
موسس قدیمیترین مدرسه خصوصی مشهد
تکیه به نازبالشهای قدیمی که از گذشتههای دور در اتاقی کوچک و ساده ردیف شدهاند با رادیو جعبهای بزرگ که هنوز جایش روی طاقچه است، حس خوبی را القا میکند. اینها همراه یک سینی چای و بخاری که در سردی اتاق گم میشود، صفای حرفزدن با موسس قدیمیترین مدرسه خصوصی مشهد در محله راهآهن را دوچندان کرده است.
حاجآقا سید محمدحامد موسویان که ۸۵ سال زندگی و ۶۵ سال معلمی صورتش را چین و بر دستانش رعشه انداخته، حالا اندامش بسیار تکیدهتر از عکس ۴۰ سال پیشش است که نشانمان میدهد. با اینکه از کمر خمیده و زانوانش که برای هربار بلندشدن با او بدقلقی میکنند گلایه دارد، حساب و کتاب ریاضیاش مثل زمانهایی است که در کلاس درس میداده؛ این را وقتی میفهمیم که لابهلای صحبتهایش از قوانین و قضایای ریاضی میگوید.
موسویان که تحصیلکرده دانشسرا بوده است، بهجز اینکه موسس مدرسه خصوصی «ابنسینا»ی در محله راهآهن مشهد بوده، ریاضی هم تدریس میکرده است؛ در کلاسهایی که از سویی در مدرسه خودش و از سوی دیگر به خواسته مسئولان آموزشی آن دوره در مکانهای دولتی و خصوصی دیگر دایر میشد. کمکم وصل لحظههایی میشویم که مانند فیلم قدیمی سیاه و سفیدی بر ذهنمان چیره میشود.
دست خودمان نیست وقتی حاجآقا موسویان با لحنی شیرین و لهجه اصیل مشهدیاش برایمان تعریف میکند که هر روز کتوشلوار برتن، کلاه بر سر و سوار بر دوچرخه از خیابانهای سنگفرش اطراف حرم که خانهاش آنجا بوده، به مدرسه میآمده، فکر میکنیم بخشی از آن زمان شدهایم.
کنار تنور درسم میدادند!
هنوز خلق و خوی آموزگاریاش را دارد. حرفهایش، هم آرام و دلنشین است، هم محکم و قدرتمند. دستش را که بالا میبرد گویی به شاگردانش در کلاس درس میدهد. صاحب قدیمیترین مدرسهای که بهشکل خصوصی اداره میشده زمانی که هفتهشتسال داشته، پدرش برایش معلم خصوصی میگرفته تا ضمن مدرسه رفتن، با او درسهایش را مرور کند.
لبخندی کمجان بر روی لبهای خشکیدهاش و غم فراقی چندینساله را که در چشمهایش موج میزند، بیکجا دارد وقتی تعریف میکند: پدرم خباز بود. روزها بعد از مدرسه به نانواییاش که حوالی حرم بود، میرفتم. به یکی از معلمهای مدرسه دیانت برای هر حضورش در نانوایی و تدریس به من، دوتا نان میداد و پولی هم ماهیانه پرداخت میکرد تا به من درس بدهد. این عشق و علاقه به درسخواندن در خانواده ما وجود داشت.
پدربزرگم مجتهد بود و با پدربزرگ شیخ احمدکافی مراوده داشت. پدرم هم با اینکه به آن درجهها نرسیده بود، خیلی دوست داشت من درسم را بخوانم. این چیزها را پدرم وقتی به نانوایی میرفتم توی گوشم تکرار میکرد.
فلک میرزامحمد کافی بهخاطر دروغ
بعضی لحظههایمان را سکوت پرمیکند.از میرزامحمدکافی که میگوید حجم سکوت بیشتر میشود. کمی زمان میبرد تا فاصله دو زمان اکنون و دیروزی به فاصله حدود هشتدهه را لمس کند. تعریف میکند: دوران ابتداییام را در مدرسه «محمدیه» درس میخواندم. مدیر مدرسه میرزا محمد کافی پدر مرحوم شیخ احمد کافی بود. خدا بیامرزد او را که ابهت عجیبی داشت و در کنار درس، زندگیکردن هم یادمان میداد.
حالا که خاطرهای از ۷۷ سال پیش یادش آمده خندهاش میگیرد: یک روز که معلم نداشتیم میرزامحمد آمد و زنگ ریاضی را خودش گرفت. آن روز مساحت لوزی را آموزش داد و بعد از آن رو به ما بچهها گفت: «بچهها یادگرفتید؟» همگی فریاد زدیم «بع... له»، گفت «پس محیطش را هم یادتان میدهم.»
بعد دوباره سوال کرد: «بچهها محیط لوزی را هم یاد گرفتید؟» دوباره همگی فریاد کشیدیم: «بع...له». بعد قرار شد درس را از بچهها بپرسد. از بخت بد من، اولین نفر مرا فراخواند. وقتی پای تخته رسیدم، فهمید اصلا درس را یادنگرفتهام.
بهخاطراینکه به دروغ گفته بودم یادگرفتم، خواست فلکم کند. خلاصه بساط فلک را آوردند و پایم را به آن بستند. از شدن ترس گریه میکردم اما فلککردنی در کار نبود؛ ترساندنی بهعنوان تنبیه بود تا دیگر برای چیزی دروغ نگویم.
بهخاطر گرفتن مجوز مدرسه، ازدواج کردم!
حاجآقا موسویان بعداز اینکه دوره ابتدایی و دبیرستان را تمام میکند به سربازی میرود. در ادامه زمینه کار در دادگستری برایش فراهم میشود اما بهخاطر علاقهاش به معلمی وارد دانشسرا میشود و تربیت معلم میخواند. سهچهارسالی که از اشتغالش به آموزگاری میگذرد، عزمش را برای گرفتن مجوز آموزشگاهی خصوصی جزم میکند.
وقتی فهمیدم یکی از شرایط گرفتن مجوز متأهلبودن است با یکی از همکاران فرهنگی ازدواج کردم و مجوزم را گرفتم
میگوید: آن زمان مجرد بودم. وقتی فهمیدم یکی از شرایط گرفتن مجوز متأهلبودن است با یکی از همکاران فرهنگی ازدواج کردم و مجوزم را گرفتم. این شد که به سبب کار ازدواجم هم صورت گرفت. بعد از آن هم شیخعباسعلی اسلامی، رئیس کل جامعه تعلیمات اسلامی در تهران مجوزم را صادر کرد.
شاگردانم از راههای دور میآمدند
باوجود برخی تبلیغات آن روزگار به بهانه مدرنشدن(!) ویژگیهای اسلامی شاگردان بسیاری را به آموزشگاه ابنسینا میکشاند. از طرقبه آنسالها که اطراف مشهد بود تا تهران و قم، شاگردانی به مدرسه میآمدند. موسویان از شاگردانی میگوید که بهخاطر مدرسهرفتن در شهر میماندند و زندگیشان همینجا شکل میگرفت.
درآمدی از مدرسهخصوصیام نداشتم
«همین بود که ملک خودم بود و اجاره نمیدادم وگرنه با هزینههای زیاد مدرسه نمیتوانستم سرپا نگهش دارم»؛ این را هممحلهای قدیمی ما میگوید و تاکید میکند که در همه سالهای کاریاش درآمد چندانی از مدرسه نداشته است. وضعیت مالی نامناسب دانشآموزان و هزینههای فراوان مدرسه باعث شده بود او مجبور شود بیشتر از کسب درآمد، هزینه کند!
نماز و قرآن هر روز در مدرسه برپا بود
بیآنکه بخواهیم خاطرهای دیگر تعریف میکند: گاهی دلم برای ارادت بچهها به نماز جماعت تنگ میشود. در مدرسه ما، بچهها هنگام نماز بهصف میشدند و به مسجد محل میرفتند. یادم میآید برای دانشآموزان نوبت شبانه هم حصیری داخل حیاط مدرسه پهن میکردیم و آنجا نماز جماعت برپا میشد. جلسات قرآن از دیگر برنامههای ما برای دانشآموزان بود.
مأموران شاهنشاهی مزاحم کارمان میشدند
مدیر آموزشگاه اسلامی ابنسینا مکث میکند و بیآنکه اجازه پرسشی دهد، عنوان میکند: بااینکه مجوز رسمی فعالیت داشتیم، بهخاطر اسلامیبودن مدرسه، گاه ماموران شاهنشاهی مزاحم کارمان میشدند. برای همین هم از تهران با ادارات مکاتبه کرده بودند تا کسی مزاحم کارمان نشود.
یادم میآید روزی از طرف شهربانی به مدرسه آمدند و بازخواستمان کردند که با چه مجوزی بچههای مردم را اینجا جمع کردهاید! من هم نامهای را که از تهران داشتم کف دستشان گذاشتم و از آن به بعد یادم نمیآید کسی برای کارمان مزاحمتی ایجاد کرده باشد.
بهخاطر اسلامیبودن مدرسه، گاه ماموران شاهنشاهی مزاحم کارمان میشدند
برای رهایی دانشآموزان از اجباری نقشه کشیدیم
خاطرات قدیمی محله راهآهن یکیدوتا نیست. او هر روزش را با یک ماجرا شروع میکردهاست. تعریف میکند: بخشنامهای از ارتش به مدرسه فرستاده شده بود.
آنها میخواستند دانشآموزان نوبت شبانه را که در سن خدمت نظام وظیفه به سرمیبردند، معرفی کنیم و روزی را هم برای سرکشی مقرر کرده بودند. ما هم که دیدیم همهشان عیالوارند و کارگر، به دانشآموزان گفتیم آن روز خاص غایب شوند؛ نقشهای که باعث شد از رفتن به اجباری در آن شرایط رهایی یابند.
از زندگیام راضیام
یکعمر تلاش بیوقفه برای این بود که در چنین روزی مقابلمان بنشیند و بگوید: از زندگیام راضیام. همینقدر که در هر کوچه و خیابان، کسی خودش را شاگرد او معرفی میکند و بهخاطر درسهایی که در مدرسه او گرفته تشکر میکند، از زندگیاش راضی است.
گویی این شاگردان جزو جداییناپذیر زندگی او هستند. بعضیها به دیدارش میآیند و میشناسدشان اما برخی را با تعریف خاطرهای به یاد میآورد. اینها اما تنها رویارویی او با بچههایی نیست که روزگاری مدیر و معلمشان بوده است؛ وقتی میگوید «تعزیه برخی از دانشآموزانم را هم رفتهام» صدایش بغضآلود میشود.
با همه اینها تکرار میکند از زندگی در این سالها رضایت دارد؛ از اینکه تابهحال مجبور نشده دست گدایی جلو کسی دراز کند، از اینکه کار و تلاشی که در این دنیا کرده هم خیر بوده هم مطابق میلش و از اینکه فرزندانی فرهنگی تحویل جامعه داده است.
روزگار تنهایی
زیارت امام هشتم یکی از برنامههای زندگی او از دوران دانشآموزی تا آموزگاری و بازنشستگی بوده است، اما این برنامه پس از اینکه ششمین فرزندش هم رفت پی زندگی زناشوییاش، پررنگتر و پس از فوت همسرش در سال ۸۲ باز هم بیشتر شده است و اکنون بیشتر اوقات تنهاییاش در حرم مطهر (ع) میگذرد.
مسئولیت بخشی را که مربوط به حافظان قرآن است، به عهده دارد. خدمتی که ریشه در عشق کودکی و نوجوانیاش به امامرضا (ع) دارد. برای کسی که از ۱۲ سالگی به خاطر علاقه به امامرضا (ع)، یک پایش در حرم بوده حالا خدمتکردن به امامش در این سن اتفاق عجیبی نیست.
بهخصوص در این سالها که آموزشگاه هم تعطیل شده و از آن ساختمان فرسودهای بیش نمانده است. گاهی سری به ساختمان آموزشگاه در نزدیکی خانهاش میزند تا با هر قدمی که در حاشیه دیوارهای آن برمیدارد، سالها خاطره برایش مرور شود.
این خاطرهها را در این چند سال تعطیلی مدرسه هم حفظ کرده، اما وقتی هیچچیز در این دنیا ماندگار نیست، چطور انتظار داریم خاطره نخستین مدرسه خصوصی و اسلامی مشهد با ساختمانش پابرجای بماند. برای آخرینبار صدای بغضآلودش را میشنوم: تصمیم دارم ملکش را بفروشم!
*این گزارش یکشنبه، ۲۴ آذر ۹۲ در شماره ۸۴ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.