
ماجرای یک لیوان چای به وقت پُست نگهبانی
هنوز لب به لیوان چای نزده بود که ناگهان چهره برافروخته افسر نگهبان روبهرویش ظاهر شد. دستانش از ترس میلرزید. همان لحظه، تمام حال خوش روزهای پایان سربازی، حس سرخوشی بازگشت به خانه و شنیدن آخرینبار جمله معروف «چند ماه خدمتی؟» از ذهنش پر کشید.
او خوب میدانست اگر اینبار هم اضافهخدمت بخورد، تا دو ماه دیگر رنگ شهرش را نخواهد دید و دیدن زودهنگام چهره مادر برایش حالاحالاها آرزو خواهد شد.
حاجصادق ابراهیمزاده، ساکن محله امامرضا (ع)، از خاطرهاش در واپسین روزهای نوروز سال۱۳۵۴ میگوید، روزی که ورق برگشت و بهجای بدرقه به خانه، در آستانه جریمهای تازه ایستاد.
چای دردسرساز
حاجصادق ابراهیمزاده، ساکن محله امامرضا(ع)، خدمت سربازیاش را در تهران گذراند؛ آن هم در دهه ۵۰، زمانی که بیشتر خانهها هنوز تلفن نداشتند و رفتوآمد بین شهرها دشوار و پرهزینه بود. برای او، دیدن یا شنیدن صدای خانوادهاش آرزویی دور بود.
او میگوید: تقریبا بیشتر همدورهایهایم خدمتشان تمام شده بود و به خانه برگشته بودند، اما من اضافهخدمت خورده و هنوز در پادگان مانده بودم.
ده روز بیشتر تا پایان خدمتش نمانده بود. آنقدر خوشحال بود که همه پادگان از حال خوش او باخبر بودند؛ «تمام حواسم را جمع کرده بودم که کوچکترین خطایی نکنم. آن موقع سختگیریها خیلی بیشتر بود، اماای دل غافل!»
آن شب نوبت پست نگهبانیاش بود. در اتاقک نگهبانی نشسته بود که ناگهان گروهبان صدایش کرد و گفت: «از نصفهشب هم گذشته؛ کسی بیدار نیست. دو لیوان چای بریز و بیاور با هم بخوریم.»
حاجصادق ادامه میدهد: راستش بدم نمیآمد چای بخورم و خستگی در کنم. رفتم دو تا چای ریختم و به اتاق گروهبان برگشتم. اما هنوز لب به لیوان نزده بودم که افسر نگهبان مقابلم ایستاد. با ابروانی درهمکشیده گفت «ابراهیمزاده! پستت را ترک کردهای؟ داری چای مینوشی؟!»
توسل در دل تاریکی
دست و پایش را گم کرده بود. میدانست توضیح هیچ فایدهای ندارد. فقط سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت؛ «انتهای محوطه پادگان مثل باغ بود، پر از درختان بلند. مطمئن بودم اضافهخدمت میخورم. به آن سمت رفتم تا کسی صدای گریهام را نشنود. همانجا کنار درختها، با خدای خودم خلوت کردم.»
در دل تاریکی شب، رو به آسمان گفتم: یا امام رضا (ع)، خودت پا درمیانی کن. دلم نمیخواهد اضافه خدمت بخورم
او روی زمین نشسته بود و زیر لب، خودش را سرزنش میکرد؛ «این چه کاری بود کردی؟ دهروز مانده بود! فقط ده روز. دیدی چه شد؟ حالا معلوم نیست تا کی باید در این پادگان بمانی. همه همخدمتیهایت سر زندگیشان هستند؛ آن وقت تو....»
انگار آن لحظه غم عالم روی دلش تلنبار شده بود. ناگهان چراغی در دلش روشن شد. تصمیم گرفت دست به دامان امامرضا (ع) شود.
با صدایی آرام میگوید: بچه محل آقا بودم. از بچگی خاطرات قشنگی از حرم داشتم. همانجا، در دل تاریکی شب، رو به آسمان گفتم: یا امام رضا (ع)، خودت پا درمیانی کن. دلم نمیخواهد اضافه خدمت بخورم. کمکم کن تا هفته دیگر به خانه برگردم.
دعایش بیجواب نماند. فردای آن روز، یکی از گروهبانها که صادق را میشناخت و از ماجرا باخبر شده بود، تصمیم گرفت پادرمیانی کند. او نزد افسرنگهبان رفت و از اخلاق خوب و سختکوشی صادق گفت، از اینکه چیزی به پایان خدمتش نمانده و این خطا سهوی بوده است و بالاخره توانست رضایت افسرنگهبان را بگیرد.
او لبخند میزند: آن شب، آنچه من را نجات داد، دلسپردن به ولینعمتمان بود.
* این گزارش سهشنبه ۲۴ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۹ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.