
مهارت زهره محمدی در قیچی کردن موانع در راه کارآفرینی
اولین چیزی که اینجا احساس میشود، صمیمیت و همدلی آدمهاست. هرکدام در گوشهای از کارگاه، پشت چرخ خیاطی نشستهاند. بلندبلند با هم حرف میزنند و شوخی میکنند. صدای چرخ خیاطی میان صدای خندههایشان و موسیقی شادی که از اسپیکر پخش میشود، گم شده است. لابهلای طاقههای پارچه، از وسط کارگاه بهسختی عبور میکنم تا خودم را به سرپرست این مجموعه کوچک برسانم.
زهره محمدی میان چرخها حرکت میکند و با لحنی صمیمانه با خیاطها یا به قول خودش بچههایش همکلام میشود؛ هفدهخانم هنرمند محله آقامصطفیخمینی (ره) حالا به واسطه او مشغول به کار شدهاند و صبح و شب مشغول خیاطی هستند.
زهرهخانم، اما خون دلها خورده است تا توانسته از هیچ، این مجموعه را بسازد. قرار است داستان زندگی پرفرازونشیبش را برایمان تعریف کند.
ریشه عمیق یک علاقه
زهره محمدی متولد سال۱۳۶۳ در محدوده محمدآباد مشهد است. اولین خاطرات او از کار خیاطی کنار خواهر بزرگترش شکل گرفت؛ «خواهرم خیاط بود و ساعتها مشغول دوختودوز میشد. من هم کنارش مینشستم، به دستهایش نگاه میکردم و با تکه پارچههایی که از دوختودوزهایش باقی میماند، برای خودم چیزی سر هم میکردم. وقتی ازدواج کرد و رفت، من ماندم با یک علاقه نیمهکاره. تصمیم گرفتم بروم کلاس خیاطی تا این مسیر را حرفهایتر ادامه بدهم.»
پدرش، اما چندان همراه نبود. اجازه نمیداد او جای دیگری شاگردی کند یا از خانه بیرون برود. بااینحال زهره در هنرستان شهیداسکویی مشهد درس خیاطی خواند تا هرطور بود، مسیر علاقهاش را پیش بگیرد. دیپلمش را که گرفت، سفارشگرفتن را هم شروع کرد؛ «حالا که یادم میآید میبینم چیز زیادی از خیاطی نمیدانستم، اما جسارت داشتم و با اعتمادبهنفس کامل دستوپاشکسته سفارشها را انجام میدادم.»
آنروزها با همان چرخ خیاطی دستی زهواردررفته گوشه خانه، کارها را پیش میبرد. ساعتها پشت آن مینشست، سوزن نخ میکرد و دوختهای ابتدایی میزد.
اما مشکلات تازه آغاز شده بود. او نه دستگاه سردوز داشت و نه جادکمه. برای پیشبردن هر مرحله از دوخت مجبور بود لباسها را اینسو و آنسو ببرد؛ «مدام در رفتوآمد بودم. پدرم ناراحت میشد که چرا زیاد بیرون میروم. دوباره سر لج افتاد و دیگر اجازه نداد کار کنم.»
زهره در شانزدهسالگی ازدواج کرد. بعد ازدواج دوسهسالی فکر خیاطی از سرش افتاد، اما علاقهای که در دلش ریشه دوانده بود، برای همیشه خشک نشد.
خانم محمدیِ خیاط
گاهی تا اذان صبح پشت چرخ فقط میدوختم تا سفارشها را بهموقع برسانم. شبهای پرخستگی اما همراه با رضایت
مدتی بعد ازدواج و سکونتشان در محله مصطفیخمینی (ره)، زهره تصمیم گرفت اینبار خودش مسیری را باز کند. با کمک همسرش توانست یک چرخ ژانومه بخرد، چرخی که هم زیگزاگ میزد و هم جادکمه؛ «گرفتن آنچرخ رؤیای همیشگیام بود.»
او تابلویی کوچک با نوشته «خیاطی زنانهدوزی» درست کرد و سر کوچه آویخت. اولین مشتریها پیدا شدند؛ همسایهها، فامیل و بعد کمکم افراد بیشتری هم او را شناختند و در محله او را «خانممحمدیِ خیاط» صدا میزدند.
او با ذوق و عشق میدوخت؛ پیراهن، چادر، شلوار و... مدتی بعد با جمعکردن پساندازهایش یک دستگاه سردوز سهنخ هم خرید. کارها مرتبتر و تمیزتر شدند و مشتریها بیشتر.
سال۱۳۹۱ توانست با ۵۰۰هزار تومان یک چرخ صنعتی دستدوم هم بخرد و سرعت کارش بیشتر شد و افراد بیشتری هم او را شناختند؛ «گاهی پیش میآمد که دهنفر از مهمانان یک مجلس عروسی به من سفارش کار میدادند.
همهچیز را هم به خودم میسپردند، از انتخاب پارچه تا انتخاب رنگ و مدل. گاهی تا اذان صبح پشت چرخ فقط میدوختم و میدوختم تا سفارشها را بهموقع برسانم. شبهای پرخستگی و روزهای پرکار، اما همراه با حس رضایت.»
دستمزدهای ناچیز و زخمهای ماندگار
خلاقیتش بین همسایهها زبانزد شدهبود. خودش دوختها را طراحی میکرد، ملیلهدوزی و منجوقدوزی را هم خودش انجام میداد. با همه اینها او از اجرت اندک کار در این محله ناراضی بود؛ «پارچههای سخت مثل مخمل را هم میدوختم. طراحی و تزئین هم میکردم. اما اجرتی که میدادند اصلا بهایی نبود که برای هنرم بپردازند. پرداخت همان هم برایشان سنگین بود.»
بهای کار، تنها پول نبود. دستان زهره پر از زخم میشد؛ «بارها دستم زیر سوزن رفت. شوهرم با موچین نخها را درمیآورد. ۲۵سال با قیچی دستی برش زدم. هنوز هم جای زخمهای قدیمی روی دستم هست.»
کمکم فهمید که خیاطی شخصیدوزی با این همه سختی، فایدهای ندارد. وقتی دخترش را به خانه بخت فرستاد و دستتنها شد، همزمان ویروس کرونا هم شیوع پیدا کرد. تصمیم گرفت کار را کنار بگذارد. در آن روزهای پرخطر و رفتوآمد مشتریها ادامه کار ممکن نبود.
شروع دوباره
بعداز وقفهای که کرونا ایجاد کرد، زهره دوباره تصمیم گرفت روی پا بایستد. برای یادگرفتن تجربههای تازه، مدتی در تولیدیهای مختلف شاگردی کرد، از بچگانهدوزی گرفته تا مردانهدوزی. خیلی زود فهمید که به خاطر سابقه و تجربهاش، کار برایش راحتتر از دیگران است. ایراد کارها را میگرفت، روشها را سریع یاد میگرفت و با اعتمادبهنفس کار میکرد.
اما در دلش هنوز آرزو داشت خودش صاحب کارگاه باشد. میگوید: سال۹۹ با دخترم تصمیم گرفتیم تیم بشویم. او رشته طراحی دوخت میخواند و کنارم کار میکرد. با هم وامی خانگی گرفتیم و دو چرخ خریدیم. خواهرم هم آمد کنارمان و شدیم سه نفر.
آنها مدتی کارهای ساده گرفتند با اجرت پایین. اما زهره به همین مقدار قانع نبود. جسارتش همیشه از ترسهایش پیشی میگرفت. تصمیم گرفت نمونه کارهای خودش را بزند. یکروز با همسرش نمونههایی از کارهای خودشان را به بازار بردند؛ هفدهشهریور، پارک بازار و پاساژهای دیگر. فروشندهها از دوختها خوششان آمد.
شکست سخت
۲۵سال با قیچی دستی برش زدم و جای زخمهای قدیمی هنوز هم هست
یکی از فروشندهها سفارشی با تیراژ بالا به او داد؛ سیصدمانتوی پاییزه. زهره بدون داشتن کارگاه یا نیروی کافی، این سفارش را پذیرفت؛ «به خودم گفتم از پسش برمیآیم. پول کافی برای خرید پارچه نداشتم. رفتم چک کشیدم و پارچه خریدم. شوهرم گفت خطرناک است؛ شاید نتوانی چک را پاس کنی، اما من گوش ندادم.»
او، دخترش و خواهرش، شش شبانهروز تماموقت کار کردند. اما درست در همان روزها، سفر ناگهانی زهره به تهران برای مراسم ختم مادربزرگش، همهچیز را تغییر داد. سهچهار روز بین کار وقفه افتاد. فروشندهای که سفارش داده بود، در این فاصله بهخاطر مدل خاص مانتوها از این سفارش پشیمان شده بود. فروشنده همان چندروز وقفه را بهانه کرد و سفارش را نپذیرفت؛ «دنیا روی سرم خراب شد. بغض کردم، از مغازه بیرون آمدم و زدم زیر گریه. نمیدانستم با این همه مانتو چه کنم.»
به گفته زهره «زائران رفته بودند و بازار هم در آن فصل سنگین بود. برج هشت بود و مشتریها کم.» فروشنده دیگری هم کارها را قبول نکرد. خانهشان پر شد از دستهدسته مانتوهایی که روی دستشان مانده بود.
زهره مانتوها را در برنامه دیوار آگهی کرد. روزی ده تا یا پنج تا فروش میرفت. کند، طاقتفرسا و همراه با اضطراب؛ «خیلی اذیت شدم. آخر سر هم مجبور شدم طلاهایم را بفروشم تا چک پاس شود.»،
استقبال فروشندهها
اما این تجربه تلخ باعث نشد که زهره جا بزند. دلش نمیخواست همهچیز همانجا تمام شود. میگوید: یک روز به شوهرم گفتم میخواهم شلوارهای راحتی زنانه بدوزم. او گفت امتحان کن؛ شاید گرفت.
پارچه پنبهای خرید و دوخت را شروع کرد. همان شب یک نمونه را آماده کرد و به چند مغازه در هفدهشهریور نشان داد. برخلاف انتظار، فروشندهها استقبال کردند. همه میگفتند جنس شلوارها خنک و خوشدوخت است؛ «اولین سری شلوارها را که دوختم و فروش رفت، انگیزه گرفتم و چند طاقه پارچه دیگر هم خریدم.»
کمکم پای شاگردان جدید به خانه باز شد. کار بیشتر شد و زهره فهمید باید جدیتر به این مسیر نگاه کند. او حالا محصولی داشت که بازار میخواست.
تولد یک برند کوچک
سال۱۴۰۱ برایش سال تازهای بود. شلوارهای راحتیاش با اسم «محمدی» شناخته میشد. مشتریها بهتدریج بیشتر شدند. زهره با افتخار میگوید: «برند محمدی را ثبت نکردهام، اما همه میشناسند. روی بستهها برچسب زدم و مشتریها وقتی میدیدند، میگفتند کارتان تمیز و حرفهای است.»
سفارشها زیاد شد و او کمکم نیروی بیشتری برای کار گرفت؛ «همیشه دلم میخواست زنان محلهمان کار کنند. میدیدم خیلیها بیکارند و همسرانشان درآمد کمی دارند. به خودم گفتم چرا آنها را پای کار نیاورم؟»
اولین کارگاه
اولین کارگاه زهره یک اتاق سیمتری بود در طبقه اول بازار حافظ. اما چیزهایی باعث شد که چرخ آن کارگاه آنطورکه زهرهخانم میخواست، نچرخد.
مسیر طولانی و رفتوآمد سخت همسایهها و تعطیلیهای پیدرپی بازار، باعث شد که قید کار در آن اتاق کوچک را بزند. تصمیم گرفت به قلب محله، به همان جایی که همهچیز از آن شروع شده بود، بازگردد. رفت سراغ یکی از همسایهها و یک اتاق سهمتر در هفتمتر را اجاره کرد. همین نقطه، آغاز یک تحول بزرگ برای او و مجموعهاش بود.
با دریافت وام، یک میز برش بزرگ و قیچی مخصوص خرید. کارگاه پر از طاقههای پارچه شد، اما یک مشکل اساسی وجود داشت و آن هم نبود برشکار بود. مجبور بود مدام به فردی زنگ بزند که بیاید پارچهها را برش بزند و برود. اینطوری نمیشد کارگاه را بهطور جدی اداره کرد.
نیروی جدید کارگاه
یک روز که زهره داشت با همسرش دراینباره صحبت میکرد، جرقهای در ذهنش روشن شد. به همسرش پیشنهاد کرد که برشکار کارگاه شود. حسین رزاقی ابتدا این ایده را جدی نگرفت، اما اصرار و پیگیریهای مداوم زهره بالاخره نتیجه داد. کمکم پایش به کارگاه باز شد و اول با کنجکاوی و بعد با علاقه، برشزدن را یاد گرفت. حالا او شغل تاکسیرانی را کنار گذاشته و تماموقت در کارگاه یک شریک واقعی در زندگی و کار کنار همسرش ایستادهاست.
کمکم در عرض فقط چهارماه، تعداد همکاران به هفت نیروی کار رسید. مشتریها بیشتر شدند و زهره چرخهای جدید اضافه کرد. دو خانم دیگر از همسایهها را نیز ترغیب کرد که به جمع آنها بپیوندند. آن روزهایی که زهره با التماس از مغازهدارها میخواست کار را به او بسپارند، تمام شده بود. حالا نوبت مغازهدارها بود که به او زنگ بزنند و با لحنی محترمانه بپرسند: «خانم محمدی، ظرفیت دارید که برای ما هم کار کنید؟»
آرزوی مادرانه
حالا زهرهخانم یک ماه است کارگاه بزرگتری را در همین محله اجاره کردهاست و هفدهنفر در این کارگاه مشغول کارند؛ از دختران نوجوان گرفته تا خانمهای سرپرست خانوار. همه با هم صفرتاصد کار را جلو میبرند و هر مدل لباسی تولید میکنند.
زهره به گذشتهاش نگاه میکند؛ به روزهایی که با یک چرخ دستی قدیمی خانه، این مسیر را شروع کرد، به شبهای بیخوابی کنار مانتوهای فروشنرفته، به لحظات پر اضطرابی که برای پاسکردن چک، مجبور شد طلاهایش را بفروشد، اما هیچ مانعی باعث توقف کار او نشد.
میگوید: میخواهم کارگاهم را بزرگتر کنم. دوست دارم دستگاههای بیشتری بگیرم. حتی شاید یک روز فروشگاه خودم را داشته باشم. آرزو دارم دختران و زنان بیشتری سر کار بیایند.
از خیاطی خانگی تا کار حرفهای
زهرا محمدی، همسایه و خیاط کارگاه
حدودا یک سال میشود که در کارگاه خیاطی زهرهخانم مشغول به کارم. از آبان سال۱۴۰۳، ازطریق آگهی کانال مسجد امامحسنمجتبی (ع) در محله با این کارگاه آشنا شدم و فعالیتم را آغاز کردم. پیش از این، تجربه خیاطی در خانه را داشتم، اما اینجا اولین تجربه حرفهای من رقم خورد. ابتدا کار با اتو را انجام میدادم، اما بهتدریج به زدن جادکمه مشغول شدم.
اوایل تنظیم فاصله جادکمهها برایم دشوار بود و استرس داشتم، ولی با تمرین و راهنماییهای زهرهخانم، مهارت لازم را کسب کردم. حالا با اعتمادبهنفس بیشتری کارها را انجام میدهم و حتی در موارد حساس، مثل تنظیم چرخ خیاطی سنگین بهخوبی از عهده وظایفم برمیآیم.
زهرهخانم همیشه تشویقم میکند و تواناییام را در حد خیاطی با سالها تجربه میداند. این تشویقها انگیزهام را بیشتر میکند.
الگوی زندگی
الهام محمدی، خواهر زهراخانم
من از همان ابتدا خیاطی را از زهرا آموختم. زهرا همیشه برای من الگویی مهم بوده است؛ نهتنها بهخاطر مهارتش در خیاطی، بلکه بهخاطر جسارت و پشتکاری که دارد. چندسالی است که در کارگاه زهرا مشغول به کارم و حالا بهعنوان چرخکار ثابت فعالیت میکنم، اما کارهای دیگری مانند جادکمه و اتوکاری را هم بلدم.
کار در کارگاه زهرا حس و حال خوبی دارد. محیط بسیار صمیمانه و پرانرژی است و همه با هم مانند یک خانواده هستیم؛ میخندیم، گفتوگو میکنیم و حتی در روزهای پرکار، همچنان حالمان خوب است. زهرا همیشه تلاش کرده است فضایی ایجاد کند که همه در آن راحت باشند و با عشق به کار ادامه دهند.
* این گزارش دوشنبه ۱۷ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۸ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.