
پاکبان خیابان المهدی (عج)، نگذاشت پیکان را بدزدند!
صدای خشخش جاروی بلندش مثل هر روز خواب سحرگاهی اهالی کوچههایی از خیابان المهدی (عج) را شیرین میکند. دوچرخهاش را به تنه درخت تکیه داده است. دوچرخهای که پنجسال است چرخهای آن درست از ساعت ۴ صبح همراه با ذکر اناانزلناه، الحمد و قُلهو ا... بهسلامت چرخیده است و او را از محله طبرسی شمالی مشهد به محل کارش رسانده است. اذان صبح که از کنار قلبش میگذرد، خود را به مسجد حضرت رقیه (س) میرساند. مثل همیشه وضو دارد. تمیزی لباسهای نارنجیاش را محکم بو میکشد و با دلی شاد و آسوده نمازش را میخواند.
اگر از جانت سیرشدی بیا نزدیک!
محمد دليري مشغول به کار میشود و صدای چرخهای گاریآهنیاش در کوچه میپیچد. با شنیدن صدای تَلَقتلوقی چشم میچرخاند و دلش هری میریزد: یکنفر در حال خالیکردن صندوق صدقات است. بارها در این اول صبحی دلش خالی شده است و بعد غمگین از اینکه آدمهایی که معمولا معتاد یا اراذل و اوباش هستند، بدون اهمیتدادن به حضور و تهدیدهای او به دزدیشان ادامه دادهاند.
البته یکبار هم که قصد داشت، پیکانی بیچاره را از دزدیدهشدن نجات دهد، پیکاندزد خیره در چشمانش برق چاقویی را نشان داد و بعد گفت: اگر از جانت سیرشدی بیا نزدیک! بعد از دیدن صحنه دزدی لاحولی میگوید و تمام زورش را در قد و قامتش میریزد و با دلی قرص و شاد از کسب روزی حلال، گاری سنگین را همچنان میکشد.
پیکاندزد خیره در چشمانش برق چاقویی را نشان داد و بعد گفت: اگر از جانت سیرشدی بیا نزدیک!
زبالههایی که از روی پنجرهها پرتاب میشود
نرمنرمک دانههای برف گیج از شوق سجده بر زمين، روي بخار نفسهايش چرخ میزنند و کنار سفره صبحانهاش در پیادهرو پهن میشوند. اینجاست که اگرچه نگرانی یخبندان فردا و ساعتها یخشکستن با کلنگ و دیلم ته دلش را میلرزاند، نعمت پروردگار را در بلورهای برف میبیند و خدا را شکر میکند.
تا ساعت ۱۲ ظهر زمین کوچه زیر دانههای برف، دل میزند برای تمیزشدن با جارویی که عطر عشق و وضوی بازوی او در آن پیچیده است. اما وقتی کیسه زبالهای از پنجره، جلوی خش و خش جارو پرتاب میشود، کدورتی بر دل مرد نارنجیپوش مینشاند که بهآسانی پاک نمیشود. سرخی صورت سرمازدهاش را کهها میکند، یعنی باید به خانه برود. مهلای کوچکش چشمانتظار پاهای سرد باباست تا جورابهایش را از پا بیرون بکشد.
از داربست آویزان شدم
این ۳۰۰ کلمه، یک روز کاری برفی محمد دلیرییساقی، رفتگری ۲۸ ساله از محله طبرسیشمالی است. دلیل مصاحبه شهرآرامحله با او نیز تقدیر و تشکر اهالی خیابان المهدی (عج) محله رسالت از وظیفهشناسیاش است.
نیمی از عمر این جوان کوشای اهل قوچان، به کارکردن گذشته است، درست از زمانی که پدر خانواده ۱۲ نفرهشان بیمار میشود. دلیری تعریف میکند: ۱۴ ساله بودم که برای کارکردن به تهران رفتم؛ چون در شهر خودمان کاری با درآمد مناسب پیدا نکردم.
اعتقاد داشتم و دارم که عار مرد آن است که دستش جلوی کسی دراز باشد یا از دیوار مردم بالا برود. البته الان که به آن ۱۲ سال کار سخت و تنهایی در تهران فکر میکنم، سرم سوت میکشد و با خودم میگویم که کاش با درآمد کم کنار خانواده میماندم.
با خنده ادامه میدهد: در تهران در یک آشپزخانه کار میکردم و گاهی نیز سنگ نمای ساختمان میچیدم. یادم است که یکبار در طبقه چهارم ساختمانی روی داربست بودم که تخته زیر پایم دررفت و نزدیک بود بیفتم. خدا رحم کرد که توانستم دستم را از میلههای داربست بگیرم و خودم را بالا بکشم. خلاصه تمام پولی که در میآوردم، برای خانوادهام میفرستادم؛ تا زمانی که زندگی آنها روبهراه شد.
از کارزدن، نوعی دزدی است!
به شهرشان که برمیگردد، پدرش فوت میکند و اعتقادی دیگر که وصیت پدر است، به دستهای پرتلاشش اضافه میشود: «همانطور که من لقمه حلال سر سفره آوردم، شما هم لقمه حلال برای خانوادهتان ببرید.»
تشکیل خانواده میدهد و با ۵۰۰ هزار تومان به مشهد میآید و ساکن محله طبرسیشمالی میشود. با خود وصیت پدر را تکرار میکند و نتیجه تکرارش انتخاب شغل رفتگری میشود؛ تضمین موفقیتش نیز دعای همیشگی مادرش که «شما که کار ما را راه انداختید، امام رضا (ع) هم کار و زندگی شما را روبهراه کند.»
حالا پنجسال است که هر روز از ساعت ۴ صبح تا ۱۲ ظهر ردیفی از کوچههای المهدی (عج) را تمیز میکند. گاهی این هشتساعت کار تا ۱۴ ساعت در روز هم طول میکشد؛ چون اعتقادات او یکیدوتا که نیست: باید کار را به نحو احسن انجام داد تا مردم راضی باشند؛ صبور بود و سختیها را تحمل کرد؛ دزدی فقط بالارفتن از دیوار مردم نیست، ازکارزدن هم نوعی دزدی است.
اما سختترین فصل سال برای او پاییز است و زیباترین و تمیزترین، بهار. حرف از سختیهای کار که میشود، به یاد یکی از همکارانش که اعتیاد دارد، میافتد و میگوید: روزی ۸ هزار تومان از درآمدش را صرف کشیدن مواد میکند. وقتی هم از او میپرسم چرا مواد مصرف میکنی، میگوید خستهام و اعصابم خرد است.
گرچه به نظر من به خودش تلقین کرده است که با کشیدن مواد اعصابش آرام میشود؛ در حالیکه مواد مخدر خانمانسوز است. اما آرزوی این رفتگر جوان رفتن به کربلاست. کربلایی که تا نام آن میآید، اشک در چشمانش مینشیند؛ اشکی که هم نشان از عشق او به ائمه(ع) دارد و هم از جورنشدن شرایط برای رفتن به کربلا حکایت میکند.
*این گزارش یکشنبه، ۲۴ دی ۹۱ در شماره ۳۸ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.