
چهنو نیم قرن پیش چهار مغازه بیشتر نداشت
عباس حافظ دربانی، از آن قدیمیهای خیابان چهنوست؛ ۸۰سال از خدا عمر گرفته و ۵۰سالش را در این خیابان گذرانده است. تاریخ زنده این خیابان از پنج دهه پیش است، اگر حافظه یاریاش کند. ریزنقش و خندهروست. لبنیاتی نقلیاش را بدون شک، آنانی که چند سالی در این خیابان زندگی کردهاند، میشناسند و طعم ماستها و کشکهایی که خودش درست میکند را چشیدهاند.
هرچند از وقتی که کارخانههای بزرگ تهیه مواد لبنیاتی روی کار آمدند، این مغازه کوچک کمتر دیده شد، گرچه تبلیغات خوش آب و رنگ و جایزههای دلبر، هوش و حواس را کشاند سمت خودش و این مغازه نقلی و ساده و مانند آن، بازارش مثل قدیمها گرم نیست، اما هنوز کسانی که طعم ماستهای بدون مواد افزودنی و نگهدارنده، زیر زبانشان مانده، مشتری پروپاقرص این مغازه هستند.
میهمان عباس حافظدربانی بودیم در مغازهای که بوی کشک و ماست چکیده، تا آخر گفتوگو رهایمان نمیکند و بیشتر از آن، لطف خوش و مهماننوازیاش گیرمان میاندازد.
شغلی که فامیلیمان شد
آنزمانیکه پشت جلد قرآنها، حکم شناسنامه خانوادگی را داشت و از شناسنامه و خبری نبود، طبیعتا کسی هم به داشتن فامیل یا نامخانوادگی فکر نمیکرد یا دستکم در بین عامه مردم چنین بود. اما از سال۱۲۹۷ که هیئت وزیران سندی را مبنی بر راهاندازی ادارهای برای صدور شناسنامه برای اتباع کشور، تصویب کرد و اداره «سجل احوال» شروع به کار کرد، سرپرست هر خانوادهای موظف به انتخاب نامخانوادگی برای خود و فرزندانش شد.
این اتفاق برای عدهای کمی غیرمنتظره بود و انتخاب نامخانوادگی کمی مشکل به نظر میرسید. به همین دلیل عدهای نام محل تولدشان شد فامیلشان، عدهای شغل و حرفهای که داشتند را به عنوان نامخانوادگی انتخاب کردند، عدهای نام بزرگان و.
عباس حافظ دربانی روبهرویم نشسته و عکس سیاه و سفید پدرش از روی دیوار به ما نگاه میکند. از او درباره نامخانوادگیاش میپرسم که میگوید: آن زمان فامیل خیلیها رو از روی شغلشان انتخاب میکردند، پدربزرگ من هم دربان حرم حضرت بوده و به همین خاطر فامیلش را گذاشتند حافظ دربانی.
چهنوی قدیم
شهر مکانی زنده است، رشد میکند، پوست میاندازد و تغییر حالت میدهد. شاید خیلی از ما تصویری از محله خودمان داشته باشیم که امروز دیگر اثری از آن نیست یا دستکم شکلش دگرگون شده باشد.
حافظ دربانی، چهنوی قدیم را چنین یه یاد میآورد: ۳۰، ۴۰سال پیش این خیابان طوری دیگر بود. کل این خیابان چهارتا مغازه بیشتر نداشت، یک بقالی، یک قصابی، یک نانوایی و یک عطاری، همین و همین.
او ادامه میدهد: البته آن زمان این همه خانه هم نبود، دور و بر باغ بود و زمین کشاورزی، البته امروز از آنها هیچ نمانده و جای تمام آن زمینها و باغها، آسفالت و ساختمان ساختند.
یخسازی و یخچال قدیمی چهنو
انگار این خاطرات هستند که او را به سوی خود میکشند. شنیدن داستان یخسازی و یخچال طبیعی این محله هم خالی از لطف نیست، در آنزمانیکه نه از برق خبری بود و نه از یخچالهای ساید بای ساید.
دربانی میگوید: ته همین خیابان چهنو جایی بود که تابستانها میرفتیم از آنجا یخ میخریدیم. جویهایی بود به عرض یک متر و طولشان شاید به اندازه همین خیابان چهنو بود، در زمستان آب را توی آنها ول میکردند، وقتی یخ میبست با کلنگ یخها را میشکستند و میریختند توی جایی بهش میگفتند یخدون، بعد روی یخها کاه میریختند که آب نشود و تا تابستان بماند.
خرید یخ هم روش خودش را داشت، او در این باره میگوید: تابستانها پول میبردیم و دستمال، پول را میگذاشتیم توی دستمال و با طناب میدادیم پایین (آخر یخدونها زیر زمین بودند تا جای یخها خنک باشد)، بعد یخفروش به اندازه پولمان توی دستمال یخ میگذاشت و صدا میکرد و بعد طناب را میکشیدیم بالا.
آب حوض و چاه گود
حافظدربانی، یادی از خانه پدری میکند و پررنگترین قسمت این یادآوری و خاطره، حوضها و چاههای آب است. او به یاد میآورد: خانه پدری ما و خانه خودم هم در اوایلی که ازدواج کرده بودم، مثل بقیه خانهها چاه داشت؛ آن زمان کسی نمیدانست لولهکشی آب و آب لولهکشی چی هست. هر خانهای چاه داشت؛ چاههای ۲۰، ۳۰متری و حوضی که آب را در آن ذخیره میکردند. برای کشیدن آب از چاه، چرخچاه داشتیم که با آن آب را بالا میکشیدیم و توی حوض میریختیم و بعد از آن استفاده میکردیم و تقریبا هفتهای یکبار هم که آب حوض کثیف میشد، آن را عوض میکردیم تا مریضی نگیریم.
او به شغلی هم اشاره میکند، هرچند اسم دقیق آن را یادش نمیآید: کسانی بودند که در کوچهها راه میرفتند و داد میزدند و کارشان این بود که آب حوض را خالی میکردند، آب از چاه میکشیدند و دوباره حوض را پر میکردند و برای دستمزد ۲ یا ۳قِران میگرفتند، البته بعضیها هم که میتوانستند، خودشان این کار را میکردند.
سالها بعد که لولههای آب پایشان به خانه باز میشود، پای چاه و چرخ چاه از خانهها بریده میشود و آن شغل هم منقرض میشود.
جنگ دوم جهانی، روسها و قحطی
پساز شروع جنگ دوم جهانی، ایران بیطرفی خود را اعلام کرد، اما متفقین که برای ورود به کشور و استفاده از خاک آن برای رسیدن به مقاصد خود دندان تیز کرده بودند، این اعلام بیطرفی را نادیده گرفتند و وارد کشور شدند. ارتش سرخ روسیه از شمال و انگلیسها از جنوب، فوج فوج نیروهای خود را به داخل مرزهای ایران گسیل دادند.
مشهد از شهرهایی بود که روسها به آن تجاوز کردند. ارتش پرتعداد متفقین برای سیرکردن شکم خود دست به آذوقه مردم ایران انداختند و همین موضوع باعث وقوع قحطی در ایران شد. مشهد نیز از این قاعده مستثنی نماند و مردم حتی برای تهیهکردن نان، با مشکلاتی جدی روبهرو شدند.
حافظ دربانی ۸۰ساله آن روزها را چنین به یاد میآورد: روسها که آمدند قحطی شد، نانواییها آنقدر شلوغ بود که از فاصله چندمتری نمیشد به نانوایی نزدیک شد، البته نانواها اهالی محله خود را میشناختند و فقط به آنها نان میدادند، همان نان هم سهمیهبندی بود؛ تا جاییی که من میدانم، آرد را از تهران میفرستادند و کم و زیاد داشت و به همین خاطر نانوا به تعداد اهالی محل، سهمیهبندی میکرد و مثلا یک روز ۲نان، یک روز ۳نان و یک روز ۴نان و کمتر و بیشتر به هر خانواده نان میرسید.
او ادامه میدهد: برای گرفتن نان باز هم از دستمال استفاده میکردیم، پول را در دستمال میپیچیدیم، چهار سر دستمال را هم میآوردیم و گره میزدیم و برای نانوا که جلوی نانوایی روی کرسیچهای ایستاده بود، پرت میکردیم، او پول را میگرفت و ما از در دیگر میرفتیم و نان را تحویل میگرفتیم.
حرف آخر؛ مرام مشتری داری
در بین صحبتمان با در دکان نقلی عباس حافظدربانی، پیرمردی ریز نقش که چشمانش انگار همیشه در حال خندیدن هستند، دو مشتری آمدند؛ یکی زنی مسن که سطل کوچکی ماست گرفت و دیگری پسر نوجوانی که هزار تومان ماست چکیده خرید. پیرمرد که در طول صحبتهایش چند بار گفته بود که دیگر حواس و حافظه جوانی را ندارد و چیز زیادی نه یادش میآید و نه یادش میماند، سطل ماست را به مشتری داد و پول نگرفت. وقتی از او در مورد اینکه چرا یادداشت نمیکند، میگوید: سواد که ندارم که یادداشت کنم، خودشان بعدا اگر یادشان بود میآیند حساب میکنند.
میپرسم و اگر یادشان نماند چی؟ میگوید: اشکالی نداره، یادشان رفت نوش جانشان. ترازوی عباس آقا، هنوز همان ترازوی قدیمی سنگی است، کوچک و آبی رنگ، با دو کفه طلایی. پسرک که میآید و هزار تومان ماست چکیده میخواهد، او سنگ را در یک کفه میگذارد و بیش از وزن سنگ، در پلاستیکی که در کفه دیگر میگذارد، ماست میریزد.
باز کنجکاو میشوم، از در اینباره هم میپرسم که میگوید: ترازو باید به سمت مشتری چرب باشه، چون خدا میبیند، چرب که بکشی شیطان زیاد جرئت نمیکنه جلو بیاد، کم که بگذاری خیر و برکت میرود و خدای نکرده حرام که خوردی دست شیطان باز میشه. همین ترازو میتواند آدم را به همهجا برساند، من از همین دکان و همین ترازو بچههایم را عروس و داماد کردم و دستم پیش کسی دراز نبوده است.
*این گزارش در شماره ۱۱۰ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۶ مردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.