
چندباری جناب سروان عباسی را اتفاقی خانه خالهجان دیده بود. جوان معقول سی ویکی دو سالهای بود با لباس نظامی ارتش که ابهت دلنشینی داشت. خالهجان میگفت مشهدی نیستند. از کرج میآیند. طالقان دنیا آمده. پسر درس خواندهای است. دانشگاه افسری رفته. خانواده موجه و آبرومندی دارد و مادرش، تمام سرمایه عاطفی زندگی اوست.
هما، پازل خوبیهای آقا فرامرز را کنار هم میچید. مستأجر خانه خالهجان، تمام ویژگیهای یک خواستگار خوب را داشت. سربهزیر و بااخلاق بود. خانوادهدار و خانواده دوست بود. درس خوانده بود و اعتبار و شغل روبهراهی داشت. پدر هم که تأییدش کرده بود. حاجت هیچ استخارهای نبود. قبول کرد و مدتی نگذشت که میان دوست و آشنا، به جای هما یزدیان صدایش زدند: خانم عباسی.
سال۱۳۵۹ که برگشتند مشهد و اسبابواثاثیه را خالی کردند توی حیاط خانه، هما دیگر یقین داشت این آخرین باری است که جهیزیهاش آواره جادهها میشود. از یک سال بعد عروسی، چمدانهایشان خاطرات زیادی را با خود حمل کرده بود؛ از مشهد به تهران، از تهران به شیراز و از شیراز به سنندج، اما حالا که انقلاب شده، میشد برگشت به خانه. دلش بدجور تنگ خانواده است. بچهها توی این ۱۰ سال نشد یک دل سیر پدربزرگ و مادربزرگشان را ببینند.
رامش، هشت ساله و آرش، شش ساله شده و حالا اگر آژیر گوش خراش جنگ بلند نمیشد، میتوانستند صدای بازی بچهها را بهوضوح در حیاط خانه بشنوند که لای وسایل میدویدند و خوشحال بودند که بالاخره قرار نیست در شهر دیگری به دنبال دوستهای تازه بگردند. پاییز بود و برگها میریخت روی فرشهای لوله شده و چادرشب چهارخانه و اجاق گازی که قرار بود از حالا به بعد، بوی زندگی را در خانه تازه به راه بیندازد.
هنوز یک ماهی از جابهجایی نگذشته بود که فرامرز سراغ کولهپشتیاش را از هما گرفت. هما با بغضی فروخورده، با پشت دست اشکهای نیامدهاش را از چشم میگرفت و توی کمددیواریها معطل میکرد تا کولهپشتی را دیرتر پیدا کند. چند باری آمد دهان باز کند که: نمیشود نروی؟ باز زبان به دندان گرفت. پرسیدن نداشت. تکلیف فرامرز از همان روز اول آشنایی روشن بود. باید راه جاده را میگرفت و و میرفت.
لشکر ۷۷ توی جبهه انتظار جناب سرهنگ را میکشید. کولهپشتی به هر زحمتی که بود افتاد وسط خانه. آرش نشسته بود کنار بخاری و داشت از روی دست رامش مشق مینوشت. تازه یاد گرفته بود بنویسد: بابا
هما خانم داشت خانه را برای برگشتن فرامرز آب و جارو میکرد. خودش گفته بود یکی دو روز دیگر برمیگردد
بعد از آن مرخصی کوتاه دوازدهروزه در اسفند، دیگر خبری از بازگشت نشد. سال، بی حضور بابا در خانه تحویل شد. آرش و رامش لحظه تحویل سال یک دعا بیشتر نداشتند، بابا صحیح و سلامت برگردد. روزی که رفت، درختها عریان بود و روزی که نامهاش را آقای سروری آورد در خانه، تمام درختها به شکوفه نشسته بودند. رامش، نامه را دهباری با صدای بلند برای آرش خوانده بود و هما خانم با همان بغض همیشگی به هردویشان لبخند میزد.
آقای سروری گفته بود حال جناب سرهنگ خوب است و توی منطقه فیاضیه مستقر شده و حضورش، مهره مهمی توی جبهه است. نمیشود کار را رها کند. روزهای حساس و دشواری را سپری میکنیم. اما رامش چیزی از حرفهای آقای سروری دستگیرش نمیشد.
منتظر بود صحبت بزرگترها تمام شود که برود جلو، گوشه لباس نظامی دوست بابا را بگیرد و بپرسد: بابام کی میاد؟ وقتی آقای سروری از خانه آقای عباسی برمیگشت، نامه تحویل خانواده جناب سرهنگ شده بود، اما حالا نمیدانست تصویر آن انتظار معصومانه دخترک هشت ساله همسنگرش را با خود به جبهههای جنوب بکشاند یا همینجا توی کوچه رها کند به امان خدا.
علی صدیقزاده همینطور تلفن را توی دستهایش گرفته بود و حرفی نمیزد. سروری از پشت خط چیزهایی گفته بود که باورش سخت بود. صدیقزاده همین چند روز پیش با سرهنگ عباسی صحبت کرده بود. گفته بود میخواهد برود مشهد و اگر او هم قصد مرخصی دارد، برگه مرخصیاش را از لشکر بفرستد تا با هم برگردند، اما سرهنگ گفته بود حالا نه! هفته دیگر میآیم.
سروری میگفت روزی که به منطقه برگشتم قرار بود ۴۸ ساعت دیگر با هواپیما به مشهد برگردد. من به دخترش گفته بودم بابا همین روزها برمیگردد. حالا چطور میشود نبودش را باور کرد. آن خمپاره از کجا راهش را گم کرد و به تن فرامرز نشست که حالا همه شرمنده چشمهای رامش باشیم؟ فرامرز دومین افسری بود که در لشکر به شهادت میرسید.
آن روزها انتقال خبر شهادت تشریفات خاص خودش را داشت. باید یک نفر خبر را به هما خانم میداد. هما خانم داشت خانه را برای برگشتن فرامرز آب و جارو میکرد. خودش گفته بود یکی دو روز دیگر برمیگردد. بچهها چشم به راه بودند، اما این همه میهمان ناخوانده، عادی نبود.
خبر، هرطور بود خودش را از منطقه عملیاتی آبادان به خانه تبدار سرهنگ در مشهد کشاند و همچنان که نیروهای گردان ۱۰۴ پیاده لشکر ۷۷ پیروز ثامن، پیکر فرمانده را به پشت جبههها منتقل میکردند، هما خانم داشت لباسهای سیاه را از توی همان کمدی بیرون میکشید که آخرین بار کولهپشتی فرامرز را بیرون کشیده بود. چند روز بعد، درست در یکی از روزهای اردیبهشت۱۳۶۰، پیکر فرامرز عباسی در بلوک ۱۹ بهشت ثامن الائمه (ع) در صحن آزادی حرم مطهر امام رضا (ع) آرام گرفت و این تازه اول بیقراری هما و بچههایش بود.
* این گزارش چهارشنبه ۲۲ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۴۴۱۸ روزنامه شهرآرا صفحه تاریخ و هویت چاپ شده است.