
مینا چوپانی| بار دیگر به نشانی نگاه میکنم، شریعتی۳۵ درمحله شاهد مشهد. به خیابان که میرسم روی تابلوی خیابان، زیر شریعتی۳۵ در قسمت سفیدی میخوانم: شهیدناصر فضلی برآبادی.نام شهید را که میخوانم مطمئن میشوم درست آمدهام.
کوچهها را پشت سر میگذارم. به کوچه فضلی ۱۸ میرسم، مرد میانسالی را در کوچه میبینم که چشمانتظار است.محمد فضلی، پدر شهید مرا به سمت خانه راهنمایی میکند. صمیمیت پدر و مادر شهید در همان لحظات نخست بر دلم مینشیند. به اطرافم نگاه میاندازم.
حضور شهید را احساس میکنم. قاب عکسهایش بر روی دیوار خانه به پدر و مادرش آرامش میدهد. با پدر و مادر شهید گرم صحبت میشوم که صدای گامهای برادر شهید، حمید فضلی را میشنوم که به جمع ما میپیوندد. ناصر فضلی فرزند سوم محمد فضلی است. او در سال۹۵ در برآباد خواف بهدنیا آمد.
سه سال بیشتر نداشت که به همراه خانواده به مشهد سفر کرد. پس از گذشت چند سال به محله امامیه میآیند. ناصر از ۱۰ سالگی دوستان هم محلهای جدیدی پیدا میکند. دوستانی که هنوز یاد شهید را گرامی میدارند.
پس از گرفتن مدرک دیپلم در کنکور شرکت میکند و در رشته مهندسی شیلات گرگان قبول میشود. پدرش از روزی که ثبتنام کردند، میگوید: آن روز پس از ثبتنام باید به مشهد برمیگشتم. لحظه جدایی، لحظه سختی بود. هر دو زیر گریه زدیم. مادرش نیز در اینباره میگوید: دلبستگی بسیاری به هم داشتم.
وقتی برای تحصیل به گرگان رفته بود، ۶ ماه اول ما میتوانستیم پشت تلفن با هم صحبت کنیم و هر دو گریه میکردیم. برای اینکه به دوریاش عادت کنم هر چهارشنبه پس از اتمام کلاسهایش به مشهد میآمد و دوباره روز جمعه راه میافتاد و به گرگان میرفت.
پس از آنکه درس و سربازیاش را گذارند به دنبال یک شغل مناسب بود. اوایل به دنبال شغل آزاد بود، اما زیاد با روحیاتش سازگار نبود. به پیشنهاد دوستی در استخدامی نیرویانتظامی شرکت کرد.
آن زمان نیرویانتظامی مهندس منابع طبیعی میخواست، گمان میبرد که برای بخش علمی و خدماتی نیرو میگیرند، اما بر خلاف انتظارش او را به دانشکده افسری فرستادند. پس از آن باید دو سال در مرز خدمت میکرد. ۶ ماه از انتقالش به بندان زابل نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند.
مادرش در اینباره بیان میدارد: دهه آخر صفر را پشت سر میگذاشتیم، در آن روزها بنّایی داشتیم. ساعت۱۰ صبح خانمی با من تماس گرفت و گفت: پای پسرتان شکسته، با بندان تماس بگیرید. پدرش را صدا زدم و موضوع را به او گفتم. پدرش از بیرون خانه تماس گرفت. هر چه از حالش جویا میشدم و میخواستم با او صحبت کنم بهانهای میتراشیدند.
چند ساعت بعد برادرم از خواف آمد، تعجب کرده بودم. یکدفعه آن هم در زمانیکه ما بنّایی داشتیم، آمده بود! دلم برای پسرم شور میزد. شب برادرم پیشنهاد داد که به حرم برویم و برایش دعا کنیم. صبح که از حرم برگشتم، اقوام و خویشاوندان به خانهام آمده بودند و آنجا خبر شهادتش را به من دادند. همانروز پیکرش را از مهدیه تشییع کردیم و در قطعه شهدا در بهشترضا به خاک سپردیم.
وقتی از محمد فضلی در مورد خصوصیت اخلاقی پسرش ميپرسم اشک در چشمانش جمع ميشود و ميگوید: انسان باتقوايي بود. پيرو خط رهبري بود و امامرضا(ع) را بسیار دوست داشت. نماز شب ميخواند و ساعتها با خدا رازونياز ميكرد. راستش را بخواهيد به حالش در آن موقعها غبطه میخوردم.
بارها از خدا شهادت خواست، به دنیا علاقهای نداشت و همیشه آروز میکرد که شهید شود. افسوس ميخورد که در دوران جنگ نبوده است. حمید فضلی، برادر شهید نیز در اینباره چنین ميگوید: با وجود آنکه من دو سالی از او بزرگتر هستم ولی به لحاظ اخلاقی او برخورد بهتر و پختهتری داشت.
در تواضع، ایمان و احترام به بزرگترها او سر لوحه من بود. بسیار متدین و دیندار بود. هر چند وقت مرخصی ميگرفت، شب اول به حرم امامرضا(ع) ميرفت. وقتی از من ميخواست که با او بروم، ميگفتم: شب بر ميگردی یانه؟ ميخندید و ميگفت: تا صبح هستم.
بارها از خدا شهادت خواست، به دنیا علاقهای نداشت و همیشه آروز میکرد که شهید شود
مادرش او را چنین وصف ميکند: همه فرزندانم خوب هستند ولی ناصر لطف و محبت بیشتری به من داشت. از روزی که او رفته است من تنها نفس ميکشم. هر لحظه آرزوی مرگ میکنم تا دوباره او را ببینم. در ایام عید کمکدستم بود. حتی زمانیکه در گرگان بود از پشت تلفن از من قول ميگرفت که تا او نیاید دست به کاری نزنم.
او همچنین اضافه ميکند: سه ماه از ازدواجش گذشته بود، همسرش معلم بود و در فریمان خدمت ميکرد. هر ماه ده روز مرخصی داشت. در آن روزهای مرخصی به کارهای خانه رسیدگی ميکرد، ميگفتم مگر آنجا بیکار هستی که این روزها به جای استراحت، خودت را با کارهای خانه سرگرم ميکنی؟
میخندید و ميگفت: بیکار، آنجا یک زمین سیمان کردیم و فوتبال بازی ميکنیم. آنجا که کار نميکنیم. پس از شهادتش همکارانش ميگفتند: آنقدر درمحل خدمتش كار ميكرد كه همه شرمندهاش ميشدند. خيلي از همكارانش به من ميگويند: ناصر در مواقع سختي و ناراحتي به آنها آرامش ميداده است.
ناصر چند سال پیش از شهادتش در ۱۲آبان۸۴ در حرم امامرضا (ع) وصیتنامهای نوشته بود که چند ماه پس از شهادتش مادرش آن را در سالنامهاش پیدا کرد. بخش پایانی وصیتش را آوردهایم: «دوستانم را وصیت میکنم به توبه و استغفار، نماز، حجب و حیا، احسان به پدر و مادر، گذشت و صبر در برابر یکدیگر و صبر در مشکلات و مصائب.
بهراستی خداوند تبارک و تعالی در صبر بر مشکلات و گرفتاریها و توکل به خدا و ائمهاطهار (ع) ظفر و پیروزی را قرار داده است. از درگاه خداوند منان، فرج آقا امامزمان (عج) و عاقبت بهخیری برای جمع مومنان و مومنات را آرزومندم.»
پدر شهید در پايان گلایهای ميکند و ميگوید: در مراسم مختلف تصاویر شهدا را بر روی بنر چاپ میکنند و در خیابانها ميگذارند. شهيدانی که سالها پیش اینجا بودند. اما تصویر شهیدی که هنوز صدای قدمهایش در محله شنیده ميشود را بر روی در و دیوار محله نميبینم. مسئولان به فکر دل داغدار پدر و مادرهای شهدای جدید هم باشند و یاد این شهدا را هم زنده نگه دارند.
او در ادامه از افرادی تشکر ميکند که در این سالها به خانواده شهید لطف داشتهاند و با همدردیهایش این غم بزرگ را برایشان تحملپذیر کردند، وی بیان ميدارد: از هیئتامنای مسجد علیبنابیطالب(ع)، روحانی امام جماعت مسجد، پایگاه بسیج برادران شهیدگلابچی و پایگاه بسیج خواهران حضرت رقیه(س) بهخصوص خانم صیفی که از روز اول با مادر شهید همراهی کردند و باعث دلگرمي او شدند تشکر میکنم.
همین طور از اهالی محله که در خیابانی به نام شهید زندگی ميکنند و در تمام مراسم یاد او را گرامي ميدارند نيز تشكر ميكنم. ناصر فضلی آن زمان که لباس سبز نیرویانتظامي را ميپوشید و از خانه بیرون ميرفت، تنها به خدمتی که باید بکند، فکر ميکرد.
مادرش در اینباره ميگوید: دفعه آخر که آمده بود از فشار اشرار بهخصوص ریگی بر آنان و از قاچاقی که لب مرز ميشود، ميگفت. به او ميگفتم: به همسرت و مادرت فکر کن، کاری نکن که بلایی سرت بیاورند. ميگفت: مادر وقتی این لباس را ميپوشم به چیزی جز خدمتم فکر نميکنم. من باید وظیفهام را انجام دهم، هر چه ميخواهد پیش آید ولی من باید وظیفهام را درست انجام بدهم.
مادر شهید در پایان ما را به خاطره شیرینی از شهید دعوت ميکند. خاطرهای که در روز چهلم معصومه خانم از همسایههای قدیمي به یادش ميآید. او چنین ميگوید: ناصر کلاس پنجم دبستان بود.
از همان اول بچه مومن و باخدایی بود. زنان محله در کوچه مقابل خانه ما به دورهم جمع ميشدند و با هم حرف ميزدند، یک روز بر روی دیوار خواندند که زنان کوچهنشین خواهران شیطان هستند. خانمها که از این جمله بسیار ناراحت شده بودند به دنبال نویسنده جمله بودند. وقتی آن را پاک کردند روز بعد دوباره آن را بر روی دیوار دیدند.
چند روز بعد در کیف ناصر ماژیکی با رنگ همان نوشته، دیدم. از او پرسیدم ماژیک را برای چه گرفتی؟ اما او هیچ نگفت. از دستخطش فهمیدم که کار ناصر است. وقتی از او پرسیدم چرا این کار را کردی؟
گفت: خب، چرا خانم ها در خیابان ميایستند، مرد نامحرم از آنجا ميگذرد. مادرجان شما خانمها را به خانه دعوت کن. ما در آن ساعت به منزل نميآییم. از آن پس زنان همسایه به خانه ما ميآمدند و دیگر در کوچه نميایستادند.
* این گزارش چهارشنبه، ۹ اسفند ۹۱ در شماره ۴۵ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.