کد خبر: ۱۱۷۹۶
۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۰
محمدمهدی حمیدی در عروسی خوبان به شهادت رسید

محمدمهدی حمیدی در عروسی خوبان به شهادت رسید

به‌محض ورود به منطقه متوجه کمین نیرو‌های عراقی می‌شوند. راننده می‌گوید اینجا چه خبر است؟ شهید محمدمهدی حمیدی در جواب وی می‌گوید: عروسی است! و در همان لحظه ترکشی به گردنش اصابت می‌کند.

آزاده ایران دوست| دوری عزیز، سخت است و سخت‌تر از آن، اینکه بدانی هیچ‌گاه برنخواهد گشت؛ در دوران هشت‌سال دفاع مقدس خانواده‌های بسیاری طعم این دوری را چشیدند و غبار این سال‌های انتظار را بر چهره‌های خسته‌شان می‌توان دید، اما دل‌هایشان حکایت از زنده بودن شهیدان دارد و بودنشان در کنار خانواده تا همیشه.

در همین نزدیکی، جایی در محله فاطمیه مشهد، خانواده‌ای زندگی می‌کند که چراغ دل و خانه‌شان همیشه با پرتوی نوری از شهیدشان روشن است؛ این را بعد از گذر از کوچه‌ای که با نور تابلویی از چهره شهید جلوه‌گر بود و با حضور در منزلی فهمیدم که دیوارهایش یکپارچه از عکس شهید پر شده بود.

عروسی خوبان

خانه خانواده شهیدمحمدمهدی حمیدی پس از گذشت ۲۶ سال از کوچ فرزندشان هنوز هم رنگ و بوی شهیدشان را دارد. پای حرفشان که می‌نشینی، دلشان را با وجود چهره‌هایی که اکنون دیگر به‌روشنی غم از دست دادن فرزند را می‌توان در آن مشاهده کرد، هنوز از شهادت او در راه حق مسرور و شادمان می‌یابی.

می‌خواهم از شهیدشان برایم بگویند؛ از محمدمهدی، فرزند پنجم خانواده که در ۲۰ سالگی به شهادت رسید. حسن حمیدی، پدر شهید می‌گوید: عملیات کربلای ۱۰ بود، شهیدمحمدمهدی حمیدی، مسئول اطلاعات عملیات بود. بنابر برنامه قبلی قرار بود شهید و چند تن از هم‌رزمانش که راننده و بیسیم‌چی بودند برای شناسایی منطقه عمومی بانه بروند.

به‌محض ورود به منطقه متوجه کمین نیرو‌های عراقی در پشت کوه می‌شوند. در این میان بیسیم‌چی با مشاهده عراقی‌ها از بقیه می‌خواهد که خودشان را به بیرون از ماشین پرت کنند و بگریزند. او خود را از کوه پرت و نجات پیدا می‌کند، اما شهید و هم‌رزم دیگرش موفق به ترک محل نمی‌شوند.

راننده که گویا تازه متوجه حضور عراقی‌ها شده، متعجب می‌گوید اینجا چه خبر است؟ شهید نیز در جواب وی می‌گوید: عروسی است! و در همان لحظه ترکشی به گردنش اصابت می‌کند و سرش از تن جدا می‌شود.

 

محمدمهدی حمیدی در عملیات کربلای ۱۰ به شهادت رسید

 

هیچ‌وقت بیکار نبود

محمد‌مهدی سال ۴۶ در روستای حسن‌آباد نیشابور در خانواده‌ای متدین و مذهبی متولد می‌شود. به‌دلیل علاقه‌ای که به قرآن دارد، در همان کودکی قرآن را نزد پدر می‌آموزد. بعد از مدتی زندگی در روستا به همراه خانواده به مشهد نقل مکان می‌کند و دوران دبستان را در مدرسه نوید در مشهد می‌گذراند. در دوران راهنمایی ضمن تحصیل در مدرسه خواجه‌نصیرالدین‌طوسی به کار هم مشغول می‌شود و روز‌ها را به گلدوزی و خیاطی و شب‌هایش را در مساجد و با شرکت در جلسات مذهبی سپری می‌کند.

هیچ وقت شهید را بیکار نمی‌دیدیم، او در زمان‌های فراغتش هم به خواندن کتاب‌ می‌پرداخت

شهید در طول دوران ۲۰ ساله زندگی‌اش، ویژگی‌های متمایزی از دیگر افراد را به نمایش می‌گذارد، به‌طوری‌که برادر بزرگ‌ترش از او به‌عنوان فردی فعال نام می‌برد و می‌گوید: هیچ وقت شهید را بیکار نمی‌دیدیم، او در زمان‌های فراغتش هم به خواندن کتاب‌های علمی، مذهبی و تاریخی و به ویژه کتاب‌های پند و اندرز می‌پرداخت.

 

حضور خانوادگی در جبهه

شهید محمدمهدی ۱۱ سال بیشتر ندارد که انقلاب می‌شود. در آن دوران با وجود سن کم، در هر تظاهراتی که می‌تواند، شرکت می‌کند. پس از انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی نیز حضور در جبهه و حضور در خط مقدم را بر هر چیزی ترجیح می‌دهد.

محمدعلی حمیدی برادر بزرگ‌تر او می‌گوید: سال ۶۱ بود که برادر بزرگمان، رضا به جبهه کردستان رفت و من هم به خرمشهر اعزام شدم. پدرم و دو دامادمان نیز در جبهه بودند و بعد از مدتی محمدمهدی به جمع ما و دیگر رزمندگان پیوست.

محمد‌مهدی می‌گفت: وقتی می‌بینم که بیشتر افراد خانواده‌ام در جبهه می‌جنگند، سخت است که در منزل و به‌راحتی روزگار را سرکنم. بالاخره هم طاقت نیاورد و سال ۶۱ و در ۱۵ سالگی با دست کاری شناسنامه، سنش را ۱۶ سال کرد و به جبهه رفت.

اعزامش به جبهه از طریق بسیج بود و پنج‌ماه را در جبهه به‌عنوان بسیجی خدمت کرد. بعد از گذشت مدتی و با گذراندن دوران سربازی در جبهه و با وجود سن کم در ۱۸ سالگی به پست معاونت گردان زرهی در تشکیلات لشکر ۵ نصر ارتقا پیدا کرد.

 

لباس تنش را به سائل بخشید

پدر شهید هم خاطراتی را که از ۲۰ سال زندگی کوتاه محمد‌مهدی و از دوران مرخصی‌های او به یاد دارد، برایمان تعریف می‌کند؛ از زمانی که پسرش بعد از ۴۵ روز بودن در جبهه به منزل می‌آید و با وجود زخم و ترکش بسیاری که در بدن داشته خانواده‌اش را خبردار نمی‌کند و پدر که بدن پرخون و ترکش پسر را مشاهده می‌کند، لخته‌های خون را آرام‌آرام از بدن محمدمهدی جدا می‌کند و دست‌هایش هم پوششی می‌شود برای پوشاندن اشک‌هایش.

از ۱۵ سالگی شهید هم می‌گوید، زمانی که در مسجد مشغول خواندن قرآن و ادعیه هستند. دعا که تمام می‌شود، سائلی به درِ مسجد می‌آید و تقاضای پوشاک می‌کند؛ محمد مهدی لباس تنش را درمی‌آورد و به او می‌دهد.

 

خبر رزمندگان را به خانواده‌هایشان می‌رساند 

لیلی حسنی، مادر شهید درباره پسر سومش می‌گوید: مرخصی هم که می‌آمد، فقط به ظاهر در خانه بود و اصلا نمی‌شد در منزل پیدايش کرد! یا در جلسات قرآن و بسیج بود یا در کنار دوستان و هم‌رزمانش. وقتی مشهد بود از خانواده سربازانی که در جبهه بودند، خبر می‌گرفت و خبر خانواده‌هایشان را به آنان می‌رساند.

او ادامه می‌دهد: رابطه‌اش با همسایگان و خویشاوندان خیلی خوب بود. همسایگان او را به‌عنوان جوانی معاشرتی و خوش‌برخورد می‌شناختند و در میان دوستان و همسایه‌های ما کسی نبود که محمدمهدی را نشناسد.

 

ماجرای یک ازدواج

شهید محله فاطمیه اواخر سال ۶۵ ازدواج می‌کند و در اردیبهشت نیز شهید می‌شود. مادر شهید در رابطه با ازدواج او می‌گوید: دخترعمویش را در نظر داشت و از ما خواست به خواستگاری او برویم. همسرم هم این مسئله را با برادرش در میان گذاشت که او هم قبل از جواب استخاره گرفت و آیه «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا ا... علیه...» آمد، و او با اینکه فهمیده بود محمدمهدی شهید خواهد شد، دخترش را به ازدواج با او درآورد.

 

محمدمهدی حمیدی در عملیات کربلای ۱۰ به شهادت رسید

 

شهادت بزرگ‌ترین آرزویش بود

زهرا حمیدی، همسر شهید می‌گوید: بیشترین خواسته مهدی حضور در جبهه و بزرگ‌ترین آرزویش شهادت بود. مواقعی که در مرخصی بود اگر به منطقه‌ای حمله شده بود، ناراحت می‌شد و سعی می‌کرد هرچه زودتر به جبهه برگردد و اگر از طرف رزمندگان هم حمله‌ای می‌شد، دوست داشت در آن لحظه در جبهه حضور می‌داشت.

 

آن ترکش نصیب من بود!

عباس حمیدی، برادر کوچک‌تر شهید هم خاطراتی را از زبان دیگر هم‌رزمان شهید بیان می‌کند و ادامه می‌دهد: در عملیات کربلای ۵، غلام، یکی از هم‌رزمان او، شهید می‌شود و محمدمهدی آشفته و با رنگی پریده این خبر را به ابراهیم، هم‌رزم دیگرش، می‌دهد.

ابراهیم که متوجه وضعیت غیرعادی او می‌شود، می‌گوید: تو که شجاع بودی، چرا رنگت پریده؟! شهید می‌گوید: من نترسیدم، خمپاره که آمد پشت فرمان بودم و غلام پهلوی من نشسته بود؛ من سرم را خم کردم و ترکش به غلام خورد، آن ترکش نصیب من بود.

 

حتی اگر دشمن بخواهد...

«اگر بخواهند مرا با گلوله بزنند، نمی‌توانند»، این جمله‌ای است که بارها هم‌رزمان شهید از او نقل می‌کردند. برادر کوچک‌تر او خاطره‌ای را هم در همین باره تعریف می‌کند: محمدمهدی، زمانی هم کنترل تانکی را که تحویل خودش بوده به عهده داشته است که عراقی‌ها تانکش را می‌زنند و با خود می‌برند.

او هم شبانه راه می‌افتد و بدون ترس به سمت عراقی‌ها می‌رود، به‌طوری که رزمنده‌ها ابتدا فکر می‌کنند محمدمهدی موجی شده! به مقر ّعراقی‌ها که می‌رسد، سوار تانک می‌شود و آن‌ها هم که گمان نمی‌کرده‌اند نیروهای ایرانی برای گرفتن یک تانک این‌طور خطر کرده باشند، ابتدا کاری به تانک ندارند ولی وقتی می‌بینند تانک دارد از محل استقرارشان خارج می‌شود، شروع به تیراندازی می‌کنند. شهید هم بعد از اینکه تانک را به مقرّ خودی می‌آورد و از تانک پیاده می‌شود، مسیر را زیگزاگ می‌دود تا نتوانند او را هدف بگیرند و سالم به محدوده ایرانی‌ها برمی‌گردد.

 

پافشاری عجیب!

دوباره ادامه صحبت‌ها را برادر بزرگ‌تر شهید در دست می‌گیرد و از آخرین خاطره‌اش با او می‌گوید: در آستانه عملیات، با شهید در یک منطقه بودیم و هنوز چند روزی از مأموریت من باقی بود.

یک‌مرتبه از من خواست که به مشهد برگردم. تا صبح هرچه بهانه آوردم که وسیله نیست‌ و مأموریتم تمام نشده قبول نکرد و گفت: تا هرجا بتوانم خودم شما را می‌رسانم، شما باید سریع به مشهد برگردی. با اصرارهای او نگران شدم که در پاسخ ابراز نگرانی‌ام گفت که ماه رمضان نزدیک است و باید برای تبلیغ بروم.

هنگام خداحافظی رفتارش با همیشه متفاوت بود و طوری مرا در آغوش گرفته بود که گویا این آخرین دیدار ماست. بعد از آمدنم متوجه شدم همان شبی که به عملیات رفته به شهادت رسیده. برایم مسلم شد که از شهادتش خبر داشته و می‌خواسته وقتی جنازه‌اش را می‌آورند، من در مشهد باشم و اتفاقا همان صبحی که به مشهد رسیدم، بعد‌ازظهرش جنازه‌اش را آوردند.

شهید محمدمهدی حمیدی سوم اردیبهشت سال ۶۶ در عملیات کربلای ۱۰ جبهه بانه بر اثر اصابت ترکش به شهادت می‌رسد.

 

انگشترش را درآوردم

مادر شهید می‌گوید: بعد از اینکه خبر شهادت مهدی را شنیدیم، ما را به سردخانه بردند. آنجا دیدم انگشترش هنوز دستش است. انگشتر را درآوردم و به پسر بزرگ‌ترم دادم و از او خواستم راه برادرش را ادامه دهد. روی شهید را بوسیدم و گفتم: خدایا، پسرم را در راه تو و امام‌حسین(ع) دادم؛ خودت قبول کن.

 

آرامشی که یک عکس می‌دهد!

خاطرات خانواده که تمام می‌شود، برادر کوچک‌تر شهید می‌گوید: آرمان‌‌ها و خاطرات شهدا برای همیشه در ذهن‌ها خواهد ماند. عباس حمیدی معتقد است اگر چه شهدا رفته‌اند، آرمان‌هایشان همیشه هست و همچون نام شهیدان باید در يادها بماند، می‌گوید اگرچه برادر، همسر خواهر، پسرعموها، پسردایی و پسرخاله‌ام در این راه شهید شده‌اند، هنوز هم یاد و خاطره‌شان باقی است و در این سال‌ها کاری جز عمل به وصیت‌های شهدا نکرده‌ایم.

او از تابلوی عکس شهید صحبت می‌کند که در منزل مادر و پدرش نصب کرده و هر شب چراغ آن را روشن می‌کند تا نوری که از عکس شهید عبور می‌کند، ضمن یادآوری خاطرات شهدا کوچه‌ را هم روشن کند. 
بعد هم يك جاکلیدی برایم می‌آورد که عکس برادر بر روی آن نقش بسته است! برایم جالب می‌شود، وقتی می‌گوید از این نوع جاکلیدی به تمامی دوستان و آشنایان هدیه داده‌است.

جالب‌تر از آن، ساعت روی دیوار است که باز هم چنین تصویری روی آن نقش بسته و گفته می‌شود که روی دیوار خانه همه اقوامشان هم هست. این‌ها را فقط می‌شنوم و باز برادری تصاویر برادر سفرکرده‌اش را روی صفحه رایانه و تلفن همراهش به من نشان می‌دهد.

در پس صفحه نمایش رایانه، چند قدم آن‌طرف‌تر، مادر شهید را می‌بینم که در غم نبود فرزندش چین‌های ریز و درشت، صورتش را پوشانده. از اینکه غم از دست دادن شهید را برایش زنده کرده‌ام شرم می‌کنم. مادر اما لبخند کوچکی می‌زند، نگاهم را از نگاهش می‌دزدم و به چهره شهید گره می‌زنم، گويي به خانواده‌اش لبخند می‌زند. مادر می‌گوید: لبخند محمدمهدی در عکس‌هایش هم برایم یک دنیا آرامش است.

 

 

* این گزارش یکشنبه، ۱۵ اردیبهشت ۹۲ در شماره ۵۲ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44