چهاردهمین فرزندم در ۱۴ سالگی شهید شد
پشت لبش تازه سبز شده است. جثهاش کوچک است و قد و قواره یک دانشآموز سال اول راهنمایی را دارد که هوای رفتن به جبهه به سرش میزند. ازآنجاکه از حرف دل مادر و رضای پدر بهواسطه حضور در میدان نبرد آگاه است و رخصت آنان به دوبرادر بزرگش برای حضور در جبهه، رفتنش را موجه میکند، ساک بزرگی میبندد و صبح یکی از روزهای بهاری سالهای اول دفاع مقدس، قدم میگذارد به محل اعزام نیروها.
همه به صف میشوند تا سوار بر اتوبوسها عازم جنوب شوند. ناصر هم که میان رزمندگان، کوچکتر از همه به نظر میرسد، ساک بزرگش را زیر پاهایش میگذارد و میشود همقد دیگر همقطارانش. مسئول تایید، از دور نگاهی به صفها میاندازد و بااشاره دست، اجازه رفتنشان را صادر میکند، اما بعداز راهافتادن صف، متوجه ناصر و سنوسال کَمش میشود. او را از صف بیرون میکشند و گفتههایش، نشان میدهد که نهتنها از نظر سنی آمادگی رفتن به جبهه را ندارد، بلکه با رفتن روی ساک و قدبلندیکردن، قصد فریب مسئول تایید را داشته است و این میشود که برگه اعزامش مُهر باطل میخورد و ناصر با تمام ترفندهای ازپیشطراحیشدهاش به خانه برمیگردد. داستان به همینجا ختم نمیشود و او بارها و بارها در این راه قدم میگذارد و آخرینبار پا از زمین برمیدارد و بدون رفتن به روی ساک و قدبلندیکردن، سر به آسمان میساید و آسمانی میشود.
داغی سوزانندهتر از فوت ۱۳فرزند
آخرین فرزندی بود که در خانواده عظیمی سال ۱۳۴۸ دیده به جهانگشود؛ آن هم در زمانی که مادر هنوز داغ ۱۳فرزند فوتشدهاش را داشت و نگرانی تکرار تجربه تلخ گذشته، شیرینی تولد نورسیدهاش را کم کرده بود.
معصومه ایزدیعلیآبادی، مادر شهیدناصر عظیمی که امسال پا به ۸۳سالگی گذاشته است، آن روزها را اینطور به یادمیآورد: دهه۳۰ به خانه بخت رفتم. در طول زندگی مشترکم خداوند ۱۷فرزند به ما داد که فقط چهارنفرشان زنده ماندند و آخرین فرزند هم ناصر بود که بهدنیاآمدنش برای من و پدرش طعم دیگری داشت. ناصر با همه فرق داشت؛ بچه سربهراهی بود، از همان سنین کودکی حلال و حرام را رعایت میکرد، نماز میخواند و کمکدست پدرش بود.
او ادامهمیدهد: ناصر، بچهای ریزنقش و از نظر قدوقامت، کوچک بود. شاید به همین دلیل بود که دوبرادر بزرگش که در تظاهرات علیه رژیم شاه شرکت میکردند، او را با خودشان نمیبردند. بهاینترتیب بهاجبار درخانه میماند و فقط چندبار با التماس، راهی راهپیمایی علیه شاه ملعون شد و بیشتر وقت خود را در بسیج مسجد محله میگذراند. ایزدی اضافه میکند: جنگ که شروع شد، همزمانبا رفتن برادرانش به جبهه، دور مدرسه را خط کشید و بعداز پایه سوم راهنمایی، شروعبه کار در ریختهگری در جاده سرخسکرد تا در نبود احمد و محمود، کمکدست پدرش باشد. چندماهی کارکرد و با رفتن بسیاری از بچههای محل به جبهه، هوایی شد تا برود. خیلی به این در و آن در زد، اما چون قدوقامت کوچکی داشت، با رفتنش موافقت نمیکردند.
مادر شهید اضافه میکند: همان سالها که در تلاش بود تا از هرطریقی عازم جبهه شود، برادرش، پاسدار سپاه شد و بهواسطه آشناهایی که در این ارگان پیداکرده بود، توانست برگه اعزام برای ناصر بگیرد.
او ادامه میدهد: محمود سال۱۳۶۴ برگه اعزام او را گرفت و به من نشان داد و گفت «مادر اگر تو راضی نباشی، به ناصر میگویم برگه ندادند و همهچیز تمام میشود»، اما من نتوانستم ببینم که جگرگوشهام آرزوبهدل بماند و این شد که برگه اعزامش را خودم دستش دادم و راهی جبههاش کردم.
طبق گفتههای این مادر شهید، ناصر بعداز دوسال حضور در جبهه، شهید میشود و داغی سوزانندهتر از فوت ۱۳فرزند را بر دل او میگذارد.
عکاس گفت این جوانی است که حدود ۱۰روز پیش آمد اینجا و عکس گرفت و تاکید کرد خوب عکس بگیرم
خداحافظی نمیکنم
ناصر عظیمی دوسال بهصورت مداوم در جبهه، آرپیجیزن میشود و در این مدت فقط چهاربار به مرخصی میرود که هربار آمدنش مصادف میشود با شهادت یکی از دوستان و هممحلهایهایش.
محمود عظیمی، برادر شهید دراینباره میگوید: آخرینباری که برای مرخصی آمد، یکی از دوستانش که از بچههای محل بود، شهید شده بود. با شنیدن خبر شهادتش آه میکشید و میگفت «ایکاش من جای او بودم.» فاطمه عظیمی، خواهر شهید نیز در ادامه سخنان برادرش، عنوان میکند: هربارکه به مرخصی میآمد، به همسایهها سرمیزد و در زمان بازگشتش از تکتک آنان خداحافظی میکرد. آخرینبار موقع رفتن با تعجب پرسیدم «اینبار از همسایهها خداحافظینکردی.» در پاسخم گفت «سهبار مرخصی آمدهام، از همه خداحافظی کردهام و شهید نشدهام و اینبار بدون خداحافظی میروم تا شاید شهید شوم.» همینطور هم شد.
او خاطره دیگری هم از برادر شهیدش بازگو میکند: ناصر ازآنجاکه قدوقامت کوچکی داشت، گاهی بچههای محل مسخرهاش میکردند. دومینبار که به مرخصی آمده بود، یکی از دوستانش بهشوخی به او گفته بود «تو با این قدوقامتت میخواهی در مقابل عراقیها بایستی و از کشور دفاع کنی؟» ناصر هم در پاسخش گفته بود «من با همین ظاهرم در مقابل همه عراقیها میایستم و میبینید که پیروز میدان میشوم.»

پدر نتوانست داغ ناصر را تحملکند
پدر ناصر نمیتواند داغ شهادت او را تحملکند و برای آرامکردن خودش، خانه قدیمیشان را در کوی نقویه، که هر گوشهاش یادآور فرزند ش بود، میفروشد و به شهرک شیرین میآید و دیگر هیچوقت به آن کوچه بازنمیگردد، اما این جابهجایی هم مرهمی بر دل او نمیشود و بعداز چند سال، او هم از دنیا میرود.
خواهر شهید خوب به یاد دارد که حتی کسی جرئت اعلام خبر شهادت ناصر را به پدرش، ملاابوالقاسم نداشت تا اینکه یکی از همسایهها محسوب میشد، خبر را به پدرش داد. طبق گفتههای او پدرش هیچوقت جلوی مردم برای ناصر گریه نکرد و شبها بهویژه در زمانهایی که تنها بود، گریه میکرد و آخر هم نتوانست داغ نبودنش را تحملکند.
احترام به پدرومادر را واجب میدانست
مادرشهید که ناصر ۱۶سالهاش را از دست داده است، او را مردی واقعی میخواند و میگوید: ناصر باوجود سن کمی که داشت، پدر و مادر در نظرش فرشتهای بیهمتا بودند و احترام به والدین را واجب میدانست و در لحظهلحظه زندگیاش این موضوع را رعایت میکرد. برای مثال روزی بلوزی برای خودش خریده بود. به خانه آمد و گفت «مادر از این بلوز و رنگش خوشت میآید؟» در جوابش گفتم هرچیزی که خودش دوست دارد بخرد و بپوشد. با لبخند، اجازه من را برای خریدهایش ضروری خواند و قسمم داد که اگر لباس را نمیپسندم، بگویم تا آن را عوض کند.
او که هنوز تعدادی از لباسهای فرزند شهیدش را نگه داشته است، میگوید: فرقی نمیکند در و دیوار خانه، عکسی از ناصر را به خود ببیند یا نه؛ یاد او همیشه زنده است. حتی زمانهایی که تنها هستم، با او حرف میزنم و برای او از پسرخالهاش که نام او هم «ناصر» است و فقط سهروز تفاوت سنی دارند، میگویم. از ازدواجش تعریف میکنم، از بچهدارشدنش، از اینکه دخترش را عروس کرده و من حتی دامادی فرزند آخرم را ندیدم.

عکس حجله را خودش سفارش داد
برادر شهیدعظیمی چندماه در جبهه همراه ناصر در عملیاتهای مختلف شرکت کرده است و هنوز هم حرف برادر کوچکترش را که همیشه میگفته «من با سن کمم از تو جلوتر هستم» خوب به یاد دارد.
محمود میگوید: وقتی خبر شهادت ناصر را آوردند، من از ناحیه پا مجروح بودم و در خانه استراحت میکردم. آخرین عکسش را که نشانی یک عکاسی در نزدیکی پارک وحدت پشت آن نوشته شده بود، به آنجا بردم. وقتی عکس را به عکاس نشان دادم، گفت «این جوانی است که حدود ۱۰روز پیش آمد اینجا و عکس گرفت و تاکید کرد خوب عکس بگیرم، چون باید چندهفته آینده از آن تعداد زیادی چاپکنم.»
طبق گفتههای محمود، برادر شهیدش از قبل عکسی را که باید به حجله میبستند، آماده کرده بود و همانطورکه همیشه آرزو داشت، در راه جنگیدن برای اسلام برایش حجله بستند.
* این گزارش در شماره ۱۰۱ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۵ خردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.
