پیش از اینکه رجب تمام شود و شعبان از راه برسد، آرام و قرار نداشت. همه فکر و ذکرش این بود که چطور کوچه و در و دیوارش را به یمن این روزها که در نیمه شعبان به میلاد حضرت، ولی عصر (عج) ختم میشود، آذینبندی و چراغانی کنند. نیتش به پانزده سال پیش برمیگردد که آرزو کرد تا نفس در سینه دارد، برای ظهور حضرت تلاش کند و هر خدمت و کاری از دستش برمیآید، در این مسیر انجام دهد.
«پایینخیابان، وحدت ۱۱» نشانی خانه بانویی است که پدر مرحومش، سیدحسین، از هیئتدارهای اسمورسمدار مشهد و بازنشسسته شرکت فرش در مشهد بوده است. از زمانیکه یادش میآید، در دستگاه ائمهاطهار و امامحسین (ع) بزرگ شده است. همه کودکیاش با همین حالوهوای هیئتهای مذهبی آمیخته بوده است. چیزی که در روح و ذهنش ثبت شده، این است که اگر در دنیا و زندگی میخواهید به موفقیت حقیقی برسید، باید سر سفره اهلبیت (ع) باشید.
امسال یکیدو روز دیرتر از سالهای گذشته برای چراغانی و نصب پرچم ماه شعبان دستبهکار شدند. بیبیخانم حالوروزش را نمیفهمید. دوروبریها دیگر میدانند علت ناراحتی او فقط بهدلیل تأخیر در تزیین محله است و تا آذینبندی انجام نشود، بیبی حالت عادی ندارد. با همین حالوهوا پای صحبتهای بیبیاقدس حقانیموسوی نشستهایم که ۵۳ بهار را پشت سر گذاشته است.
میگوید: «از موقعی که دست چپ و راستمان را شناختیم، در مراسم جشن و سوگواری ائمه (ع) حضور داشتیم و هر خدمتی از دستمان برمیآمد، دریغ نمیکردیم. هیئت جاننثاران ابوالفضلی که پدرم مؤسسش بود، از هیئتهای قدیمی و ثبتشده در شهرک شهیدباهنر مشهد است. خیلیها مراسم دو ماه محرم و صفر هیئت جاننثاران را هنوز به یاد دارند.»
آموزههایش از خانه پدری و شور و حال معنوی هیئتداری، زندگیاش را به سمتوسویی سوق داده است که شبوروز فقط برای ظهور مهدی فاطمه (عج) تلاش میکند. برگزاری مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین (ع) در دهه آخر ماه صفر و ۱۰ شب سوگواری حضرت فاطمه (س) در ایام فاطمیه و نیز جشن نیمه شعبان گوشهای از ارادت خالصانه بیبیخانم و همسرش آقای خسروشاهی است. وسعت خانهشان به پنجاه متر هم نمیرسد، اما با قلب دریاییشان گاهی تا سیصد مهمان اهلبیت (ع) را در همین خانه تکریم و به صرف کیک و چای و شب آخر هم شام پذیرایی میکنند.
این مراسم در میان اهالی محله به بیریابودن لقب گرفته و در این سالها خیلیها از محفل معنوی این خانه به مراد رسیده اند و حاجتروا شدهاند.
بیبیخانم سه فرزند دارد که دوتای آنها معلول ذهنی هستند، اما هیچوقت حتی شفای پسرانش را از آقا (عج) طلب نکرده است. او هیچ آرزویی جز فرج آقا امام زمان (عج) ندارد. میگوید: ممنون امامحسینم که این دو بچه را هم در دستگاهش راه داده و در پناه خود حفظشان کردهاست.
هفت سال میگذرد از زمانیکه اولینبار به نیت ظهور برای تهیه جهیزیه یک دختر دستبهکار شد. حاصل برووبیاهایش برای فراهمکردن وسایل لازم برای یک زندگی در این سالها به چهار دست جهیزیه رسیده است. پس از آن لوازم ضروری سیسمونی هم به کارهایش اضافه شد و شش دست سیسمونی را به خانوادههای آبرومند بیبضاعت تحویل داده است.
خودش تعریف میکند که از بس در دورهمیهای مسجدیها، جشنها و عزاداریها صحبت از کمککردن هرچند ناچیز به میان آورده، صدای بعضیها درآمده است، اما باز هم بیبیخانم بیخیال مرام و مسلکی که در آن قرار گرفته، نشده است: «خانوما برای باقیاتصالحات خودتون همراهی کنین و در حد توان دست بنده خدایی رو بگیرین!» این جمله تکراری بیبیخانم است که به گوش اهالی محله و بچهمسجدیها آشناست و به محض اینکه بیبیخانم بلند میشود، به شوخی و خنده میگویند: «اِنا بیبیجان دوباره شروع کرد...»، اما هیچ اتفاق و برخوردی بیبیخانم را از حرکت و تریبونبودن برای کمک به نیازمندان متوقف نمیکند. او با افتخار و شعف میگوید: «من گدای امامزمانم!»
تجربه این سالها حقیقتی را برایش به اثبات رسانده است که بعضی افراد بخت و اقبال خوبی دارند و تا موضوعشان مطرح میشود، سیل کمکها روانه میشود. به تعبیر خودش، «جهیزیه آخری که برای یکی از دخترها تهیه شد، از در و دیوار برایش سرازیر شد و بسیاری از وسایل مانند لباسشویی که در حالت معمول نمیدهیم، برای او رسید و تقدیمش کردیم.»
نیت خیر و راهی که بیبیخانم با حمایت و دلگرمی همسرش در پیش گرفته، زندگی بعضی از زوجها را نجات داده است. «دو سال پیش، دختری بود که خانوادهاش در التیمور در سرما و گرما، داخل تین هفدهکیلویی آب گرم میکردند و با آن دوش میگرفتند. از فراهمشدن وسایل دیگر ناامید شده بودند و زندگیشان در حال فروپاشی بود که به من معرفی شد. حتی از تهران و دیگر شهرهابرایش وسیله فرستادند و خداراشکر با آبرو راهی خانه بخت شد.»
خاطره روزی را بیان میکند که به اتفاق همسرش برای تحقیقات به همتآباد رفت. موضوع صحتسنجی وضع زندگی خانوادهای بود که دخترشان برای تأمین جهیزیه معرفی شده بود. به نشانی مدنظر که رسیدند، همسایهها خبر دادند که این دختر به خانه بخت رفته است. به همین دلیل بیبیخانم و همسرش از تحقیق انصراف دادند. قرار شد راهی خانه شوند، اما همانجا ناگهان مردی جلو خودروشان را گرفت و التماس میکرد که به او کمک کنند.
آقای خسروشاهی به بیبیخانم گفت ما به نیت عروس اینجا آمدهایم، اما بیبیخانم معتقد بود که شاید خواست خداوند بوده که این بنده خدا در مسیرشان قرار گرفته است. سرانجام بیبیخانم پشت سر آن فرد راه افتاد تا از خانه و زندگیاش بازدید کند و از نزدیک وضعش را رصد کند.
لحظهای که میخواهد دیدههایش را برایم بازگو کند، اشک در چشمانش حلقه میزند و لحظهای سکوت میکند. همسرش که کنار او به رختخوابهای چیدهشده کنار دیوار اتاق تکیه داده است، بغض میکند و صحبتهای بیبی را ادامه میدهد: «آن روز با خانوادهای آشنا شدیم که درنهایت ناباوری، کفشهای پاره و وصلهپینهشان را بالش زیر سرشان کرده بودند. دو برادر با زن و بچههایشان در یک اتاق محقر زندگی میکردند. هردو زن بهعلت مشکل کلیه دیالیز میشدند. این وسط بچهها هم وضع بدی داشتند.»
بیبیخانم وقتی به خانهاش رسید، بدون معطلی همه رختخوابهای خودش را با مشورت همسرش برای این خانواده فرستاد.
هــــرکدام از ما بـــــرای درددل و حاجتدلگفتن به یکی از ائمه (ع) متوسل میشویم. بیبیخانم هم سالهاست که راز دلش را با امامزمانش درمیان میگذارد. شاید خیلیوقتها پیش آمده که مشغول درددل و گفتگو با امامش بوده و متوجه دور و برش نشده است.افق آرزویش ظهور مهدی فاطمه (عج) و یاریرسانی به نیازمندان است. دعایش به وقت شکستن دل و آرامگرفتن روی سجاده نمازش این است که خدایا، روزی که توان خدمت نداشتم، مرا ببر!
میگویم اگر امامزمان (عج) بیایند و قرار باشد آرزویی را برایتان برآورده کنند، چه خواستهای دارید؟ با آرامشی که از درونش به دل مینشیند، همانند کسی که به وصال رسیده است، میگوید: «حسینیهای به نام مبارک خودشان که من خادم و خدمتگزارش باشم.»