کد خبر: ۱۱۲۲۳
۱۷ دی ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۰
دفترِ شعرِ ناصر آقاجانی هنوز حال‌وهوای انقلابی دارد

دفترِ شعرِ ناصر آقاجانی هنوز حال‌وهوای انقلابی دارد

عموناصر صبح تا شب در دکان کوچکش می‌نشیند، با اهالی خوش‌وبش می‌کند و گاهی هم که حس و حالش را داشته باشد، دفتر شعرش را از کشوی پیشخوان بیرون می‌آورد و چندبیتی می‌نویسد. شعر‌های زیادی از دوران انقلاب در دفترش هست.

ناصر آقاجانی را تمام محله انصار می‌شناسند؛ شاعر مغازه‌دار کوچه ثابتی یک، که درست کنار مسجد امام‌علی (ع) دکانی کوچک دارد. همه او را «عموناصر» صدا می‌زنند. او صبح تا شب در این دکان می‌نشیند، با اهالی خوش‌وبش می‌کند و گاهی هم که حس و حالش را داشته باشد، دفتر شعرش را از کشوی پیشخوان بیرون می‌آورد و چندبیتی می‌نویسد.

شعر‌های زیادی از دوران انقلاب اسلامی در دفترش هست؛ دورانی که فقط هفده‌سال داشت و همراه پدرش از روستای «تنگل شور» برای شرکت در تظاهرات به محدوده قلعه‌ساختمان می‌آمد. خاطراتش از آن زمان پر از ماجرا‌هایی است که هنوز هم تازگی دارد و با هیجان تعریفشان می‌کند.

 

زبان سرخ و اخراج از مدرسه

ناصر درمیان پنج خواهر و برادرش تنها کسی بوده که ذوق شاعری را از عموی شهیدش به ارث برده است. از همان کودکی بیت‌ها بر زبانش جاری می‌شده، مثلا در مدرسه، هر بار که مراسمی بوده، او را سر صف صدا می‌زدند تا شعری بخواند. اما همین شعرخوانی، یک‌بار زندگی‌اش را زیرورو کرده و کار دستش داده است.

با خنده می‌گوید: آن زمان در دبستانی در میدان شهدا درس می‌خواندم. یک روز که خدم‌وحشم شاه برای بازدید به مدرسه ما آمده بودند، از من خواستند شعری بخوانم. من هم شعری درباره ظلم شاه سروده بودم و همان را خواندم: شاه ستمکار تویی، ظالم غدار تویی/ پیش همه خار تویی، شاه تویی، شاه تویی...

تعریف می‌کند که هنوز دو بیت بیشتر نخوانده بوده که لگدی به پشتش می‌زنند و پرونده‌اش را زیر بغلش می‌گذارند. همان روز از مدرسه اخراج می‌شود؛ «سه کلاس بیشتر سواد نداشتم؛ اما آن روز آن‌قدر برایم خاطره بدی شد که دیگر تحصیل را ادامه ندادم.»

 

دفترِ شعرِ ناصر آقاجانی هنوز حال‌وهوای انقلابی دارد

 

قیام مقابل زورگویی

بعد از اخراج از مدرسه پی کارکردن را می‌گیرد. در روستای پدری‌اش، تنگل‌شور، کنار خانواده مشغول کشاورزی و بنایی می‌شود. اوضاع آنجا هم تعریفی نداشته و گویا خان روستا زمین‌های کشاورزی مردم را بالا می‌کشیده و از آنها باج می‌گرفته است؛ «خدا می‌داند که چقدر از همه دزدی می‌کرد. هیچ‌کس جرئت اعتراض نداشت. مردم به ستوه آمده بودند، اما کاری از دستشان برنمی‌آمد.»

با شروع اعتراض‌های مردمی در بحبوحه انقلاب، ناصر بیشتر به شهر رفت‌وآمد می‌کرد. خاطرات زیادی از رفتن با پدرش به خانه آیت‌الله سید عبدالله موسوی شیرازی و شرکت در سخنرانی‌هایش دارد.

او از تظاهرات تعریف می‌کند و می‌گوید: خاطرم هست که یک روز به تانک‌هایی که در چهارراه شهدا بودند، سنگ پرتاب می‌کردیم. سن‌مان کم‌بود، ولی پردل‌وجرئت بودیم. یک‌بار راننده تانکی به من گفت: «با چه جرئتی سنگ می‌زنی؟ اشاره کنم، پودر می‌شوی».

فعالیت‌های او فقط به تظاهرات محدود نبوده و حتی اعلامیه و شب‌نامه هم پخش می‌کرده، اما با خوش‌شانسی هیچ‌وقت گیر نیفتاده است.

حالا سال‌ها از آن دوران گذشته و عموناصر همچنان دفتر شعرش را باز می‌کند و از خاطرات مبارزه و ایستادگی می‌گوید. 

 

* این گزارش دوشنبه ۱۶ دی‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۰۷ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44