آرام و شمرده حرف میزند، گویی کوچکترین غبار اندوه خاطرش را نیازرده؛ در سن نوجوانی بوده که شادمانی فتح خرمشهر را با چشمان خود نظاره کرده است. گاه بین حرفهایش سرفه رهایش نمیکند و رشته کلام از دستش خارج میشود اما همچنان متین و حساب شده پی حرفش را میگیرد.
در 15 سالگی چیزهایی را با گوشت و پوستش در جنگ تجربه کرده که هنوز هم بعد از گذشت 37 سال برایش زنده است. مهدی مروی، جانباز 30 درصد محله عبدالمطلب از عملیات آزادسازی خرمشهر برایمان روایت میکند.
15سال بیشتر نداشت که به اصرار فراوان میتواند رضایت پدر و مادر خود را برای رفتن به جبهه بگیرد و در فروردین ماه 1361 بعد از گذراندن دوره آموزشی از گردان ولیعصر تیپ 21 امام رضا(ع) به منطقه جنگی اعزام میشود. این گردان از همان ابتدا برای حضور در عملیات آزادسازی خرمشهر از مشهد عازم جبهه شدهبود.
مروی میگوید: تا روزی که وارد پادگان 92 زرهی شدم جنگ را لمس نکرده بودم و تنها چیزی که میدانستم همان اخباری بود که از رادیو و تلویزیون میشنیدم. اینجا فضا بسیار متفاوت از تصورم بود و به جرئت میگویم اگر همدلی، ایمان و اعتقاد راسخ رزمندگان نبود ما نمیتوانستیم در مقابل عراق که کشورهای ابر قدرت جهان حامی او بودند، بایستیم.
عملیات بیتالمقدس، نخستین عملیاتی است که شرکت میکند: « وسعت عملیات آزادسازی خرمشهر بسیار زیاد بود و شاید بین 20 تا 25 روز بود که بچهها سنگر به سنگر با پای پیاده پیش میرفتند تا بتوانند شهر را از نیروهای بعثی پس بگیرند، خونهای زیادی دادیم اما غیرتمان اجازه نداد تا خاک میهنمان به دست دشمن بیفتد.»
یکی از محورهای اصلی عملیات بیتالمقدس «پاسگاه زید» بود که در شمال منطقه عمومی شلمچه قرار داشت و از راههای دستیابی به جاده اهواز- خرمشهر محسوب میشد. این نقطه خط پدافندی بسیار مهمی برای نیروهای ایرانی و بعثی بود، یکی از اقداماتی که در عملیات آزادسازی خرمشهر انجام میشود تصرف این پاسگاه و به عقب راندن دشمن بود.
این نقطه از نظر راهبردی آنقدر برای عراق مهم بود که 10 روز قبل از آزادسازی خرمشهر برای گرفتن دوباره آن با 2 لشکر زرهی و حدود 300 تانک حمله کرد.
مروی از آن روز و آتش سنگین دشمن برایمان اینگونه تعریف میکند: «ساعت 5 صبح بود که با دیدن تانکهای عراقی به دستور فرمانده تیپ شهید چراغچی بچهها داخل کمینگاهها مستقر شدند، این منطقه کاملا هموار است و شکل دشت دارد اما گلولههای توپی که در این مدت به زمین اصابت کرده بود چالههایی را به وجود آورده بود که ما همان چالهها را با خالی کردن خاکشان به وسیله کلاههایمان به شکل کمینگاه درآوردیم و در هرکدام از آنها 2 نفر یکی آر.پی.جی زن و دیگری کمک او کمین کردند.»
او ادامه میدهد: ابتدا چند تانک را مورد اصابت گلوله قرار دادیم اما اثری نداشت چون نوع این تانکها تی 72 بود و زره آنها ضد آر.پی.جی بود، در این هنگام بود که با زدن زنجیر تانکها را متوقف کردیم، حدود 40 تانک را تا ساعت 10 صبح زدیم و تعدادی تانک هم با دیدن وضعیتی که در تله افتاده بودند، فرار کردند.
نیروهای بعثی به هیچ وجه تصور چنین آرایش جنگی را از سوی ما نمیکردند و اینکه میدیدند از هر سوراخ و کمینگاهی یک نفر بیرون میآید و به آنها اجازه هیچ عکسالعملی نمیدهد، باعث شد تا منطقه را ترک کنند.
از سوی گوینده خبر عنوان شد که دو لشکر زرهی عراق در منطقه پاسگاه زید زمینگیر شده است؛ این خبر افتخاری برای گردان ولیعصر بود
میگوید: رادیوهای کوچک سبز رنگی بود که به عنوان غنیمت از عراقیها گرفته بودیم و اخبار جنگ را از طریق همین رادیوها دنبال میکردیم، به خاطر دارم همان شب ساعت 9 زمانی که رادیو بی.بی.سی را گوش دادیم از سوی گوینده خبر عنوان شد که دو لشکر زرهی عراق در منطقه پاسگاه زید زمینگیر شده است. این خبر افتخاری برای گردان ولیعصر بود که اینگونه توانسته بود دشمن را به زانو درآورد.
پاسگاه زید راه ارتباطی جاده اهواز-خرمشهر بود و راه لجستیکی محسوب میشد و توانسته بودیم دشمن را از این منطقه 30 کیلومتر تا نوار مرزی ایران به عقب برانیم و راه را برای رساندن تسلیحات باز کنیم و عراقیها هر کار کردند تا دوباره این منطقه را بگیرند و راه تدارکاتی اهواز به خرمشهر را ببندند، نتوانستند و سرانجام بعد از 25 روز مناطقی که در دست دشمن بود یکی بعد از دیگری از تصرف او خارج میشد تا اینکه روز سوم خرداد متوجه شدیم خرمشهر آزاد شده است.
محلی که به وسیله تیپ 21 امام رضا(ع) در پاسگاه زید آزاد و حفظ شد کار عملیاتی بسیار سختی داشت اینکه در دشت هموار باید مقابل توپخانهها و هواپیماهای دشمن مقاومت میکردیم آن هم به وسیله افراد کم سن و سالی که تجربه جنگ نداشتند، بیشتر افراد گردان ولیعصر را دانشجویان تربیت معلم با رده سنی 20 و 21 سال تشکیل میدادند و شاید کوچکترین آنها من با 15 سال سن بودم اما همین نیروها آنقدر انگیزه بالایی داشتند که راه اصلی اهواز به خرمشهر را آزاد و حفظ کردند.
روزی که خرمشهر آزاد میشود، فرماندهان اعلام میکنند که رزمندگان برای مرخصی و استراحت بعد از یک نبرد طاقتفرسا و سخت میتوانند به شهر و دیار خود بازگردند. در این بین شهید چراغچی اعلام کرد اگر کسی از رزمندهها داوطلب شرکت در عملیات دیگری است میتواند نامنویسی کند. از گردانها و تیپهای مختلف تعدادی اسمنویسی میکنند، مروی نیز در میان آنها نام خود را مینویسد و داوطلب میشود.
زمانی که عملیات جدید به وسیله شهید چراغچی مطرح شد بسیاری از بچهها با وجود خستگی زیادی که داشتند اما باز هم حاضر بودند مرخصی نروند و در عملیات شرکت کنند. حدود 150 نفر جمع شدیم و فرمانده جدید برای تیپ تعیین شد و چند ساعت بعد با ماشین عازم کوشک شدیم .غروب بود که به منطقه رسیدیم و آماده اقامه نماز شدیم که صدای تکبیر الله اکبر در تمام خط بلند شد، بچهها به خاطر آزادسازی خرمشهر خوشحال بودند و بر روی خاکریز و سنگرها تکبیر میگفتند، اتفاق جالبی که با شنیدن صدای تکبیر میافتاد این بود که هر وقت عملیاتی انجام میشد این تکبیر بلند باعث فرار دشمن میشد چون میدانست که وقتی ما به خط حمله میکنیم کسی حاضر به عقب نشینی نیست و تا پای مرگ میایستیم.
ساعت 12 نیمه شب بود که عملیات را آغاز کردیم با وجودی که در نقطه کور قرار داشتیم و دشمن دید نداشت، اما تیراندازی زیاد بود تیرهایی که شلیک میکردند، باعث شد تا چند رزمنده شهید شوند. یکی از همین تیرها به دوست من که مرد جوانی بود اصابت کرد و سینه او را شکافت.
اتفاق جالبی که با شنیدن صدای تکبیر میافتاد این بود که هر وقت عملیاتی انجام میشد این تکبیر بلند باعث فرار دشمن میشد
من که ترسیده بودم سمت او رفتم و بغلش کردم اما از آنجا که نمیتوانستم او را جابهجا کنم یا عقب ببرم همانجا بالای سر او ماندم و هر چقدر که اصرار میکرد بروم تا از گردان جا نمانم من گوش نمیکردم و در همان سن بچگی به او گفتم «آنقدر نامرد نیستم که تا شهید نشوی بروم!» آن رزمنده که از حرف من خندهاش گرفته بود با همان لبخندی که بر لب داشت، شهید شد.
خودم را که به گردان رساندم فرمانده سؤال کرد که مهدی کجا بودی؟ ماجرا را که برای او تعریف کردم رزمندههایی که شنیده بودند با خنده میگفتند «مروی خیلی مرده، تا شهید نشوی نمیرود» با همین شور و حال و خنده بود که به نزدیکیهای خاکریز دشمن رسیدیم. من که با کمی فاصله از گردان بودم دیدم که دشمن از پشت سر بچهها را به رگبار بسته است و از آنجا که من را نمیدید ضامن نارنجک را کشیدم و به داخل سنگر دشمن انداختم.
تازه متوجه عملیات شدم. تعداد زیاد تانکی که در کوشک قرار داشت برای حمله دوباره به خرمشهر بود که ما توانستیم زودتر وارد عمل شویم و جلوی آنها را بگیریم، با وجودی که تعداد نیروهای عراقی شاید 10 برابر ما بود اما توانستیم تا طلوع خورشید در مقابل آنها بایستیم به طوری که جنگ به تن به تن نزدیک شده بود و جایی که نمیشد آر.پی.جی برای از بین بردن تانک زد روی تانک می رفتیم و با نارنجک آن را متوقف کردیم.
فرمانده عملیات به دلیل جراحت به عقب منتقل شده بود و با بیسیم به ما گفته شد که عقبنشینی کنیم اما دشمن آنقدر به ما نزدیک بود که امکان عقبنشینی وجود نداشت. هوا هم که رو به روشنی رفته بود عراقیها از فرصت استفاده کرده بودند و با پدافند ضد هوایی رزمندهها را میزدند. ساعت نزدیک به 8 صبح بود که بیشتر رزمندهها شهید شده بودند اما این شهادت و ایثار باعث شد تا عملیات نیروهای بعثی را در نطفه خفه کنیم.
ساعت نزدیک به 8 صبح بود که بیشتر رزمندهها شهید شده بودند
عراقیها که از شهادت رزمندهها مطمئن شده بودند برای پاکسازی با چند تانک در منطقه شروع به حرکت کردند. آنها از روی زخمیها و پیکر شهدا با تانک رد میشدند و هیچ چیز برایشان اهمیت نداشت. من در پناهگاهی پنهان شده بودم که ناگاه اسلحه کلتی روی کلاهم قرار گرفت و شلیک شد.
کلاه که برای من بزرگ بود چرخید و گلوله پیشانیام را شکافت و نقش زمین شدم اما یکی از رزمندهها با شلیک گلوله عراقی را از پا درآورد و من را با خود به سمت میدان مین برد وقتی به او گفتم داریم به سمت میدان مین حرکت میکنیم گفت بهتر از این است که تانکهای عراقی از روی ما رد شوند.
از میدان مین بدون اینکه آسیبی ببینیم، عبور کردیم و نیروهای بعثی که نظارهگر ما بودند با دیدن چنین صحنهای با تانک به دنبال ما آمدند، خودمان را به کانالی که در آن نزدیکی بود، رساندیم اما یکی دیگر از تانکهای عراقی از سمت دیگر خودش را به ما رساند، دیگر راهی برای فرار نداشتیم هر دو اشهد خود را خواندیم که در نفربر باز شد و یک نفر گفت: « برادرها سوار شوید!»
بچهها تانک عراقی را غنیمت گرفته بودند و ما با دیدن آنها سریع سوار شدیم و از مهلکه فرار کردیم اما نزدیک نیروهای خودی که شدیم چون تانک عراقی بود زیر بارش گلوله قرار گرفتیم که با نشان دادن لباس سفید توانستیم خودمان را معرفی و نجات دهیم.
بعد از اینکه به خط رسیدیم به دلیل شدت جراحت و خونریزی به اهواز و سپس به بیمارستانی در تبریز منتقل شدم و بعد از بهبودی چند روزی را به مشهد برای مرخصی آمدم اما دوباره به خط برگشتم.
زمانی که صدام حسین به خاک کشور تجاوز کرد تمام مردم ایران احساس مسئولیت برای دفاع از کشور میکردند و تصور آنها این گونه نبود که فقط دولت یا نیروهای نظامی باید جلوی پیشروی دشمن را بگیرند و در برابر آن مقاومت کنند بلکه مردم با جان و دل در جبهههای دفاع مقدس حاضر شدند، حتی افرادی که نمیتوانستند به صورت فیزیکی در مقابل دشمن بجنگند تمام تلاش خود را میکردند تا به نوعی حامی و یاور رزمندگان باشند.
لوازم و وسایل زیادی به جبهه میرسید اما بعضی از آنها برای همیشه در ذهن مهدی نقش بسته است: «خواندن نامههایی که از دانشآموزان ابتدایی میرسید بسیار لذتبخش بود حتی بعضی از این کودکان اسکناس 10 تومانی در پاکت نامه خود میگذاشتند و میخواستند به نوعی با همان سادگی کودکانه خود در کمک به جبههها شریک باشند.»
دستی روی پایش میکشد و بعد از کمی تأمل میگوید: اقلامی که از سوی مردم به دست ما میرسید حس پشتیبانی و حمایت خوبی را به رزمندگان میداد نه تنها ارزش فراوانی داشت بلکه روحیه ما را نیز بالا میبرد، به خاطر دارم روزی کیسه نانی را از یکی از روستاهای کشور آورده بودند که بسیار تمیز این نانها خشک شده بود و با خطی خوش روی کیسه یک بیت شعر و نام روستا نوشته شده بود.