
زندگی رضا زکریایی از مشهد تا قم، عراق و سوریه
گاهی آدمها قصهای خاص دارند که نشان میدهد زندگیشان از یک مسیر پرپیچوخم، از تاریکیهای شک و تردید، به روشناییهای یقین رسیده است؛ درست مثل حجتالاسلاموالمسلمین رضا زکریایی که ماجرای زندگیاش از دوران نوجوانی تغییر کرد. او که پسری سرگشته در خیابان تورج در محدوده کلاهدوز بود، پساز سالها طلبه، رزمنده و معلمی شد که سعی داشت درکنار خانوادهاش، قدمی در راه آرمانهایش بردارد.
حالا که ۴۵ سال از زندگیاش میگذرد، پساز سالها کسب تجربه در قم، عراق و سوریه، ساکن محله زرکش (شهیدبصیر) شده است تا بتواند آنجا درکنار آموزش ورزشهای رزمی به وظایف تبلیغیاش ادامه دهد.
متحول شدن مجید
حجتالاسلاموالمسلمین رضا زکریایی که متولد سال۱۳۵۹ است، خاطرات کودکیاش در محله کلاهدوز و خیابان تورج، شکل گرفت. از همان سالهای دور، جذب دنیای پرانضباط هنرهای رزمی شد و کاراته و دیگر ورزشهای رینگی، بخش بزرگی از اوقات او را پر میکرد.
اما مشوق اصلیاش در زندگی، برادرش، مجید بود. او برایش فقط یک برادر نبود؛ الگوی زندگی و استاد ورزشی رضا هم بود. گاهی یک اتفاق، تغییر عظیمی در زندگی آدم ایجاد میکند.
آقارضا تعریف میکند: تا چهاردهسالگیام، زندگی ما در مسیری عادی و دور از فضای مذهبی میگذشت. حتی میتوانم بگویم فضای خانوادهمان، مقید به مسائل مذهبی نبود. پدرم در زمان طاغوت در ژاندارمری خدمت میکرد و پساز پیروزی انقلاب اسلامی، این موضوع برایش دردسرساز شده بود. حتی خیلیها به او انگ ساواکی میزدند. انگار نمیدانستند کار ژاندارم حفظ امنیت مردم بوده است. بعداز انقلاب پدرم برای تجارت به کشورهای مختلف میرفت.
او ادامه میدهد: انقلابی که در خانواده ما رخ داد، نه سیاسی، که روحی و عقیدتی بود و مجید، برادر بزرگترم، کانون این تحول بود. او ۱۰ سال از من بزرگتر است. رزمیکار بود و به کلاسهای کاراته میرفت. در دبیرستان جباریان و دستغیب درس میخواند.
یادم است همیشه از دیدن گروهی از بچهها که ضعیف و مظلوم بودند و مورد اذیت و آزار قلدرهای مدرسه قرار میگرفتند، ناراحت بود. چندباری هم به آنها گفته بود «چرا از خودتان دفاع نمیکنید؟ جوابشان را بدهید. خوب نیست آدم ترسو باشد.» پس از مدتی همکلاسیهای بهظاهر ضعیف و ترسویش غایب شدند. بعد هم بچههای مدرسه فهمیدند آنها به جبهه رفتهاند. برای مجید سؤال بود که این بچهها چطور جرئت کردهاند به جبهه بروند.
آقارضا با لبخندی بر لب، تعریف میکند: پس از مدتی، روی نیمکتهای خالی بعضی از همان دانشآموزان، گل گذاشتند. تازه بچهها متوجه شدند آنها شهید شدهاند. وقتی فرماندهانشان به مدرسه آمده و از رشادتهای باورنکردنی این نوجوانان تعریف کرده بودند، مجید بهشدت تکان خورد و تغییراتی در افکارش ایجاد شد.
ای وای، رضا به مسجد میرود!
دو برادر با وجود ۱۰ سال اختلاف سنی رابطه نزدیکی با هم داشتند. برای همین وقتی مجید مسیرش را تغییر داد، به رضا هم پیشنهاد کرد کتاب «پرتویی از اسرار نماز» حجتالاسلاموالمسلمین قرائتی را بخواند. رضا با خواندن این کتاب، تغییر کرد؛ به هر قسمت از آن که میرسید، همان مسیر را در پیش میگرفت.
انقلابی که در خانواده ما رخ داد، نه سیاسی، که روحی و عقیدتی بود و مجید، برادر بزرگترم، کانون این تحول بود
اگر بگوییم قسمت دوم زندگی رضا زکریایی از همان چهاردهسالگی رقم خورده است، بیراه نگفتهایم. همان روزهایی که در آن کتاب اهمیت نماز جماعت را میخواند و تصمیم گرفت به مسجد چهاردهمعصوم (ع) در خیابان تورج برود.
به این قسمت از خاطراتش که میرسد، بلند میخندد و میگوید: همان اوایلی که به مسجد میرفتم، اعضای فامیل به یکدیگر میگفتند «ای وای رضا به مسجد میرود» و هرچه جلوتر میرفتم این حرفها بیشتر میشد. انگار با آدمهای نابابی میگشتم.
او با همان لبخندی که به لب دارد، توضیح میدهد: نماز صبح، ظهر و مغرب به مسجد میرفتم. برایم سؤال بود که با وجود ثواب نماز جماعت چرا صبح پنجنفر برای نماز میآیند و شب بیشاز پنجاهنفر. یکسره این سؤالات را از مسجدیها میپرسیدم. آنها هم نمیتوانستند دلیل قانعکنندهای به من بدهند. گاهی حس میکردم از سؤالات من کلافه شدهاند.
آقارضا میگوید: مسئول بسیج مسجد، آقای موسوی، متوجه حضورم در نمازهای صبح شد. به من گفت «ما به نیرویی مثل تو نیاز داریم. میآیی عضو بسیج بشوی؟» من که هیچ تصوری از بسیج نداشتم، پرسیدم بسیج چیست.
گفت «صبح جمعه بیا برای دعای ندبه.» من که تا آن روز، اسم دعای ندبه را نشنیده بودم، از سر کنجکاوی رفتم. آنجا بود که با جمعی از بچههای آرام و مؤدب آشنا شدم. به من گفتند اگر عضو بسیج بشوم، میتوانم در برنامههای فرهنگی و اردوها شرکت کنم. گفتم باید از پدرم اجازه بگیرم. اما آقای موسوی که خانواده من را میشناخت، گفت «نیازی نیست در بسیج ثبت نام کنی.» بدون ثبت نام رسمی، من را به جمعشان پذیرفتند و بعد هم اسم مرا در بسیج محله نوشتند. یک هفته بعد، به من گفتند «تو مسئول پرسنلی بسیج هستی.»
یافتن مسیر زندگی در حوزه علمیه
آقارضا که تازه راه را پیدا کرده بود، دنبال جبران گذشته رفت. با اینکه مادرش دوست داشت رضا در دانشگاه کامپیوتر بخواند، او تصمیم گرفت رشته الهیات را انتخاب کند؛ برای همین بهجای انتخاب ریاضیفیزیک در دبیرستان، به رشته علوم انسانی رفت تا بتواند درسهای دینی بخواند.
امام جماعت مدرسه که متوجه تصمیم رضا شده بود، مسیر دیگری را به او نشان داد و گفت درسهای رشته الهیات، در حوزه علمیه تدریس میشود.
آقارضا تعریف میکند: هیچ تصوری از حوزه نداشتم. با شور نوجوانانه، دبیرستان را رها کردم و بهدلیل محدودیتهای خانوادگی که در این زمینه داشتم، راهی قم شدم. هیچوقت فراموش نمیکنم که آبانماه بود. رفتم به مدرسه معصومیه قم و گفتم آمدهام اینجا درس بخوانم. متعجب گفتند «برای ورود به مدرسه باید آزمون بدهی. علاوهبر آن دو ماه از شروع سال تحصیلی گذشته است؛ چرا الان آمدهای؟!»
او ادامه میدهد: اگر به مشهد برمیگشتم، خانوادهام مانع رفتنم میشدند. در قم ماندم. کار میکردم تا بتوانم هزینه مکان و خورد و خوراکم را تهیه کنم. هر وقت هم که فرصت داشتم، بهصورت آزاد سر کلاسهای حوزه مینشستم.
هشت ماه به همین روال گذشت. فصل تابستان که شد، شروع به خواندن بیشتر برای آزمون کرد و درنهایت توانست سال تحصیلی جدید بهصورت رسمی در مدرسه علمیه معصومیه قم بهصورت رسمی مشغول به تحصیل شود.
پشت سرت را هم نگاه نکن
آقارضا به این قسمت از صحبتش که میرسد، آهی میکشد و میگوید: رفتن من به قم برایم هزینه داشت. تصمیم من برای رفتن به قم، با مخالفت پدرم که در آن زمان در رومانی مشغول کار تجاری بود، روبهرو شد. او به مادرم گفته بود «اگر رضا این تصمیم را گرفته، برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.» پدر، همان کسی بود که اگر او را نمیدیدم، سخت گریه میکردم و حتی او بهخاطر علاقه زیادش به من، متهم به تبعیض بین بچهها شده بود. فضای مشهد، فضایی نبود که بتوانم با آرامش درس طلبگی بخوانم؛ برای همین راهی این سفر شدم.
هرچند پساز چند ماه، همان عشق و علاقه پدر و پسری سبب شد تا پدر رضا خودش برای دیدار پسرش به قم برود.
ورود به حریم علم و معرفت
سرانجام سال۷۶، با افتخار بهصورت رسمی وارد مدرسه علمیه معصومیه شد. ششسال در آنجا زندگی و در سال هفتم ازدواج کرد. او میگوید: سال۹۳، با داشتن دو فرزند، کمکم رفتوآمدهای من به عراق آغاز شد و برای اعزام به منطقه جنگی نزدیک سامرا آماده میشدم. تلاش کردم ازطریق سپاه قدس بروم، اما موفق نشدم.
هیچ تصوری از حوزه نداشتم. با شور نوجوانانه، دبیرستان را رها کردم و بهدلیل محدودیتهای خانوادگی راهی قم شدم
درنهایت، ازطریق حوزه علمیه نجف و با استفاده از تسلطم بر زبان عربی که در دوران طلبگی هفتساله بهصورت تخصصی یاد گرفته بودم، راهی شدم. خود را بهعنوان یک طلبه عراقی معرفی و ثبت نام کردم.
زکریایی ادامه میدهد: وقتی برای تحویل سلاح و لباس رفتم، مسئول نهایی ثبتنام، متوجه لهجه غیرعراقی من شد و گفت «تو ایرانی هستی.» گفتم: ما همه پیرو اهل بیت (ع) هستیم. وقتی دیدم قانع نشد، با توسل به حضرت ابوالفضلالعباس (ع) که میدانستم ارادت خاصی به ایشان دارند، گفتم «اگر کارم را راه نیندازی، تو را به حضرت ابوالفضل (ع) میسپارم.»
او چیزی نگفت و مرا فرستاد. من را به بیستکیلومتری سامرا فرستادند و درکنار نیروهای عراقی در جبهه جنگ با داعش حضور داشتم.
مأموریتی برای دفاع از دین
«یکبار هم به سوریه رفتم. پس از یکسال حضور بین نیروهای عراقی، به قم برگشتم. در این رفتوآمدها با سربازان ایرانی مستقر در سوریه آشنا شده بودم و میدانستم دیگر برای رفتن مانعی ندارم. وقتی درخواست کردم مرا به سوریه بفرستند، مسئولیتهای متفاوتی در قم به من دادند که مانع رفتنم به سوریه بود.
در مدتی که فرمانده نبود، تغییراتی ایجاد کردم که وقتی او از سوریه آمد و این تغییرات را دید، ترجیح داد من بهتر است به سوریه بروم.» تعریف این خاطرات خنده بر لبان آقارضا نشانده است. بالاخره او بهعنوان نیروی فرهنگی به سوریه رفت و امام جماعت و مدیر مسجد امامخمینی (ره) در دمشق شد. در آنجا، علاوهبر فعالیتهای فرهنگی، دورههای کیوکوشین و جودو و آموزشهای نظامی را برای جوانان برگزار میکرد.
معامله با حضرتزینب (س)
پساز یک ماه، خانوادهاش را نیز به سوریه برد. همسرش که همیشه پشتیبان بیچون و چرای او بود، با این تصمیم مخالفتی نکرد.
او میگوید: خانهای در منطقه زینبیه اجاره کردیم و با فضای آنجا عجین شدیم. درمیان بچههای محل، دو پسر به نامهای احمد و ماهر متفاوت از دیگر بچهها بودند. آنها از استان حُبره در مرز ترکیه، آواره شده و به دمشق پناه آورده و هفتسال در سوریه، با سختیهای بسیار زندگی کرده بودند. پدرشان از آنها جدا شده بود، اما باوجود همه این مصائب، دین و ایمان خود را حفظ کرده بودند.
آقارضا ادامه میدهد: هر روز که میگذشت، علاقه من و خانوادهام به این دو پسر بیشتر میشد. میدانستیم که روزی مأموریت ما تمام میشود و باید برگردیم. اینجا بود که معاملهای با حضرتزینب (س) کردیم. تصمیم گرفتم که سرپرستی احمد و ماهر را به عهده بگیرم. همسرم نیز پذیرفت؛ او قهرمان زندگی من بود و محبتش در دلم بیشتر شد.
بازگشت به وطن؛ خانهای جدید، زندگی نو
هشتسال پیش، زکریایی پسرها را با خودش به ایران آورد و حالا آنها در سال سوم حوزه علمیه درس میخوانند.
جذب حداکثری جوانان برای هیئت، برگزاری زیارت عاشورا، خواندن سوره فتح، دعای توسل و ...جزو برنامههای اصلی من است
او میگوید: ابتدا در قم ساکن شدیم، اما شرایط، ما را به مشهد کشاند. استعفا از مأموریتهایم، بهخاطر بیماری مادرم بود. سالها دور از او زندگی کرده بودم و میخواستم دیگر درکنار پدر و مادرم باشم.
کار با چوب درکنار طلبگی
اکنون یکی از فعالیتهای زکریایی، کار با چوب است؛ از کاسهتراشی و خراطی تا منبتکاری، هر کاری که با چوب سروکار داشته باشد، او و پسرانش انجام میدهند. آقارضا میگوید: هر چهار پسرم در این کار مشغولاند و هر کدام برای خود کارگاه جداگانهای دارند. برای آموزش این هنرها، دورههای تخصصی دیدهام و خودم هم به آنها آموزش دادهام.
اما چرا یک طلبه، بسیجی و رزمیکار به سمت کار چوب میرود؟ پاسخش دو دلیل دارد. آقارضا میگوید: دو دلیل تلخ و شیرین دارد. دلیل شیرین، عشق عمیق من به طبیعت و هنرهای دستی است. دلیل تلخ آن، شرایط اقتصادی جامعه است. میخواستم روی پای خودم بایستم. حتی دوره تعمیر لوازم منزل را هم یاد گرفتهام تا وابسته به کسی نباشم.
جذب حداکثری جوانان
او حالا مربی ورزش کیوکوشین هم هست و مدال قهرمانی آسیا را دارد. باشگاه ورزشی آقارضا در توس ۹۷ به نام «فدائیان حضرت زینب (س)»، تنها یک محل تمرین رزمی نیست؛ بلکه کانونی فرهنگیمذهبی است.
به گفته او در این باشگاه، نظم و انضباط حاکم است. آقارضا میگوید: درکنار آموزش ورزشهای رزمی، برنامههای فرهنگی هم داریم. جذب حداکثری جوانان برای هیئت، برگزاری برنامههایی مانند زیارت عاشورا، خواندن سوره فتح، دعای توسل و دعای چهاردهم صحیفه سجادیه در روزهای چهارشنبه جزو برنامههای اصلی من است. نیمی از شاگردان ما از روستاهای اطراف هستند و تلاش میکنم همانطورکه خودم مسیر درست را پیدا و انتخاب کردم، آنها هم بتوانند خودشان مسیر درست را پیدا کنند.
* این گزارش شنبه ۱۹ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۱ روزنامه شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.