کد خبر: ۱۳۳۶۳
۱۹ آبان ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
اشعار صابر، سوگ‌نامه‌ای برای اهل بیت است

اشعار صابر، سوگ‌نامه‌ای برای اهل بیت است

برای حیدر صفدرپور، همه چیز از برخاستن یک «آه» از نهاد شروع شد: «خدایا، می‌شه یه روزی منم مثه اینا، برای ائمه دو خط شعر بگم.» صفدرپور اولین شعرش را در ۱۸‌سالگی می‌سراید. حکایت او حکایت دلدادگی به ائمه (ع) است.

در زندگی چیز‌هایی هست که با عقل و منطقِ دو‌دو‌تا چهارتا و حساب و کتاب روی کاغذ جور در نمی‌آید، چیز‌هایی هست که نمی‌شود تعریفی علمی و آکادمیک برای آنها پیدا کرد. پای عقل می‌لنگد وقتی دست عشق در کار باشد. دل از جایی دیگر خط می‌گیرد، به عالمی دیگر بند است، مرام و مسلک خود را دارد و حرف عقل را نمی‌خواند. تاریخ در سینه خود قصه‌ها دارد از دلدادگی‌ها و ماندگارتر، آنها که رنگ و بویی الهی دارند؛ و وقتی دل با عشق خوبان خدا گره خورد، حکایت چیزِ دیگری است.

حکایت پیرمردِ داستان ما، حکایت دلدادگی به ائمه (ع) است که در مکتب اینان جز با زبان عشق، نمی‌توان سخن گفت. زبانی که نه مادرزادی است و نه می‌شود در مدرسه و دانشگاه و حوزه آن را آموخت، زبانی است که لطف خدا و شعله عشق به ائمه در دل، آن را می‌آموزاند به کسانی که لایق داد سخن دادن‌اند در این وادی.

برای حیدر صفدرپور، همه چیز از برخاستن یک «آه» از نهاد شروع شد، داستان حیدر از جایی آغاز شد که در دل، یار را مخاطب گرفت و گفت: «خدایا، می‌شه یه روزی منم مثه اینا، برای ائمه دو خط شعر بگم.» و امروز ۵۰ سالی می‌شود که جوابش را گرفته است.

 

از کوچه کربلا تا دشت نینوا

کوچه کربلا؛ مشهدی‌های قدیم به حتم نامش را شنیده‌اند و می‌دانند کجاست. اسم خاصی که هیچ‌گاه در حافظه پیرِ تاریخ گم نمی‌شود، بر کوچه‌ای می‌نشیند، کوچه‌ای دیوار به دیوارِ حریمِ‌عشق، سلطانِ ارض خراسان.

حضرت علی‌ابن موسی‌الرضا (ع)؛ و متولد شدن، نفس کشیدن و استخوان ترکاندن در این کوچه که نامش را از مقدس‌ترین زمین خدا وام گرفته است و در حریم حضرت خوبی‌ها جای دارد، شاید جرقه‌ای بوده بر دل حیدر که راهش را بکشاند از این کوچه به آن دیار، خواسته یا ناخواسته بشود مریدِ مرادِ عاشقان.

در اولین روزِ دومین ماهِ زمستان سال ۲۴، حیدر صفدرپور، در این کوچه به دنیا می‌آید، درسی نمی‌خواند و سوادی در حد چهار کلاس ابتدایی و سواد قرآنی، تمام برداشت او از علم است، علمی به معنای عام آن. اما این کمبود مانعی برای رسیدن به آن چه حیدر به آن عشق دارد نمی‌شود.

 

حیدر صفدرپور سوادی در حد چهار کلاس ابتدایی داشت و سواد قرآنی، اما این کمبود مانع پیشرفت او نبود

من از کجا، عشق از کجا؟

وقتی او بخواهد، هیچ دری بسته نمی‌ماند، قفل بی‌معناست و این برای حیدر، مصداقی عینی پیدا کرد. آن‌قدر شعر گفته است که حالا حسابش را ندارد، فقط می‌داند چندین دفتر شعر دارد.

صفدرپور که اولین شعرش را در ۱۸‌سالگی می‌گوید، چنین ادامه می‌دهد: «یادم میاد اون زمان که جوون‌تر بودم و چشمام بهتر می‌دید، شعرای حافظ و بیشتر البته اشعار مذهبی می‌خوندم، اشعاری از شاعرایی مثه آذر، سراج هاشمی، دکتر رسا و چند نفر دیگه که الان اسمشون خاطرم نیست.»

این شاعر اهل بیت ادامه می‌دهد: «این شعر‌ها کارِ من نیست، از من چیزی برنمیاد، این هدیه خداست وگرنه من نه سوادش رو داشتم و نه کلاسی رفتم که بخوام شعر بگم، این لطف خداست، اگر دو روز هم بشینم نمی‌تونم یک بیت شعر بگم، اما بعضی وقتا، نیمه‌های شب و در‌حالی‌که خوابم، چند مصراع شعر به ذهنم می‌رسه، اما نمی‌تونم حفظشون کنم و یه جا یادداشت می‌کنم تا بعدا بتونم بخونم و یک نفر واسم پاکنویس کنه. یادم میاد شروع کار شعرایی می‌گفتم که قاتی پاتی بود، اما دوستام در جلسات تشویقم می‌کردند که ادامه بدم و این تشویق‌ها کمکم می‌کرد و به من روحیه می‌داد تا به کارم ادامه بدم.»

 

بعد از این وادی، عشق آید پدید

خودش این‌گونه به یاد می‌آورد آغاز سخن گفتن به زبان عشق را: «خدا بیامرزِ حاج‌رضا گرجی‌رو، شبای جمعه جلسه‌ای مذهبی داشت به اسم «محمدِ آل محمد» که بعضی از شاعرای اهل بیت، مثه آقای رفیعی، پدرِ همین آقای رفیعی که الان شعر می‌گه توی اون جلسه بودن و اشعار خودشونو می‌خوندن. یک شب نشستم و گفتم، خدایا، می‌شه یه روزی منم مثه اینا، برای ائمه دو خط شعر بگم و همین شد که خدا صدامو شنید و بعدِ اون، کم‌کم فهمیدم، می‌تونم یه چیزایی بگم، یه جورایی قفل زبونم وا شد.»

 

ما نان به نرخ حضرت ارباب می‌خوریم

شعرهایش برای اهل بیت و برای عشق به این خاندان است، نه به دنبال نام است و نه نان. کارگری کرده است و دلخوش بوده به یک لقمه نان حلال. امروز هم که چشم‌هایش خوب نمی‌بیند و حافظه‌اش هم یاری‌اش نمی‌کند و به گفته خودش از کار افتاده است، باز به دنبال چیزی غیر از شعر گفتن برای اهل بیت نیست و تمام دلخوشی‌اش همین است و بس.‌

می‌گوید: «همه آزادن از شعرام استفاده کنن، اونارو گردآوری و چاپ کنن یا هر جا خواستن بخونن، من برای رضای خدا و به عشق اهل بیت شعر می‌گم و امیدوارم این بزرگوارا هم این کارِ ناقابل منو به کرم خودشون قبول کنن.»

به اینجا که می‌رسد، یکی از اشعارش را زیر لب زمزمه می‌کند.

منصب و شوکت و دولت به شهان ارزانی

صفدرپور بعد ازدواج به شهرک شهید رجایی می‌آید و الان ۴۰‌سالی می‌شود که ساکن این محله است، از شعرهایش در مراسم مختلف از عزاداری تا مولودی در مساجد و هیئت‌ها استفاده شده و می‌شود.

محرم برایش دوست‌داشتنی است و می‌گوید: «بیشتر در حال و هوای حسین‌بن علی که هستم، شعر می‌گم و شعرام برای حضرت محمد و علی و فاطمه و فرزندانشان است.»

و باز زمزمه شعری دیگر.

این ماه لاله‌گون که نامش محرم است

گویا عزای زاده اولاد آدم است

و بعد یادی از قمر بنی‌هاشم.

آن علمت پرچم آزادگی

نام تو سرلوحه آزادگی

تو به لقب ماه بنی هاشمی

نار و جنان را به همه قاسمی

آب خجل شد ز لب تشنه‌ات

کفر گریزان ز لب دشنه‌ات

دست و سرت در ره حق داده‌ای

تو ز ازل حُری و آزاده‌ای

دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل

بی شک یکی از آرزو‌های هر نویسنده و شاعری این است که روزی چاپ شدن نوشته‌هایش، حاصل سال‌ها تلاش و قلم‌فرسایی‌اش را به چشم ببیند، اما برای حیدر، این شاعر اهل بیت این آرزو تا به امروز جامه عمل نپوشیده و شعرهایش در دفتر‌های مختلف جمع شده است.

خودش این‌گونه می‌گوید: دستم تنگه، کارگری بودم که حالا با یک حقوق از‌کار‌افتاد‌گی زندگیم رو می‌گذرونم، وسعم نمی‌رسه که بخوام شعرامو توی یک کتاب چاپ کنم و شعرام تا امروز همین طور مونده، هر چند دلم می‌خواد چاپشون کنم، اما نمی‌تونم، بازم خدا‌رو‌شکر می‌کنم و راضیم به رضای اون.

دل را به آل احمد مختار بسته‌ایم

از این جهان و اهل جهان دل گسسته‌ایم

ما تشنگان جرعه از آب کوثریم

زیر لوای شاه ولایت نشسته‌ایم

چشم‌ها در غم تو اشک‌فشان ما را بس

برای کسی که عمری در ثنای ائمه و اهل بیت (ع) با ظریف‌ترین زبان سخن گفته است و به گفته خودش در زمان گفتن این شعر‌ها انگار در دنیای دیگری است و حس می‌کند روحش در پرواز است، شاید هم‌کلام شدن با بهترین مخلوقات خداوند، نهایت آمال و آرزو‌ها باشد، وقتی از حیدر می‌پرسم اگر لحظه‌ای با اهل بیت هم‌کلام شوی و بخواهی کلامی را به آنان بگویی چه خواهی گفت، پاسخش سکوت است، سر به زیر انداختن از شرم و ادب و بعد بلند شدن صدای هق هق گریه؛ و اشک برای عرض ارادت زودتر پایین می‌آید، حرف‌های مانده در دل آن‌قدر سنگین‌اند که زبان توان بیان آن را ندارد، اشک می‌شوند و از چشم بیرون می‌آیند.

 

* این گزارش در شماره ۵۳ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۳۰ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44