کد خبر: ۱۲۲۶۲
۲۰ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۰
معصومه‌ یکی از شش نجات‌یافته حادثه تصادف اتوبوس بود

معصومه‌ یکی از شش نجات‌یافته حادثه تصادف اتوبوس بود

معصومه که به روستای پدری رفته بود، دلتنگ مادرش می‌شود، پدربزرگش، او را با اتوبوس به مشهد می‌آورد. در مسیر اتوبوس تصادف می‌کند و پدربزرگ جان خود را از دست می‌دهد اما معصومه معجزه‌آسا نجات پیدا می‌کند.

سیب‌ها که یکی‌یکی قِل خوردند کف اتوبوس، آدم‌ها هم یکی‌یکی روحشان به پرواز درآمد. آن همه جمعیتی که تا دقایقی پیش از گرمای اتوبوس گلایه می‌کردند و با خوش‌و‌بش سعی داشتند راهشان کوتاه شود، هرگز فکر نمی‌کردند لحظاتی بعد، تصادف با جرثقیل باعث شود یکی‌یکی جانشان را از دست بدهند و تنها ۶ نفر زنده بمانند.

معصومه کلاس چهارم بود. او هر‌وقت حرف از اتوبوس می‌شود، یاد آسمانی‌شدن پدربزرگ و سیب‌های سرخ کف اتوبوس می‌افتد. خانم ذوالفقاری، ساکن محله امام‌رضا(ع)، برایمان از آن سفر می‌گوید.

 

عمرم به دنیا بود

اتوبوس برای معصومه‌خانم ذوالفقاری، خاطره رفتن پدربزرگ را زنده می‌کند. درست ۳۷ سال پیش همین وقت‌ها او خوشحال از تمام‌شدن امتحانات، چند‌روزی را به روستای پدری در چناران رفت تا در خانه پدربزرگ آب‌و‌هوایی عوض کند. دلش که تنگ شد، بهانه مادرش را گرفت. پدربزرگ هم یک کیسه سیب از باغ جمع کرد و با خودش برداشت تا برای عروس و نوه‌هایش به مشهد ببرد.

معصومه می‌گوید: به ورودی مشهد که رسیدیم، با خودم می‌گفتم «آخ جون رسیدیم» و از شیشه ماشین بیرون را نگاه می‌کردم. پدربزرگ چرت می‌زد و من بالا و پایین‌رفتن سینه‌اش را گاهی برانداز می‌کردم. بعد دیگر چیزی نفهمیدم. فقط یادم است صدای جیغ و فریاد «یا ابوالفضل (ع)» می‌آمد.

 

حادثه‌ تصادف برای معصومه‌ ذوالفقاری؛ هم تلخ بود، هم معجزه‌آسا

 

وقتی آدم روزی‌خور دنیا باشد، خداوند شیشه را کنار سنگ نگه می‌دارد؛ «عمرم به دنیا بود. من بیهوش شده بودم. به‌خاطر جثه ریزم افتاده بودم زیر صندلی. چندصندلی دیگر هم کنده شده و افتاده بود روی من. هلال احمر و آمبولانس آمده و همه جنازه‌ها را برده بودند. من را که بین صندلی‌ها گیر کرده بودم، اصلا ندیدند. نمی‌دانم چند‌ساعت توی اتوبوس چپ‌شده تنها بودم.»

به هوش که آمدم چشمم به سیب‌های کف اتوبوس افتاد. گفتم این سیب‌ها مال ماست. پدربزرگم چیده. اصلا او کجاست؟

معلوم نیست اگر خانواده شیرازی که به مشهد می‌آمدند، کنجکاو نشده و توی اتوبوس را نگاهی نینداخته بودند، چه بر سر معصومه کوچک می‌آمد؛ «چند‌ساعت از تصادف گذشته بود. کسی فکر نمی‌کرد آدمی در ماشین مانده باشد. خانواده‌ای شیرازی آمده بودند از سر کنجکاوی به اتوبوس چپ‌کرده نگاهی بیندازند که صدای ضعیف من را شنیده بودند.»

 

این سیب‌ها مال ماست

آنها صندلی‌ها را به‌سختی جا‌به‌جا می‌کنند و معصومه را زخمی و نیمه‌هوشیار بیرون می‌کشند؛ «به هوش که آمدم چشمم به سیب‌های کف اتوبوس افتاد. گفتم این سیب‌ها مال ماست. پدربزرگمان برایمان چیده. اصلا پدر بزرگم کجاست؟ دوباره از هوش رفتم. چشم که باز کردم، توی ماشین خانواده شیرازی بودم. این‌بار کامل به هوش بودم. آنها نشانی خانه‌ام را پرسیدند. من آدرس دادم و آنها من را تا در خانه بردند. دستم شکسته و صورتم زخمی و پر از شیشه‌خرده بود.»

فوری معصومه را به بیمارستان بردند. کمی بعد همه خانواده فهمیدند پدربزرگ در تصادف از دنیا رفته است. معصومه هر وقت اتوبوسی می‌بیند، این خاطره تلخ و معجزه‌آسا برایش زنده و دلتنگ پدربزرگش می‌شود.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۲۰ خردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۴ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44