
اتفاقات غیرمنتظره اولین سفر زیارتی به کربلا
وقتی اتوبوس، لب مرز مهران آنها را جا گذاشت و رفت، چشمش تا لحظهای که اتوبوس از نظر دور شد، همچنان به آن دوخته شده بود. باورش نمیشد بعد طی این همه راه و امیدی که برای دیدن حرم آقا اباعبدالله(ع) داشت، از سفر باز مانده باشد. حس غریبی داشت، اما انگار یک نفر در فکرش به او میگفت «نگران نباش درست میشود.»
احمدرضا احمدیان، ساکن محله امامرضا (ع)، خاطره جالبی از اولین سفر زیارتی خود به کربلا دارد.
جاماندن از کاروان
سال۱۳۸۲ درست همان روزهایی که مرزهای عراق بعداز سقوط صدام کمکم به روی زائران باز شده بود، خانواده احمدیان تصمیم گرفتند به زیارت کربلا بروند.
احمدرضا احمدیان آن زمان نوجوانی پانزدهساله بود و بههمراه پدر و مادر، پدربزرگ، مادربزرگ و خانواده داییاش، جمعی یازدهنفره را تشکیل دادند که کوچکترینشان کودکی هشتساله و بزرگترینشان مردی شصتوپنجساله بود.
احمدیان تعریف میکند: پدربزرگم شنیده بود اتوبوسی بهشکل کاروان شخصی، زائران را تا کربلا میبرد. همین شد که خانواده ما هم وسایل مختصری برداشت و همراه این کاروان راهی شدیم.
قرار بود همهچیز طبق روال پیش برود، اما درست در مرز مهران ماجرا گره خورد. گذرنامه داییاش از مشهد نرسیده بود. راننده کاروان یکساعتی به بهانه استراحت برایشان صبر کرد. اما وقتی خبری نشد، خانواده یازدهنفره آنها در مرز ماندند تا بقیه کاروان راهی شود.
احمدیان یادش است که چطور بزرگترها با هم مشورت میکردند که چه کنند؛ بمانند یا برگردند؛ «تصمیم بر این شد آن شب در یک خانه اجارهای نزدیک مرز بمانیم. از قضا صاحبخانه راه بلد بود و میگفت میتواند زائران را از مسیر کوهستانی عبور دهد و به آنسوی مرز برساند.»
اول خانواده احمدیان با این پیشنهاد مخالفت کردند؛ زیرا هم کودک خردسال همراهشان بود و هم پدربزرگ سالخوردهای که توان کوهپیمایی نداشت؛ «عشق به امامحسین (ع) باعث شد همه سختیها را بپذیریم. گفتیم اگر راه همین است، میرویم.»
از میان صخرهها و بهسختی، با کمک یکدیگر تا میانه راه را بالا رفتند. همانجا بود که راهبلد به آنها گفت دیگر همراهی نمیکند و فقط مسیر را نشان داد.
احمدیان میگوید: بهجز ما، افراد دیگری هم بودند که از روی کوه بهسمت عراق میرفتند. در مسیر، صدای نغمههای عاشورایی آنها به گوشمان میرسید؛ مانند «بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا یا حسین (ع) آرام جانم» همین صداها دل ما را قرصتر و اشتیاقمان را برای رفتن بیشتر میکرد.
دلهره و اعتماد
آنها ساعت۱۱ شب در دل تاریکی حرکت کرده بودند و با چراغقوههای کوچکشان راه را پیدا میکردند. حدود ساعت ۴ صبح بود که صحنهای دلهرهآور پیش رویشان ظاهر شد؛ «چند موتورسوار با صورتهایی پوشیده در تاریکی انتظارمان را میکشیدند. آنها با زبان عربی و ایما و اشاره گفتند هرکس بخواهد میتواند سوار شود و تا پایین کوه و اولین شهر برود.»
خانواده احمدیان که پدربزرگ و مادربزرگ خستهای همراهشان داشتند، این پیشنهاد را پذیرفتند؛ «نمیدانم چطور جرئت کردیم و به آنها اعتماد کردیم. وقتی ترک موتور نشستم و مادرم پشت سرم بود، هر بار که موتور در شیب صخرهها بالا و پایین میرفت، فقط به یک چیز فکر میکردم؛ اشکالی ندارد، او که ما را طلبیده است، خودش هوایمان را دارد.»
وقتی به شهر رسیدند، سوار یک ون شدند. احمدیان میگوید: دل توی دلمان نبود. بعد از آن همه سختی، کوهپیمایی، ترس و دلهره، حالا تنها چیزی که در ذهنمان میگذشت لحظه رسیدن به حرم بود. چند ساعت بعد، جلو گنبد طلایی حرم بودیم.»
* این گزارش سهشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۴ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.