشتر از یک میلیون در ماه حقوق بازنشستگی میگیرد که میشود گفت برای یک زن و شوهر سن و سالدار که اجاره خانه نمیدهند، تحمل پذیر است اما اگر ۳ فرزند معلول در خانه داشته باشی چه؟ اصلا با این مبلغ خورد و خوراکشان تأمین میشود؟
۵ فرزند دارند؛ ۲ دختر و ۳ پسر. ازدواجشان فامیلی بود. اولین چیزی که به ذهنتان میرسد همین است که خب چرا فامیلی ازدواج کردهاند.نباید یک طرفه به قاضی برویم در آن زمان ازدواجها بیشتر فامیلی بود و اکثر خانواده در نسل خودشان همینطور ازدواج کردهاند.
حتی الان هم درصد ازدواج فامیلی کم نیست. از صغری خانم میپرسم کسی در خانواده شما و همسرتان مشکل بچهها را داشت؟میگوید: «پدر شوهرم خدابیامرز کمی مشکل ذهنی داشتند، ولی نمیدانم چرا از ۵ فرزند من سه تا معلول به دنیا آمدند. در حالیکه دو برادر دیگر همسرم هیچکدام فرزند معلول ندارند.»
صغری خانم، بتول اولین فرزندش را که کنار ما نشسته و روسری صورتی و چادر رنگی به سر دارد، نشان میدهد و میگوید: «اوایل انقلاب که کلاس نهضت سواد آموزی میرفتم دخترم به خوبی صداها را میکشید و هیچ مشکلی نداشت.از همه زودتر صداها را اجرا میکرد.
یکبار از طرف نهضت ما را برای سخنرانی به حرم آقا امام رضا (ع) بردند دخترم خانه خواب بود. وقتی بیدار میشود و خانه تاریک را میبیند گویا میترسد مشکلاتش از همانجا شروع شد. قبل از آن مشکلی نداشت تا اینکه مدرسه ثبت نامش کردم.
با دخترداییاش همکلاس بود یکروز او به در خانه آمد و گفت «عمه معلممان شما را کار دارد». به مدرسه مراجعه کردم و از معلمش که وضعیت دخترم را جویا شدم گفت «دختر شما نمیبیند و بیناییاش ضعیف است. هر چه به او میگویم گوشه سمت راست دفتر بنویسد متوجه نمیشود و سمت دیگر را انتخاب میکند»
از طریق مدرسه به بیناییسنجی در میدان شهدا بردمش و آنجا هم نمیتواست رنگها را تشخیص دهد. مشکی را زرد میدید، قرمز را سبز، الان هم همینطور است. وسایل را جابه جا میبیند.»
صغریخانم به حسین که روبهرویش نشسته و به دیوار اتاق تکیه داده است، اشاره میکند و میگوید: «حسین آقا هم از همان بدو تولد مشکل داشت. الان ۳۶ سال دارد، اما تا الان او را ایستاده ندیدهام.بعد از حسین یک فرزند سقط کردم و بعد از او پسرم حسن است که داماد شده و سه فرزند دارد. پسرش کلاس چهارم است و دو دختر هم دارد. خدا را شکر نوهها سالم و سلامت هستند.»
صغری خانم به سمت راستش و کنار بخاری اشاره میکند و رضا را که کنار تلفن و نزدیک تلویزیون نشسته، نشان میدهد و میگوید: «بعد از حسن، رضا به دنیا آمد، رضا تا ۱۲ سالگی خوب بود تا به آپاندیس دچار شد و دکترها متوجه نشدند و عاقبت به این روز افتاد. شب تا صبح به خودش میپیچید و کسی تشخیص درستی نمیداد.
آخر از طرف بهزیستی و نامهای که به ما دادند او را به درمانگاه بلال بردیم. آنجا هم که شلوغ بود نامه را نشان دادم، ما را پیش دکتر فرستادند هنوز دو قدم برنداشته بود که گفتند بلندش کن نیاز نیست راه برود، آپاندیس دارد. بردیمش بیمارستان فارابی آنجا هم تأیید کردند و گفتند «پسرت ۶ ماه است که آپاندیس دارد باید عمل شود»، چون بیمارستان فارابی دور بود از طرفی باید به بتول و حسین هم سر میزدم.
آوردیمش بیمارستان امام زمان (عج) برای یک آپاندیس عملش ۵ ساعت طول کشید. درگیر عفونت شده بود. بعد از عمل هم دیگر نتوانست راه برود. لگنهایش در رفت و گفتند مادرزادی است.
تا قبل از آن خوب بود و خریدهای خانه را انجام میداد. الان هم دستهایش را به دیوار میگیرد و راه میرود، ولی برای بیرون رفتن کلی مشکل داریم. دو نفر باید برای هر کدامشان باشد کمک کند که بتوانیم سوار ماشینشان کنیم و بیرون ببریم.»
بر عکس بتول و رضا، حسین کمی صحبت میکند و تلاش دارد با ما کمی صحبت کند. حرفهای مادر را تأیید میکند. صغریخانم میگوید: «بینایی هر ۳ نفرشان مشکل دارد هر چیزی را چند تا میبینند برای همین باید همه چیز را به دستشان بدهیم و گرنه عصبی میشوند و با دست پس میزنند.»
دختر آخرشان زهره است که خدارا شکر سالم است. با حضور خواهر و برادر نتوانسته دانشگاه برود و الان در کارگاه تولیدی در حوالی میدان ۱۷ شهریور کار میکند. با نصف پایه حقوق رسمی کارگر و احتمالا دو برابر ساعت کاری و هنوز ازدواج نکرده است.
از صغریخانم میپرسیم چرا بچهها مشکل دارند؟ در این سالها علت را نفهمیدید؟ میگوید: «به ما گفتهاند ارثی است و از پدربزرگشان به آنها رسیده است.» میپرسیم چطور این بچهها را بزرگ کردید؟ آقای داودی میگوید: «به سختی و با مشکلات.
خود من تا ۳۵ سال در میدان بار کار میکردم و تازه در این ۴ سال که بازنشسته شدم فهمیدم همسرم با چه سختی بچهها را بزرگ کرده است. من هر روز اذان صبح به میدان میرفتم تا ساعت هشت و نه شب که بر میگشتم.آن موقع نفهمیدم بزرگ کردنشان چقدر سخت است. تازه الان میفهمم مادرشان در این سالها چه کشیده است.»
صغری خانم میگوید: «راضیام به رضای خدا. شاید بیماری باعث شده است که بچهها ناخلف نشوند یا به کسی آسیب نرسانند. در کنار خودم هستند و به کسی کاری ندارند.»
سر درددل صغری خانم باز شده است و از حال و هوای همسایهها و کمک دوست و آشنا میگوید: «با توفیقی که آقا علی بن موسی الرضا (ع) به من دادهاند. تا امروز پیش نیامده که دستم را برای کمک پیش کسی دراز کنم و تا زمانی که توان داشته باشم این کار را نخواهم کرد.
زندگی را هم با همین خرجی که همسرم در تمام این سالهای کارگری با خودش آورده است، گذراندیم. تازه این ماه حقوقش یک میلیون و دویست بوده است. تا قبل از این یک تومن بیشتر نبود. بهزیستی هم به اندازه پنجاه هزار تومان به بچهها کمک میکند. بازهم خدا را شکر که همینها هست.»
میپرسیم کسی از در و همسایه در نگهداشتن بچهها کمکتان میکرد؟ میگوید: «نه هیچکس نبود که کمک برساند تازه بعضی از همسایهها رویشان را هم برمیگردانند.مثلا چند باری به خاطر همین دخترم که ظاهرش ناراحتکننده است رویشان را برگرداندند یا میگویند «بچهها را میآورند دم خانه آدم حالش بد میشود» خوب من هم خیلی ناراحت میشوم.
با خودم میگویم با اینکه دست گذاشتن روی خط قرآن گناه است، ولی گناه این حرفها بیشتر است. خدا را شاهد میگیرم هیچ کدام از این بچهها را با بچههای سالم حالا که هزار و یک مشکل دارند، عوض نمیکنم. برکت خانه من از همین بچههاست. هرچه از برکتی که داشتند بگویم کم است. همه چیز میخورند نیاز نیست غذای خاصی برایشان درست کنم.
اهل ناز نیستند. فقط برای رضا غذا را سرد میکنم. ظرف غذا و قاشق را به دستشان میدهم و آنها خودشان میخورند دور و برشان را کمی کثیف میکنند، ولی خود رضا سر همین مسائل وسواس دارد یک دانه غذا که رویش میریزد آنقدر با دستش روی شلوار را تمیز میکند که من خسته میشوم و میگویم تمامش کن رضا جان.»
کنار رضا دو توپ سبز رنگ پلاستیکی است. صغری خانم میگوید: «پسرم عاشق توپ است. وقتی کسی برایش توپ میآورد از خوشحالی غش و ضعف میکند.انگار دنیا را به او دادهاند. به او میگویم تو ۳۶ سالت است و الان باید بچههایت را داماد میکردی.»
صغری خانم اشک در چشمهایش جمع شده است و میگوید: «امیدوارم بعد از ما با پروندهای که در بهزیستی دارند از فرزندانمان نگهداری کنند. فکر نکنم پسر سالمم بتواند نگهشان دارد. چون وضع مالیاش خوب نیست و او هم کارگر است. ۳ فرزند دارد. نزدیک به ۱۲ سال است که داماد شده است.»
از صغری خانم میپرسیم آخرین باری که برای خودت بیرون رفتی و کمی دور زدی کی بوده؟ خندهاش میگیرد و با کشیدن یک آه میگوید: «یادم نمیآید. بعضی وقتها که بچهها خوابند به همسرم میگویم با هم برویم و همینجا قدم بزنیم.دو هفته پیش روستا بودم، مادرم به رحمت خدا رفت و برای خاکسپاری آنجا رفتیم. همانجا سرخاک کمی راز و نیاز کردم.
آن هم فقط یک شب که بچهها را به دخترم زهره سپردم. تازه آن یک شب هم برایم مثل هزار شب است. دلم طاقت نمیآورد.» حاج آقا میگوید: «نمیشود بچهها را در خانه تنها گذاشت همین الان هم یکی از ما باید بالای سرشان باشد تا نفر بعدی بتواند از خانه بیرون رود. اگر تنها بمانند کار دست خودشان میدهند.
یک بار مجبور بودیم به بهشت رضا برویم کسی هم پیششان نبود وقتی برگشتیم دیدیم حسین تمام در و دیوار را خونی کرده است.نمیدانم انگشت شستش را به کجا زده بود که بند اول آن در حال جداشدن بود. تا دوماه درگیر همان بودیم و بعد از آن هم خوب نشد. بیرون شهر هم نمیتوانیم ببریمشان.
گاهی دخترم زهره میگوید مادر ماشین بگیرم و بچهها را تا بیرون ببریم چه بیرون رفتنی که یک ساعت هم نمیشود ظرف و ظروف برمیداریم و تا همین پارکهای اطراف میرویم، ولی طاقت نمیآورند میگویند سرد است باد میآید. خودمان که ماشین نداریم باید آژانس بگیریم که هزینهاش بالاست..»
صغری خانم میگوید: «آن موقع که ما ازدواج کردیم فکر نمیکردیم شرایط سخت میشود و گرنه یک بچه هم کافی بود. آن زمان با یک شاهی اندازه دو هفته غذا داشتی، نه مثل الان که نمیشود صد گرم گوشت خرید. در حالی که هفتهای یکبار باید برای بچهها گوشت بخرم و آنها از ما آبگوشت طلب میکنند. تنور گازی داریم خودم برایشان نان درست میکنم. بچهها نان بیرون را نمیتوانند بخورند، میگویند مثل لاستیک است.
هوش و حواسشان جمع است. سختی بچهها الان است تا کوچک بودند راحتتر حرکت میکردند یا دستشان را میگرفتیم و میبردیم بیرون،ولی حالا باید دو نفر باشند تا جمعشان کنند. الان برادر شوهرم دوره قرآن دارد. میگوید بچهها را بیاور، ولی نمیشود هم برای خودشان سخت است هم برای ما»
آقای داودی میگوید: «یکسالی است که بچهها را حرم نبردیم. چند سال پشت سرهم یک بنده خدایی کمک میکرد و با هزینه خودش بچهها را حرم میبرد،ولی الان یکسالی میشود که دنبالشان نیامده است، حالا بچهها میگویند چرا ما را به حرم نمیبری، ولی تا هوا خوب نشود نمیتوانم ببرمشان.»
این شب و روزهایی که به خانوادهشان گذشته قطعا خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشته و دارد. صغری خانم میگوید: «سختترین روزی که داشتم. یک ماه رمضان خانه خواهرم دعوت بودیم برای افطار همسرم برای آبیاری زمینهای روستا رفته بود. افطار که کردیم حسین حالش بد شد و از هوش رفت و مرد.
کاملا مرده بود حتی رویش ملافه کشیدم. مانده بودم جواب پدرش را چه بدهم. تا اذان صبح هیچ نفس نمیکشید. بقیه فامیل همه گفتند تمام کرده است. تا اذان صبح پریشان بودیم سحری هم نخوردیم. موقع اذان در حال نماز خواندن احساس کردم صداهای گریه حسین را میشنوم.
بعد که نماز را تمام کردم به زن عمویم گفتم صدای گریه حسین را میشنوم،ولی گفتند شیطان را لعنت کن. یک آن صدای جیغ و گریهاش بلند شد که دیدیم خدا را شکر نفس میکشد». از آرزوهایش میپرسیم اینکه از خدا چه میخواهد؟ اشک از چشمانش سرازیر میشود و میگوید: «تنها آرزویم دیدن اینها در لباس عروسی و دامادی است. اینکه یکبار هم که شده ایستاده و روی دوپایشان باشند. قد و قامتشان را ببینم.»