
«همسر چریک میخواهم تا با من همراه باشد. اگر همراهم باشی، دنیا را مانند گوسفندی پیش پایت قربانی میکنم.» کمتر شوهری این خواسته را از همسرش دارد، اما این جمله، اولین صحبت حجتالاسلاموالمسلمین موسویقوچانی با معصومهخانم بعداز خواندن خطبه عقد بوده است. مردی که تمام زندگیاش به مبارزه گذشت، همسری میخواست شبیه خودش، شجاع و مبارز.
همسرش، معصومه ذبیحیخیرآبادی که پساز ازدواج همراه همیشگی او شد، سختیهایی را تجربه کرد که پیش از آن، فکرش را هم نمیکرد، اما بودن درکنار سیدعباس و جنگیدن برای یک هدف، مانعاز خستگی او میشد.
حالا که به آن روزها فکر میکند، از آن همه شجاعت و توانایی متحیر میماند. معصومه خانم تا سال ۱۳۷۱ در محدوده بولوار موسوی قوچانی ساکن بود و از آن به بعد را به محله فرامرز عباسی نقل مکان کرده است.
انگار سالهاست او را میشناسیم. تبسمی بر لب دارد و میهماننواز است. به قول خودش آنقدر از شهید خاطره دارد که نمیداند از کجا شروع کند. پساز مکثی کوتاه میگوید: بگذارید از همان اول زندگیمان بگویم. من متولد۱۳۳۰ هستم و شهید هم متولد ۱۳۲۴ بود. پدران ما آشیخ ذبیحالله ذبیحی و آسیدعلیاکبر موسویقوچانی در دوران طلبگیشان در یک حجره بودند.
او ادامه میدهد: عباس اولین پسر خانواده بود که بعد از خواهرانش به دنیا آمد. یکی از بستگانش به نام بیبیجان برایم تعریف کرد که پدر و مادرش آنقدر نذر کردند تا عباس برایشان بماند. آنها سهروز روزه گرفتند و موقع افطار تنها یک عدد خرما میخوردند.
شش سالگی رخت عزای پدر بر تن سیدعباس مینشیند و حالا مادرش باید در مزارع کار کند تا امور فرزندانش را بچرخاند. مادر تلاش میکند تنها پسر خانواده مسیر پدر را ادامه دهد. سیدعباس بعداز گذراندن دوره ابتدایی، در دوازدهسالگی وارد حوزه علمیه قوچان میشود و این آغاز طلبگی اوست.
معصومهخانم میگوید: پدر همسرم بهخاطر علاقهای که به پدر من داشت، او را قیم سیدعباس تعیین کرده بود؛ برای همین وقتی ما به مشهد آمدیم، آقای موسوی هم به مشهد آمد و در مدرسه علمیه نواب مشغول به تحصیل شد.
اگر درست به یاد داشته باشم، در مشهد از محضر استادان بزرگواری همچون آیتالله اشرفی و آیتالله مشکینی بهره برد. بعد از مشهد به قم رفت. آنجا به فعالیتهای سیاسی پرداخت و کمکم ساواک او را تحت نظر گرفت. سیدعباس برای درامانماندن از اتفاقات و ادامه تحصیل به نجف اشرف رفت و در محضر امامخمینی (ره) و دیگر علما درسش را ادامه داد. حدود سالهای ۴۷ یا ۴۸ به مشهد برگشت و برای ادامه درس طلبگی نزد پدر من آمد.
آیتالله ذبیحی سیدعباس را دوست داشت؛ برای همین سال۱۳۴۹ که از دخترش خواستگاری کرد، موافق این ازدواج بوده است. معصومهخانم تعریف میکند: خانه ما در راسته نوغان بود. اندرونی و بیرونی داشت.
طلبهها به خانه میآمدند تا نزد پدرم درس بخوانند. یک روز رفتم پیش پدرم تا به او سر بزنم. پوشیهام را بالا داده بودم. دقالباب زدم و رفتم داخل. دیدم آقای موسوی نزد پدرم است. پس از آن دیدار، او مرا از پدرم خواستگاری کرد. پدر که او را دوست داشت، پیشنهاد ازدواجش را پذیرفت و سال۱۳۴۹ عقد و پساز هفتماه زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
عکس شهید را کنار گلهای اتاقش گذاشته است و به آن نگاهی میاندازد. بعد پی حرفش را اینطور میگیرد: شهید بعداز عقدمان رو به من کرد و گفت «من یک همسر چریک میخواهم تا با من همراه باشد. اگر همراه من باشی، دنیا را مانند گوسفندی جلو پایت قربانی میکنم.»
من هم پذیرفتم که همراه و همقدم با او باشم و درنهایت یک مبارز شدم. البته آن زمان معنای چریک را نمیدانستم. مدتی در محله طلاب ساکن شدیم و بعد از آن هم در دریا دل خانه کوچکی خرید و به آنجا رفتیم. آقای موسوی از همان زمان اعلامیههای امام را پخش میکرد.
خندهاش میگیرد و میگوید: اینهایی که تعریف میکنم، شاید از نظر شما عجیب باشد. من در خانه پدریام به خرید هم نمیرفتم؛ درواقع کاری انجام نمیدادم، اما در خانه همسرم به مغازه میوهفروشی، نانوایی و حتی قصابی هم میرفتم.
آقای موسوی به من میگفت وقتی مغازهدار میرود جنسی که میخواهی را بیاورد، سریع این اعلامیه را زیر میزش (پاچال) بگذار. من هم این کار را میکردم. الان که به آن فکر میکنم، میبینم چه دل و جرئتی داشتم که این کارها را انجام میدادم.
معصومهخانم و عباسآقا شدند مبلغانی برای اسلام. تا اینکه سال۱۳۵۰ آقای موسوی توسط ساواک دستگیر میشود.
ماجرا از این قرار بوده که همزمان با برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ساله رژیم ستمشاهی، انقلابون میخواستند اعلامیههایی در شهر پخش کنند. دستبرقضا ساواک متوجه موضوع میشود و یک کارتن اعلامیه در مدرسه نواب پیدا میکند. فردی به نام آقای صادقی را که در حوزه علمیه نزدیک اعلامیهها بوده است، میگیرند و میبرند، آنقدر شکنجه میکنند تا اینکه میگوید این اعلامیهها متعلقبه آقای موسوی قوچانی است. خبر به سیدعباس میرسد و میداند ساواک دنبالش است. صبح زود به خانه آشیخ ذبیحالله میرود و به همسرش میگوید «ساواک بهدنبال من است؛ باید فرار کنم. شما هم به جای امنی بروید.»
معصومهخانم یادش میآید مقداری اعلامیه و رساله امام خمینی در زیرزمین خانه است. بهسرعت خودش را به خانه میرساند تا آنها را پنهان کند. هنوز برگهها دستش بوده است که مأموران ساواک وارد خانه میشوند و زندگیاش را به هم میریزند تا چیزی پیدا کنند.
او تعریف میکند: حسابی هول کرده بودم. اعلامیهها را زیر بغلم گذاشتم و، چون چادر به سرم بود، متوجه آنها نشدند. جالب است که رساله را باز هم کردند، اما نام روحالله خمینی را ندیدند.
آنها همچنان درحال زیروروکردن خانه بودند که ناگهان دیدم آقای موسوی آمد. تعجب کردم. اشکهایم جاری شد. تا مرا دید، گفت «چرا گریه میکنی؟ آدم از خدا میترسد نه بنده خدا. پاشو برو برایشان چای درست کن، اینها میهمان ما هستند.»
ساواکیها از رفتار او متعجب شدند، خیلی خونسرد با آنها احوالپرسی کرد و حرف زد. وقتی او را میبردند، گفتند «میبریمش و تا شب میآید.»
معصومهخانم میگوید: این ویژگی شهید بود که با زبان نرم با همه صحبت میکرد و دوست میشد.
ساواکیها از رفتار او متعجب شدند، خیلی خونسرد با آنها احوالپرسی کرد و به من گفت برو چای درست کن
همسر شهید تعریف میکند: بعدها که از او پرسیدم چرا فرار نکردی، گفت «اگر فرار میکردم، میگفتند اعلامیه مال اوست؛ ترسیده و فرار کرده، اما ماندم و با تمام شکنجهای که دادند، آن را به گردن نگرفتم» همزمان با دستگیری سیدعباس؛ آیتالله خامنهای و آیتالله طبسی را هم گرفته بودند.
رهبر معظم انقلاب از شکنجههای سخت سیدعباس در خاطراتشان میگویند و اینکه شهیدموسوی قوچانی را یک بار در روز شکنجه میکردند. یکماهواندی سیدعباس را نگه داشتند و سختترین شکنجهها را بر او اعمال میکردند. اما باز هم اقرار نکرد و آن اعلامیهها را به گردن نگرفت.
معصومهخانم میگوید: آنقدر او را شکنجه میدادند که پساز آزادی، همه بدنش کبود شده بود و بهدلیل ضربههایی که به کف پایش زده بودند، نمیتوانست راه برود. با تمام این شرایط، او روحیهای شاد و قوی داشت و میگفت «من با روحم کار میکنم.»
آن شکنجهها شهید را مصممتر کرد تا مسیرش را ادامه بدهد. او در سرکشی به شهرهای اطراف علاوهبر توزیع اعلامیه گاهی سخنرانی هم میکرد. سال ۱۳۵۱ در فردوس حین سخنرانی به مردم توصیه میکرد زیر بار طاغوت نروند. بهخاطر همین حرفها مجدد شهید توسط ساواک دستگیر شد. این بار هم او این موضوع را نپذیرفت. برای همین پس از مدت کوتاهی آزادش کردند.
شهید مانند بسیاری از انقلابیون آن زمان بهدنبال فعالیتهای معمول انقلابی بود تا اینکه با گروه مجاهدین خلق روبهرو شد. مهمترین نکتهای که توجه او را جلب کرد، کارکردن آنان روی اعتقادات مردم بود.
فعالیتهای او سبب شده بود منافقان دشمنش شوند و قصد جانش را کنند. برای همین سهبار تلاش کردند شهیدش کنند
معصومهخانم میگوید: شهید میگفت اینها خیلی یعی در تغییر اعتقادات مردم دارند؛ برای همین ابتدا باید آنها را ارشاد کنیم، اما این اتفاق میسر نشد و مشکلاتش با مجاهدین خلق بالاگرفت.
آقای موسوی در خانه اسلحه داشت؛ جایی گذاشته بود که ما هم اطلاع نداشتیم. مجاهدین خلق که کموبیش مطلع شده بودند، به ساواک اطلاع دادند. آنها آقای موسوی را گرفتند، اما هرچه گشتند، نتوانستند اسلحهها را پیدا کنند. با وجوداین دو سال محکوم به حبس شد.
آن دو سال به خانواده موسوی سخت گذشت. در این مدت کسی به خانه آنها رفتوآمد نمیکرد. همه میترسیدند مبادا بازداشت شوند. بااینحال پدر معصومه خانم هوای او را داشت و آیتالله خامنهای هم از آنها را حمایت میکرد.
دوسال گذشت. قرار بود او را آزاد کنند، اما رئیس زندان، سرهنگ فرزین، گفته بود «صلاحیت ندارد؛ او را آزاد نکنید.» وقتی این موضوع را به معصومهخانم خبر دادند، مانده بود چطور میتواند به آزادی شوهرش کمک کند.
سیدعباس برایش پیغام فرستاد «درمقابل سازمان ساواک تحصن کن تا مرا آزاد کنند.» او بههمراه بچهها مقابل اداره ساواک بسط نشست و گفت «تا شوهرم را آزاد نکنید، از اینجا نمیروم.» بالاخره مجبور شدند او را آزاد کنند.
زمانش را به خاطر ندارد، اما میداند آقای موسوی قبلاز ترور آقای کافی آزاد شده بود. پس از آزادیاش بههمراه خانواده برای دیدار با علما به قم رفتند. خانهشان پاتوقی برای انقلابیون شده بود. در یک اتاق دانشجویان، یک اتاق روحانیون، یک اتاق کسبه، میآمدند بحث و گفتوگو میکردند و میرفتند. زیرزمین خانه هم برای بچهها بود تا پلاکارد درست کنند.
کار معصومهخانم هم شده بود پذیرایی از این افراد. تابستان هم بههمراه آقای موسوی به حصار سرخ و شاندیز میرفتند و هرطور میتوانستند فعالیت میکردند.
به اینجای ماجرا که میرسد، معصومهخانم سری تکان میدهد و میگوید: شهید علاوهبر فعالیتهای انقلابی با منافقان و مجاهدین خلق هم درگیر شده بود و همیشه ترس از ترور او داشتم. خلاصه، انقلاب شد و به او مسئولیتهای مختلفی مانند مسئول بخش تحقیقات کمیته، مسئول گشت شب، مسئول نهضت سوادآموزی دادند. آقای موسوی که نمیخواست شناخته شود، اسمش را عبدالله گذاشت و لباسش را هم درآورد و فقط به مردم خدمت میکرد. بخش تحقیقات و محاکمه منافقان، لیبرالها و ساواکیها را هم به او سپرده بودند.
فعالیتهای شهید سبب شده بود منافقان دشمن او شوند و قصد جانش را کنند. برای همین سهبار تلاش کردند او را شهید کنند، اما نتوانستند. درنهایت این ترورهای نافرجام سبب شد آقای موسوی در کمیته بماند و به خانه نرود. مدتی شرایط به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز شهید به خانه آمد و گفت «طی این سالها من از درسم عقب افتادهام؛ بیایید به شهر قم برویم.»
این بهترین پیشنهاد برای معصومهخانم بود. او وسایلش را جمعوجور کرد و منتظر بود که راه بیفتند. یک روز آسیدعباس به خانه آمد و گفت: میخواهم یک سر تا قم بروم، بعد برمیگردم. هرچه معصومهخانم به او گفت همه با هم برویم، شهید جواب داد «نه. من میروم و برمیگردم.»
چند روز بعد از رفتنش یک کارت تبریک به دست معصومه خانم رسید، روی آن نوشته شده بود: «یا فتح یا شهادت.» آنجا تازه متوجه شد شوهرش به قم رفته است تا از سوی دفتر تبلیغات برای ارشاد به جبهه برود، اما او برای ارشاد نرفته بود، رفته بود بجنگد.
سال۱۳۶۱ در جبهه شوش، سیدعباس براثر انفجار نارنجک دشمن، شهید شد. نه آخرین دیداری در کار بود و نه آخرین خداحافظی، شاید دلیل دانههای اشک روی گونههای معصومهخانم همین باشد. هرچند که سختی این سالها هم دلیل اشکهایش است.
به گفته معصومهخانم شهید قبل از رفتن به جبهه، یکبار به همراه خانواده به تهران رفت. در چند روزی که در سفر بودند، هر روز شهید به بهشت زهرا میرفت. او به معصومهخانم گفت «دوست دارم در اینجا به خاک سپرده شوم؛ چون امامخمینی (ره) در آنجا قدم زدهاند.» بعد هم قسمتی را نشان داده و گفته بود «مرا در کنار شهدای ۷۲ تن به خاک بسپارید.»
پس از شهادتش، او را طبق وصیتنامهاش در همان نقطهای که میخواست، دفن کردند.
ازآنجاکه مزار شهید در بهشت زهرا (س) تهران است، خیلیها فکر میکنند این خانواده در تهران سکونت دارند. حتی زمانیکه از برخی همسایهها پرسوجو کردیم، از حضور آنها در این محله بیاطلاع بودند. تا اینکه تابستان سال جاری ازسوی معاونت فرهنگی و اجتماعی شهرداری منطقه ۲ پلاک افتخار بر سردر خانه شهید نصب شد و حالا رهگذران از کوچه مهدی۲۲ میدانند خانه این شهید کجاست.
همسر شهید در سالهای پس از شهادت او، رسم میهماننوازی شوهرش را حفظ کرده است و در مناسبتهای مختلف مذهبی در خانه مراسم برگزار میکند.
* این گزارش شنبه ۲۰ بهمنماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۲ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.