
شیخ احمد لاریجانی؛ همسایه سادهزیست امامرضا(ع)
برای ورود به زندگی ساده شیخ احمد لاریجانی، دو پله کوچک خانه اجارهایاش را بالا میروم و از دالان باریک ورودی که موتور پسرش، یونس و دوچرخه قدیمی خودش، نصف آن را اشغال کرده است، میگذرم. در هال ششمتری که محل اتصال دو اتاق و یک آشپزخانه و حیاط است، مینشینم تا لحظاتی را با امام جماعت قدیمی محله پایینخیابان همصحبت شوم.
اینجا خانه یک طلبه واقعی است که از دل روستایی در شمال کشور به مشهد آمده و صدها جوان و نوجوان پای منبرها و کلاسهای درس فرهنگی او آداب زندگی درست به شیوه ائمه (ع) را یاد گرفتهاند. وقتی حاجخانم با یک سینی چای و لبخند شیرینش از آشپزخانهای که فقط برای یک نفر جا دارد به جمع کوچک ما میپیوندد، دلیل گرمای زندگی روحانی قدیمی کوچه «راد» را بهتر متوجه میشوم.
دلم در جبهه بود
حجتالاسلاموالمسلمین احمد لاریجانی را همه قدیمیهای کوچه راد میشناسند. از ۳۵سال قبل که دست همسر و دو دخترش را گرفت و با خود به مشهد آورد، در همین محله زندگی کرده است تا همسایه امامرضا (ع) باشد.
او که از دهسالگی پایش به حوزه علمیه باز شده است، میگوید: پدرم سواد زیادی نداشت، اما عاشق اهل بیت (ع) بود. مداح بود و با جان و دل برای ائمه (ع) میخواند. من را هم که تنها پسرش بودم، به راه خودش تربیت کرد و وقتی گفتم میخواهم بروم حوزه علمیه خیلی خوشحال شد.
از روستای شیلر به حوزه علمیه آیتالله عیازی بهشهر رفت و نوجوانیاش در روزهای پرالتهاب انقلاب گذشت. پانزدهساله بود که انقلاب اسلامی پیروز شد و هجدهسالگی، در مسیری که انتخاب کرده بود، به حوزه علمیه مشهد آمد تا هم درسش را ادامه دهد و هم فعالیتهای فرهنگیاش را. از روزهای جنگ میگوید که برای یک پسر روستایی، دورههای آموزشی سخت در پادگان مزداوند کردستان پیشپاافتاده بود.
لاریجانی تعریف میکند: دفعه اولی که به جبهه رفتم، سمت کردستان بود. سال۶۱، جزو نیروهای رزمی بودم، اما وقتی متوجه شدند طلبه هستم، بخشی از مسئولیتهای تبلیغی را هم به من سپردند. بعد از ششماه برگشتم مشهد تا هم درسم را ادامه دهم و هم آموزشهای فرهنگیعقیدتی را که دوستان پاسدارم در حاشیه شهر به من سپرده بودند، تکمیل کنم.
با اینکه کار و مسائل تربیتی مربوط به نوجوانها و جوانها را دوست داشتم، دلم در جبهه بود. سال۶۳ بود که برای دومینبار رفتم، اینبار به جنوب کشور. چندماهی در جبهههای گرم جنوب سپری شد و اینبار که برگشتم، به روستایمان رفتم. ازدواج کردم و باز تنها برگشتم مشهد تا درسم را ادامه دهم.
۳۱ سال مستأجری پربرکت
حاجخانم با لهجه شیرین مازنیاش رشته کلام را از حاجآقا میگیرد. میگوید: سال ۶۴ عروسی کردیم و خودش آمد حوزه. تا سال۶۹ ما در روستای پدریاش زندگی میکردیم و خودش یا حوزه بود یا جبهه. نجمه و خدیجه به دنیا آمده بودند که مادرش گفت «زن و بچهات را هم ببر مشهد تا زندگیات سروسامان بگیرد.»
حاجآقا با لبخند به حرفهای دخترعمویش گوش میکند. شهنازخانم یاد گلایههای جوانی میافتد و ادامه میدهد: بچهها اینقدر کم پدرشان را میدیدند که وقتی میآمد به او میگفتند بابابزرگ!
نجمه چهارساله و خدیجه هفتماهه بود که با دست خالی راهی مشهد شدند. چند دست رختخواب، یک یخچال دست دوم و یک گاز رومیزی و یک کپسول گاز خریدند و زندگیشان را در خانهای که الان مسجد اردبیلیها روی زمینش ساخته شده است، شروع کردند. ۳۱سال هم مستأجر خانهای شدند که سهسال قبل، تبدیل به مسجد و حسینیه کرقندیها شد. همسایهها میگفتند: اینقدر حاجآقای لاریجانی و حاجخانمش، در این خانه دوره قرآن برگزار کردند که خانه تبدیل شد به مسجد.
بچهها اینقدر کم پدرشان را میدیدند که وقتی میآمد به او میگفتند بابابزرگ!
زهرا معصومی، همسایه روبهروی خانه قدیمیشان، میگفت: سرنوشت خشتهای این خانه را حاجآقا لاریجانی با دوره قرآنهایش رقم زد.
این مسجد از تو راضی نیست!
شیخاحمد سالها در مساجد و پایگاههای مختلف کلاسهای آموزشی داشت و کارهای فرهنگی انجام میداد، اما گذرش به مسجد حاجآخوند نیفتاده بود. همیشه حاجخانم به او میگفت: این مسجد از تو راضی نیست که همسایهات است و به آن سر نمیزنی!
حاجآقا که ماندگارشدنش در مسجد حاجآخوند را مدیون اصرارهای همسرش میداند، میگوید: گاهی برای نماز میرفتم، اما همیشه نه. روز اول فروردین سال۸۸ بود. رفتم برای نماز مغرب و عشا. آن موقع امام جماعت ظهر داشتند، اما برای شب امام جماعت ثابت نداشتند.
وقتی رفتم برای نماز، حاجعلی عدالتیان، عضو هیئتامنای مسجد، به من پیشنهاد کرد که شبها برای نماز به مسجد حاجآخوند بروم. حاجمهدی آینهچیان هم که مسئول پایگاه بسیج و امور فرهنگی مسجد است، قبول کرد و از همان سال، شانزدهسال است که بیوقفه به این مسجد میروم.
لاریجانی فقط امام جماعت نیست و باتوجه به علاقهاش به کار تربیتی برای نوجوانها و جوانها، بخش بزرگی از کارهای فرهنگی مسجد را هم به عهده گرفته است. از مدیریت قرائتخانه دکتر و مهندسساز آن گرفته تا برپایی جلسات قرآن و اردوهای تفریحی فرهنگی نوجوانها. از وقتی پسرش، یونس هم معلم قرآن شده است و در امور فرهنگی کمکش میکند، بیشتر از قبل توانسته جوانهای محل را به مسجد جذب کند.
الگوی مجسم سادهزیستی
همسایهها همیشه شیخاحمد را با دوچرخه قدیمیاش میبینند. نه ماشین دارد و نه نیازی به آن احساس میکند. با اینکه هیچوقت برای زندگی شخصیاش دنبال تجملات نبوده، برای کار مردم پیگیری میکند.
او که از ابتداییترین روزهای تشکیل شورای اجتماعی محلات، عضو شورای اجتماعی محله پایینخیابان است، با دوچرخهاش در کوچهها دور میزند و همسایهها با دیدنش هر مشکلی دارند، مطرح میکنند. همسایه دیواربهدیوارش برادر شهیدمهدی خطیبی است. رجبعلی خطیبی میگوید: از مردان نیک روزگار است؛ تنها جملهای که بهراستی درباره حاجآقا لاریجانی میتوان گفت، همین است.
اینقدر حاجآقای لاریجانی و حاجخانم، در این خانه دوره قرآن برگزار کردند که خانه تبدیل شد به مسجد
زندگی او برای نوجوانها و جوانهای مسجد الگوی مجسم سادهزیستی است، اما موردپسند همه نیست و افرادی هم هستند که به او ایراد میگیرند. لاریجانی میگوید: خیلیها به من گفتهاند چرا اینقدر ساده هستی! در جوابشان گفتهام ما طلبهایم و باید به سبک ائمه معصومین (ع) زندگی کنیم تا وقتی که میرویم بالای منبر و مردم را به سادهزیستی دعوت میکنیم و از زندگی ائمه (ع) میگوییم، حرف ما را باور کنند.
همینجا، همسایه امام رضا (ع)، میمانیم
حاجخانم که همراه یک عمر زندگی ساده این طلبه مخلص است با تأیید همسرش میگوید: نتیجه زندگی سالم و نان حلال، سه فرزند صالح است که خدا به ما داده و عروس و دامادهایی مؤمن، که به سبک خودمان ساده زندگی میکنند. ماه رمضان یا محرم که حاجآقا به روستای پدریاش میرود، همه مردم پشت سرش صف میبندند تا نماز بخوانند، چون میدانند که حرف و عملش یکی است.
فیلم هیزمشکستن و گچکاری حاجآقا را در روستایشان نشان میدهد و با افتخار میگوید: اهل هر کار سختی هم هست، از هیزم شکستن برای بخاری گرفته تا بنایی و گچکاری!
وقتی از حاجآقای لاریجانی میپرسم «دلتان نمیخواهد به روستای سرسبزتان برگردید؟» پاسخ میدهد: مشهد دوستداشتنی است و تا امامرضا (ع) ما را بیرون نکند، همینجا در همسایگیاش میمانیم.
* این گزارش شنبه ۱۰ خردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۳ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.