کد خبر: ۱۳۲۹۵
۰۸ آبان ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
شهید جنگ دوازده روزه همیشه بند پوتینش محکم بود

شهید جنگ دوازده روزه همیشه بند پوتینش محکم بود

شهید سید‌مصطفی جعفری، مهندسی مکانیک و تخصص ماشین‌ابزار خوانده بود و در بخش فنی سازمان هوافضای سپاه مشغول به کار شده بود. به همین‌دلیل بود که در اولین ساعات جنگ تحمیلی احساس می‌کرد به تخصص او نیاز است.

فقط دو روز بود که به محله صادقیه اسباب‌کشی کرده بود. می‌خواست در خانه جدیدش، پذیرای مهمان‌های عید غدیر باشد. پرچم نصب کرده و میوه خریده بود. به دوست و آشنا گفته بود امسال عیددیدنی خانواده سید، در خانه جدید است، اما خودش هیچ‌وقت فرصت پذیرایی از مهمان‌ها را پیدا نکرد. صبح عید غدیر و دقیقا یک روز پس‌از آغاز جنگ دوازده‌روزه، وسایلش را جمع کرد و بی‌قرار به میدان نبرد با دشمن صهیونیستی رفت.

سید‌مصطفی جعفری سبک‌بال بود و برای این روز، لحظه‌شماری می‌کرد. او با هدف پاسداری از ایران عزیز به این میدان قدم گذاشت و هرگز به خانه برنگشت. حالا ما مهمان همین خانه هستیم؛ خانه‌ای در محله صادقیه که همسر و سه فرزند شهید سید‌مصطفی جعفری در آن زندگی می‌کنند و قرار است با ما از شهیدشان بگویند.

 

نقطه پایانی بر دوره پرافتخار ۱۲ ساله

محمد سه‌ونیم‌ساله، فرزند کوچک شهید جعفری است؛ کسی که باید از همین حالا یاد بگیرد در غیاب پدر، مرد خانه باشد. او کسی است که در را به روی ما باز می‌کند و پشت سرش حسناسادات یازده‌ساله و ضحی‌سادات هشت‌ساله هم می‌آیند و سلام می‌کنند. صبورترین آدم خانواده هم معصومه توکلی است. او را در راهرو ورودی، جایی می‌بینیم که دقیقا بالای سرش، تصویری از شهیدسیدمصطفی جعفری نصب شده است. پس از نشستن معصومه‌خانم، ما را با این شهید آشنا می‌کند.

سرهنگ سید‌مصطفی جعفری، پاسدار دلاوری بود که دوازده‌سال قبل به استخدام سازمان هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در آستانه چهل‌سالگی، با شهادتش، نقطه پایانی بر این دوره پرافتخار گذاشت.

سید‌مصطفی جعفری صبح جمعه ۲۳ خرداد که همان اولین روز حمله رژیم صهیونیستی به ایران بود، مانند همه مردم ایران با این خبر شوک‌آور از خواب بیدار شد و پای تلویزیون نشست. هرچه نام فرماندهان نظامی و دانشمندان هسته‌ای به سیاهه شهدا اضافه می‌شد، رنگش بیشتر می‌پرید و حالش بدتر می‌شد. آن‌طور‌که همسر شهید تعریف می‌کند، او از همان ابتدا تماس‌هایی گرفته بود تا به محض نیاز در خدمت سپاه باشد.

سید‌مصطفی، مهندسی مکانیک و تخصص ماشین‌ابزار خوانده بود و با این تخصص در بخشی فنی سازمان هوافضای سپاه مشغول به کار شده بود. به همین‌دلیل بود که در اولین ساعات جنگ تحمیلی احساس می‌کرد به تخصص و توانایی او نیاز است.

 

آخرین وداع در صبح شنبه

صبح روز بعد، لحظه شیرین برای سید‌مصطفی رسید، ساعت‌۵ بامداد او را برای اعزام فراخواندند و او بی‌توجه به جشن و مهمانی و با توکل به خدا با تمام وجود عازم شد. همسرش تعریف می‌کند: آقاسید آن روز صبح گفت شما مهمان‌ها را پذیرایی کنید. به کسی هم نگویید که من نیستم تا همه مهمان‌ها بیایند. با تصمیم ایشان قرار شد به‌جای شیرینی خرما بگیریم. قبل رفتن هم یک عکس از شهید‌حاجی‌زاده تهیه کردند و در خانه گذاشتند.

حالا که صحبت ما شکل گرفته است، بچه‌ها هم متوجه موضوع هستند. گاهی آهی می‌کشند، گاهی بغض می‌کنند و جایی از مصاحبه بلند می‌شوند و به اتاق می‌روند. آن روز، آن صبح و آن شنبه آخرین وداع سید‌مصطفی جعفری با خانواده‌اش بود.

معصومه توکلی می‌گوید: آقاسید خداحافظی کرد و رفت، بدون آنکه تلفن همراهش را ببرد. از او بی‌خبر بودم و فقط برایش دعا می‌کردم، بدون آنکه بدانم کجاست و چه کاری می‌کند.

 

آرزوی دوم مصطفی محقق شد

آقاسید آن روز صبح گفت شما مهمان‌ها را پذیرایی کنید. به کسی هم نگویید که من نیستم تا همه مهمان‌ها بیایند

انتظار معصومه‌خانم برای رسیدن خبری از سیدمصطفی، بالاخره دو روز پس از آتش‌بس به پایان رسید، اما نه آن خبری که معصومه و بچه‌ها منتظرش بودند. رفت‌و‌آمد‌های همسایه‌ها و احوالپرسی همکاران سید‌مصطفی از معصومه‌خانم و بچه‌هایش، او را به شک انداخته بود که شاید برای همسرش اتفاقی افتاده است، اما دوست نداشت به آن فکر کند.

او تعریف می‌کند: دو روز پس از آتش‌بس، پدر همسرم تماس گرفت و گفت ما با یکی از همکاران سیدمصطفی جلو خانه هستیم. بچه‌ها را آماده کنید برویم خانه ما؛ تعدادی از همکاران ایشان می‌خواهند بیایند و به خانواده رزمنده‌ها سر بزنند. من کمی نگران شدم و از پدر همسرم پرسیدم اتفاقی افتاده. ایشان از چیزی خبر نداشتند و گفتند نه در حد احوالپرسی است.

معصومه‌خانم که آن لحظات پرالتهاب را به خاطر دارد، دستی به سر پسرش می‌کشد و نگاهی به تصویر سیدمصطفی می‌کند و ادامه می‌دهد: در ماشین که می‌رفتیم، راننده سر صحبت را با پدر همسرم باز کرد و به این جمله رسید که «حاج‌آقا یادتان هست همیشه می‌گفتید اگر کمتر از شهادت قسمت مصطفای من شود، به او ظلم شده است؟» این جمله را که گفت، دیگر نگذاشتم صحبتش را ادامه دهد و گفتم‌: آقاسید شهید شده است؟ جوابی نداشت. پدر همسرم زد زیر گریه و بچه‌ها هم گریه می‌کردند. من در این وضعیت فقط به این فکر می‌کردم که بچه‌ها را آرام کنم.

معصومه‌خانم می‌گوید: به در خانه پدر همسرم در خیابان طبرسی که رسیدیم، دیدیم پرچم زده و مردم جمع شده‌اند. آنجا با خودم فکر کردم که سید‌مصطفی به آرزوی دومش که شهادت بود، رسیده است. آرزوی اول او پاسدار‌شدن در سپاه پاسداران بود.

شهید جعفری بامداد چهارمین روز جنگ تحمیلی، در یکی از مقر‌های سپاه در تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

سید‌مصطفی جعفری همیشه بند پوتینش محکم بود

 

اول خودش آمد، دو ماه بعد پایش

یادآوری آن روز‌ها برای معصومه‌خانم سختی دوچندانی دارد. چون هم باید روز‌های آغاز فراق را به یاد بیاورد و هم در حضور بچه‌ها شرایط روحی خودش را حفظ کند. او این‌طور ادامه می‌دهد: در همان روز تشییع شهدای جنگ دوازده‌روزه که ششم تیر در مشهد بود، پیکر سیدمصطفی و تعدادی از پاسداران مشهدی را آوردند. فرماندهان ایشان از ما خواستند از روی کفن با شهید وداع کنیم و آن را باز نکنیم. ما هم قبول کردیم.

او ادامه می‌دهد: در روز تشییع پیکر و در معراج شهدا، دخترم حسناسادات، خودش را روی پیکر پدرش انداخت و او را بغل کرد. بعدا که به خانه آمدیم، به من گفت بابایم دست و پا نداشت. من منکر موضوع شدم تا او را آرام کنم.

بعد‌از حدود چهل‌روز و در شب شهادت امام‌رضا (ع) در همدان خانه پدرم بودم که پدر همسرم با من تماس گرفت و گفت «می‌دانی دیشب چه گذشت؟» گفتم نه! گفتند «دیشب پای مصطفی را آوردند. ساعت ۲ شب رفتیم و دفنش کردیم.» آنجا فهمیدم بر دخترم در آن ساعات و لحظاتی که بدن پدرش را بغل کرده بود، چه گذشته است.

 

برای هر مأموریتی آماده‌ام

سیدمصطفی جوان بود و سر نترسی داشت. او در نیروی هوافضای سپاه در مکتب حاجی‌زاده‌ها رشد کرده بود و جان‌نثار وطن بود. پدرش درست گفته بود؛ برای چنین جوانی، سرنوشتی جز شهادت، شایسته نبود. او از اولین روز‌هایی که نامش برای یگان مأموریت تأیید شده بود، همیشه بند پوتینش محکم بود و مهیای اعزام. همسرش تعریف می‌کند: سیدمصطفی بار‌ها گفته بود من برای هر مأموریتی آماده هستم.

به در خانه پدرهمسرم که رسیدیم،با خودم فکر کردم که سید‌مصطفی به آرزوی دومش که شهادت بود، رسیده

پاسدار خوش‌نام نیروی هوافضای سپاه، در دنیا داوطلب ایثار بود تا در آخرت، نامش را در ردیف شهدا بنویسند. معصومه‌خانم تعریف می‌کند: آقاسید همیشه آماده مأموریت و اعزام بود. چند‌سال قبل فرمی را پر کرده بود که برای هر عملیاتی در دفاع از ایران و اسلام و در هرجای جهان آماده است. او هم داوطلب اعزام بود و هم داوطلب شهادت.

 

‌حسناسادات خداحافظ!

دلتنگی پررنگ‌ترین تصویر خانه‌ای است که بیش از چهار ماه می‌شود پدر خانواده را به خود ندیده است. سید‌مصطفی جعفری رفت و از او چند قاب عکس باقی مانده روی دیوار‌های خانه و کمد‌های اتاق بچه‌‎ها و البته دنیایی از افتخار و رشادت که تا سال‌های سال زمزمه معصومه‌خانم می‌شود در گوش بچه‌هایش.

بانویی که این چند ماه را به‌سختی سپری کرده است، گاهی به خودش تشر می‌‎‌زند که این روز‌ها در خواب بوده و در واقعیت، مصطفی هنوز کنار اوست، اما تا به خودش می‌آید، می‌بیند باید به زندگی در فراق همسرش عادت کند و فقط با خاطرات او همراه شود. اگر شهادت، عمر زندگی مشترک معصومه و سیدمصطفی را کوتاه نمی‌کرد، حالا آنها وارد پانزدهمین سال زندگی مشترکشان شده بودند؛ سال‌هایی که شیرین و با حال خوب سپری شد.

معصومه توکلی آخرین لحظات گفت‌و‌گو و وداع با همسر شهیدش را این‌گونه بازگو می‌کند: بسیار خونسرد و با آرامش از ما خداحافظی کرد. بالای سر ضحی‌سادات و محمد رفت و آنها را بوسید. حسناسادات بیدار بود و حسابی پدرش را بغل کرد. گوشی‌اش را گذاشت و گفت نمی‌توانیم با هم در تماس باشیم. لباس شخصی پوشید و از خانه رفت.

معصومه ادامه می‌دهد: من و حسنا‌سادات رفتیم دم پنجره تا او را ببینیم که سوار مینی‌بوس می‌شود. وقتی سوار شد، بعد‌از چند‌متری مینی‌بوس برگشت. از ماشین پیاده شد، آمد دم پنجره و با صدای بلند گفت: «حسناسادات خداحافظ!».

 

سید‌مصطفی جعفری همیشه بند پوتینش محکم بود

 

هر کاری برای ایران می‌کرد

پدر‌ها در همه جای دنیا محبوب فرزندشان هستند، به‌خصوص برای دختر‌ها. در این خانه وابستگی و محبوبیت بیشتر هم می‌شود؛ زیرا سید‌مصطفی جعفری با اخلاق و مرام خوبش، همه را جذب خود می‌کرد. اعضای این خانه، دلتنگ پدر مهربانی هستند که فرصت چندانی برای زندگی در خانه جدیدشان در محله صادقیه پیدا نکرد.

‌محمد لابه‌لای مصاحبه، مدام قدم به‌سوی عکس پدرش برمی‌دارد و می‌گوید: «بابا!». بغض بعداز هر چند‌جمله، گلوی معصومه‌خانم را می‌فشارد. حسناسادات در تمام طول گفت‌و‌گو به عکس پدرش خیره است و ضحی‌سادات هم که متوجه موضوع صحبت ماست، بی‌قراری‌های خود را به شکل‌های مختلف نشان می‌دهد.

معصومه‌‎‌خانم در وصف اخلاقیات همسرش می‌گوید: آقاسید خونسرد و مهربان بود. رابطه خوبی با بچه‌ها داشت و بسیار هم به اصول دینی معتقد بود؛ این‌طور او را شناخته‌ام که ایران را دوست داشت و هر‌کاری که باعث تضعیف مملکت می‌شد، ناراحتش می‌کرد.

 

پاسدار وطن و پرستار هم‌وطن

شهید جوان محله ما از همه فرصت‌هایش برای کمک به دیگران استفاده می‌کرد. او که هیچ‌وقت با لباس نظامی در محله دیده نشده بود به‌عنوان پرستار در‌کنار افراد نیازمند و بیمار می‌ایستاد تا درمان دردهایشان باشد.

سوار مینی‌بوس که شد، بعد‌از چند‌متری مینی‌بوس برگشت. از ماشین پیاده شد، آمد دم پنجره و بلند گفت: حسناسادات خداحافظ

معصومه‌خانم در وصف این اخلاق همسرش می‌گوید: سیدمصطفی دوره‌های پرستاری و تزریقات را به‌صورت حرفه‌ای سپری کرده بود و خیلی به کار فامیل و دوست و آشنا می‌آمد. در ایام کرونا بدون توجه به خطراتی که برایش وجود داشت، در منزل همسایه و دوست و آشنا و همکار حاضر می‌شد و تزریقات آنها را رایگان انجام می‌داد. در ایام شهادت امام رضا (ع) و مناسبت‌های مشابه هم در موکب‌های داخل شهر و بیرون شهر به زائران خدمت می‌کرد.

او یک خاطره هم از خدمات پرستاری پاسدار شهید منطقه تعریف می‌کند و می‌گوید: یک بار آقامصطفی برای خرید وسیله‌ای به آدرسی رفته بود. آنجا دیده بود مرد خانواده در بستر افتاده است. حال و احوال بنده‌خدا را پرسیده و هرچند وقت یک بار به همین نشانی رفته بود. چند هفته بعد خودش تعریف می‌کرد که آن آقا تزریقات داشته است و او برای کمک به این بیمار می‌رفته تا آمپول‌هایش را بزند و از رنج بیماری و هزینه‌هایش کم کند.

 

راضی به رضای همسرم هستم

معصومه توکلی در ماه‌های گذشته، غم‌های زیادی روی دلش نگه داشته است، در خلوت خود گریسته تا بچه‌هایش متوجه این غم بزرگ نشوند یا بیش از آنچه می‌دانند، نگران نشوند.

او می‌گوید: دوماه که از شهادت سید‌مصطفی گذشته بود، تازه به خودم آمدم و دیدم من اصلا برای عزیزم عزاداری نکرده‌ام. در همه این روز‌ها حواسم بوده است که بچه‌ها اشک و گریه من را نبینند تا روحیه آنها تضعیف نشود.

همسر سید‌مصطفی جعفری مانند پسرخاله شهیدش، عزم و اراده‌ای راسخ دارد، چنان‌که می‌گوید: اگر به عقب برگردیم، باز هم اجازه می‌دهم که او همین مسیر را انتخاب کند. من در این سال‌ها دیده‌ام که تا چه اندازه عاشق کارش بوده است. همیشه دوست داشتم او کنارم باشد؛ به این‌دلیل با او ازدواج کردم، اما وقتی علاقه او را به شهادت دیدم، در خلوتم با خدای خودم گفتم اگر من و علاقه قلبی‌ام مانع‌از این اتفاق برای او‌ست، من به‌صورت دلی از سر راهش کنار می‌روم و راضی به رضای همسرم هستم.

 

کاش بابایم برگردد

در زمان یکی‌دوساعته حضور در خانه شهید‌جعفری، چندباری از حسناسادات می‌خواهیم که با ما صحبت کند. بدون آنکه به او اصرار کنیم در پایان مصاحبه، حاضر می‌شود چند جمله‌ای درباره پدرش به ما بگوید. او این‌طور شروع می‌کند: «کاش بابایم برگردد!» بعد هم خودش را با بند‌های سر آستین چادرش سرگرم می‌کند.

دوست نداریم این شرایط را برای او سخت‌تر کنیم و قصد می‌کنیم با همین تک‌جمله نقطه‌ای بر پایان گفت‌و‌گو بگذاریم که دو انگشت دست راستش را باز می‌کند و بالا می‌آورد و می‌گوید: دوتا سؤال دیگر بپرسید.

دختر یازده‌ساله شهید در سؤال اول درباره رابطه‌اش با پدرش می‌گوید: این‌قدر مهربان بود و باهم رفیق بودیم که او ساعت‌۶ صبح که بیدار می‌شد، من هم بیدار می‌شدم. کلا یک کار‌هایی را فقط با او انجام می‌دادم. هم‌زمان با او می‌خوابیدم و با او بیدار می‌شدم. همیشه مدرسه را با او می‌رفتم و همیشه وقتی می‌خواست سر کار برود، می‌رفتم پشت پنجره با او خداحافظی می‌کردم. الان هم بعضی وقت‌ها می‌روم پشت پنجره و فکر می‌کنم قرار است ببینمش.

در آخر از حسنا‌سادات می‌خواهیم پدرش را در مقابلش تصور کند و یک جمله برایش بگوید و حرف پایانی دختر شهید این است: «بابا، خیلی دوستت دارم.»

 

* این گزارش پنج‌شنبه ۸ آبان‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44