کد خبر: ۱۱۷۶۲
۱۷ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
درِ خانه شهیدعطایی به روی مجالس اهالی محله باز است

درِ خانه شهیدعطایی به روی مجالس اهالی محله باز است

در کوچه‌خیابان‌های مجلسی و  ابوذر کسی نیست که این خانه را نشناسد. خانواده شهید عطایی ۳۰ سالی می‌شود که درِ خانه خود را بدون چشمداشت به روی مجالس شادی و عزای اهالی محله گشوده‌اند.

‌می‌خواهند منزل را وقف حضرت جوادالائمه (ع) کنند. سال‌هاست که خانه برای انجام این کار آماده است و در اختیار مراسم عزا و شادی مردم. پشتی‌های قرمزرنگ، دورتادور هال بزرگ خانه آماده‌به‌خدمت صف کشیده‌اند. از دهم ماه رجب سال گذشته، روز ولادت حضرت جوادالائمه (ع) نیز، ریسه‌های لامپ و پرچم‌های رنگی را جمع نکرده‌اند.

پرده مخمل آبی‌رنگ روی دیوار هال با ستاره‌های طلایی دور دو گنبد چسبیده به هم بارگاه ملکوتی امام موسی‌بن‌جعفر (ع) و حضرت جوادالائمه (ع)، از تزیینات دیگر این خانه است. در کنار پرده و نزدیک به آسمان مخمل، عکس پسری نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده، روی بوم نقاشی خودنمایی می‌کند.

زیر عکس نوشته شده: شهید محمدجواد عطایی‌صانعی، محل شهادت سومار، ۲۱ مهر ۶۱. محمدجواد حدود ۳۰ سال است که از آن بالا تماشاگر خدمتگزاری صاحبان این خانه است. اگرچه شهیدان زنده‌اند، خدمت‌های مادر و پدر این نوجوان ۱۷ ساله به مردم، یاد و راه آنها را نیز زنده نگه می‌دارد.

جان مطلب را اینجا بخوانید...

در محله فاطمیه مشهد و کوچه‌خیابان‌های مجلسی و ابوذر کسی نیست که این خانه را نشناسد. خانواده شهید عطایی ۳۰ سالی می‌شود که درِ خانه خود را بدون چشمداشت به روی مجالس شادی و عزای اهالی محله گشوده‌اند. من هم با دیدن درِ باز خانه، زنگ را فقط به نشانه ورود می‌فشارم.

می‌خواهم همین ابتدا جان این مطلب را بگویم؛ چیزی که بعد از گرفتن این گزارش به دوستانم درباره این خانواده و از زبان مادر این شهید نوجوان گفتم. فاطمه هاشمی ۷۳ ساله درحالی‌که اشک در پس چین و چروک صورتش گم می‌شد، می‌گفت: برای بزرگ‌کردن محمدجواد خیلی سختی کشیدم.

تا چهارسالگی زبانش باز نشده بود و کلی غصه می‌خوردم و دوا و درمان می‌کردم تا بالاخره صحبت کرد. زبانش که باز شد، دوسال تمام تب کرد و در بیمارستان امام‌رضا (ع) بستری شد. در این دوسال به‌خاطر رفت‌وآمد زیاد به بیمارستان و غصه‌خوردن، دو فرزند سقط کردم. سرانجام محمدجواد ۱۵ ساله شد، به جبهه رفت و دوسال بعد شهید شد.

بعد از شهادتش سرطان گرفتم و طی یک عمل جراحی ۱۲ غده از بدنم بیرون آوردند. گفته بودند که امیدی به بهبودم نیست، اما در آزمایش‌های بعد از عمل، دکترم با شگفتی از برطرف‌شدن کامل سرطان خبر داد و گفت: «معلوم نیست کدام کاسه آبی بوده که به تشنه‌ای داده‌ای و به واسطه آن شفایت را گرفتی!» درحالی‌که نمی‌دانست محمدجواد بعد از عمل جراحی با پرونده‌ای زیر بغل به اتاقم آمد، دستی بر شانه‌ام کشید، رویم را بوسید و رفت...

 

عکاسی از رزمندگان جبهه

اصغر عطایی‌صانعی پدر محمدجواد ۸۱ سال دارد و هوای نوروز امسال و عشق خدمتگزاری دوباره به مردم، او را از یک بیماری پیشرفته رهانده است. گرچه هنوز روز‌های نقاهت را می‌گذراند و شمرده‌شمرده درباره پسرش صحبت می‌کند: محمدجواد در ۱۵ سالگی از طرف بسیج مدرسه راهی جبهه شد و طی دوسال، هفت‌نوبت با سِمَت بیسیم‌چی انجام وظیفه کرد. او بیسیم‌چی شهید چراغچی بود. محمدجواد عاشق عکاسی و فیلمبرداری هم بود؛ به همین دلیل در جبهه از رزمندگان عکس یادگاری می‌گرفت.

محمدجواد در ۱۵ سالگی راهی جبهه شد و دوسال بیسیم‌چی شهید چراغچی بود

پدر شهید ادامه می‌دهد: برادر بزرگش رضا نیز چند بار به‌عنوان بی سیم‌چی راهی جبهه شد و دو برادر همراه با هم عکس می‌گرفتند. از او درباره نحوه شهادت محمدجواد می‌پرسم، می‌گوید: صبح روز ۲۱ مهر ۱۳۶۱ در منطقه سومار، به همراه فرمانده‌اش، شهید رمضان‌علی عامل سوار موتور می‌شوند و برای شناسایی منطقه به راه می‌افتند.

هم‌رزمانش تعریف کرده‌اند که صبح همان روز، محمدجواد غسل می‌کند، به موهایش روغن می‌زند و پوتین‌هایش را برق می‌اندازد. در راه، دو رزمنده گرفتار ترکش‌های یک خمپاره می‌شوند. ترکشی که بر گیجگاه محمدجواد می‌نشیند، درجا او را به شهادت می‌رساند. ترکشی دیگر هم رد زخمی بر حنجره فرمانده او می‌نشاند که بعد‌ها باعث شهادتش می‌شود.

پدر شهید محله فاطمیه اضافه می‌کند: در آخرین حضور محمدجواد در جبهه من در سفر حج بودم. درست در همان ساعاتی که محمدجواد شهید شد، در مسجدالنبی (ص) در حال وداع با پیامبر (ص) بودم. همان‌جا ناخودآگاه از خداوند خواستم که شهادت را قسمت خود یا خانواده‌ام کند.

 

پشت پیراهنش نوشته بود...

به اینجا که می‌رسیم، مادر یاد گذشته‌ها می‌کند: شب سردی بود. آن‌قدر سرد که دستانمان به در خانه می‌چسبید. محمدجواد با صورتی که از شدت سرما کبود شده بود، به خانه آمد و با ذوق و شوق گفت که بالاخره کارت جبهه‌ام را گرفتم.

نظر پسرم این بود که ما باید مانند امام‌حسین(ع) به این راه‌ها‌ برویم. هم‌رزمانش می‌گفتند که همان صبحی که شهید شد، پشت پیراهنش با ماژیک سه بار نوشته بود: «السلام علیک یا اباعبدا...».

مادر اضافه می‌کند: در سفر اولش به جبهه وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود و زیر مقوای ساکش پنهان کرده بود. او در وصیت‌نامه قید کرده بود که فقط مرا در بهشت رضا خاک کنید؛ آنجا واقعا شبیه بهشت است. 

 

زیر پل، زیارت عاشورا می‌خواندیم

این بانوی شجاع و قوی‌دل، بعد از شهادت فرزندش طی هشت‌سال جنگ، هشت‌بار راهی جبهه و به خدمتگزاری مشغول می‌شود. از آن روز‌ها این‌گونه می‌گوید: ساعت ۹ شب زیر رگبار گلوله به همراه بانوان گروه بدون ترس و در پناه پل کارون زیارت عاشورا و دعای توسل می‌خواندیم. دوست داشتم یکی از گلوله‌ها بیاید و به من بخورد که متاسفانه این اتفاق نیفتاد.

او هشت‌سال است که خادم حرم در بخش مهمان سراست. علاوه بر این، ۱۹ سال پیش پایگاه بسیج مسجد امام‌محمد باقر (ع) را که در خیابان ابوذر قرار گرفته، افتتاح کرده است. مسجدی که در آن از ۲۸ سال پیش همسرش هر ماه ۱۲ نوع آذوقه به مستضعفان هدیه می‌دهد.

 

جشن عروسی برای نوعروسان مستضعف 

از مادر شهید محله می‌خواهم درباره مراسم و مجالسی که اهالی در خانه‌شان برگزار می‌کنند، توضیح بدهد: از سال ۱۳۵۸ به بعد و به‌ویژه بعد از شهادت محمدجواد دو طبقه خانه را در اختیار مراسم عزا و شادی مردم قرار دادیم.

در این میان روز ولادت حضرت جوادالائمه (ع) نیز برای چند عروس مستضعف جشن عروسی می‌گیریم. برایشان سفره عقد می‌چینیم و خانه را چراغانی می‌کنیم. مردم در این جشن حاضر می‌شوند و برای جهیزیه این نوعروسان پول جمع می‌شود. او یادآوری می‌کند که از این مراسم استقبال زیادی می‌شود و خود اهالی محله نیز برای برگزاری آن، کمک‌دستشان می‌شوند.

 

محمد‌جواد هنگام تظاهرات گم شد

وقت رفتن که می‌شود، خانم هاشمی دلش می‌خواهد خاطره‌ای دیگر از محمدجواد تعریف کند: سال ۱۳۵۷ به همراه چهار فرزندم در تظاهراتی که از روبه‌روی استانداری آغاز می‌شد، شرکت کردم. با پیوستن نیرو‌های ارتش به جمع تظاهرکنندگان، نیرو‌های شاه تیراندازی کردند و یک‌نفر از ارتشی‌ها از روی تانک به زمین افتاد. هرج‌ومرج شد و ما فرار کردیم، اما محمدجواد که آن زمان ۱۳ ساله بود، در شلوغی‌ها گم شد. پسرم تا هنگام نماز مغرب به خانه بازنگشت.

مادر شهیدمحمدجواد عطایی نفسی تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: با وجود حکومت‌نظامی به همراه همسر و پسرم به دنبالش رفتیم. در فهرست شهیدان بیمارستان‌های قائم و امام‌رضا (ع) نبود. ناامید در حیاط بیمارستان امام‌رضا (ع) نشسته بودم که پیرمردی با کیسه برنجی بر دوش نزدیکم آمد و از من خواست که کیسه را تا آوردن دوچرخه‌اش برایش نگه دارم. پیرمرد وقتی برگشت، برایم دعا کرد که هرچه دلت می‌خواهد از خدا بگیری. در همان لحظه محمدجواد به همراه رضا از داخل بیمارستان بیرون آمدند.

او می‌افزاید: فهمیدیم هنگامی که فروشگاه ارتش را آتش زده‌اند، محمدجواد به همراه مردم، مواد داخل فروشگاه را برای آتش‌نگرفتن به بیمارستان امام رضا (ع) منتقل کرده‌اند و تا این ساعت درگیر این کار بوده است.

 

* این گزارش یکشنبه، ۲۶ فروردین ۹۲ در شماره ۴۹ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44