کد خبر: ۱۰۹۸۵
۱۴ آذر ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۰

شهادت خاموش شهیدمهدی خموشی در حمله تروریستی

به همکارش که گفته بود «تو بچه کوچک داری. نرو؛ بگذار من بروم» گفته بود «این‌بار من می‌روم، دفعه‌های بعد شما.» همین‌طور هم شد. او رفت و دیگر برنگشت! ‌شهید‌مهدی خموشی پنجم آبان امسال در حمله گروهک جیش‌الظلم به شهادت رسید.

داوطلبانه اسمش را ردکرده بود. مأموریت‌های زاهدان جایی نبود که بتوان با خیال راحت رفت. دل عاشق و سر نترس می‌خواست که او هم داشت. همکارش که گفته بود «تو بچه کوچک داری. نرو؛ بگذار من بروم» قبول نکرد. گفت «این‌بار من می‌روم، دفعه‌های بعد شما.» همین‌طور هم شد. او رفت و دیگر برنگشت و مأموریت‌های بعد ماند برای همکارانش!

‌شهید‌مهدی خموشی پنجم آبان امسال در حمله ناجوانمردانه و غافلگیرکننده گروهک جیش‌الظلم به دو واحد گشت انتظامی پاسگاه گوهر‌کوه شهرستان تفتان سیستان‌و‌بلوچستان به شهادت رسید.

حالا در آستانه چهلمین روز شهادتش، خانواده‌اش چشم به قاب عکسی دوخته‌اند که برایشان یادآور صد‌ها خاطره است از جوانی که تا همین چند روز پیش در جمع‌های خانوادگی همه را می‌خنداند و قبل از پهن‌شدن سفره به قابلمه ناخنک می‌زد.

یک وقت‌هایی هم حکایت‌های ترسناک تعقیب و گریز پلیسی را چاشنی گفت‌و‌گو‌های خانوادگی می‌کرد. در همین حین، شانه‌هایش را که در‌اثر سنگینی جلیقه‌های ضدگلوله آزرده بود، در هم می‌کشید، ولی باز می‌خندید و اطرافیانش را می‌خنداند.

داوطلب مرزبانی تفتان

«از بچگی عاشق تفنگ بود. چوب دستش می‌دادی تفنگ درست می‌کرد، کاغذ می‌دید تفنگ درست می‌کرد. دائم کنار پنجره با تفنگ‌هایش درحال تیراندازی به اهداف خیالی بود. از آخر هم سر از این راه درآورد و وارد نیروی انتظامی شد.» اینها را مادر شهیدخموشی تعریف می‌کند و پشت‌بندش می‌گوید: به راه خوبی رفت. خداراشکر. شهادتش مبارکش باشد.

مریم، خواهر بزرگ‌تر شهیدمهدی خموشی که بغض را در کلام مادر حس می‌کند، صحبت را پی می‌گیرد و ادامه می‌دهد: قبل از اینکه وارد نیروی انتظامی شود، چند جای دیگر هم کوتاه‌مدت کار کرده بود ولی همان‌جا‌ها هم روحیه پلیسی داشت. زمان نوجوانی‌اش وقتی در کارگاهی که کار می‌کرد، دزدی شده بود، با اینکه مسئله به او ربطی نداشت، خودش رد دزد را زده و پیدایش کرده بود. از آخر هم وارد نیروی انتظامی شد.

این بار بغض گلوی حلما، دختر نه‌ساله شهید را می‌گیرد و داخل اتاق می‌رود. عمه‌مریم هم دنبالش می‌رود تا او را آرام کند. محمدکریم، برادر بزرگ‌تر مهدی، می‌گوید: مهدی با یگان ویژه شروع کرد. ابتدا تهران بود. تاریخش را دقیق در خاطر نداریم، اما حدود دوازده‌سال پیش بود که به تهران رفت. پنج‌شش‌سالی آنجا بود و بعد با درجه سروانی به مشهد آمد.

به گفته او مهدی در مشهد در کلانتری‌های مختلف خدمت کرده است، اما به این حد اکتفا نمی‌کرده و هر‌از‌چند‌گاهی به مأموریت‌های داوطلبانه می‌رفته است. این آخر کاری هم خودش داوطلب شده بود برای مرزبانی تفتان.

 

دفعه‌های بعد با شما

او ادامه می‌دهد: در بهشت‌رضا (ع) یکی از همکاران مهدی خیلی گریه می‌کرد. وقتی با او صحبت کردم، می‌گفت یک هفته نشده بود که مهدی از مأموریت برگشته بود. به او گفتم «تو بچه کوچک داری. این مأموریت را نرو؛ من می‌روم.»، اما نگذاشت. اسمش را رد کرده بود و گفت «دفعه‌های بعد شما بروید.»

محمدکریم نگاهی به عکس برادر روی دیوار می‌اندازد و می‌گوید:، چون در یگان ویژه بود، بدن ورزیده‌ای داشت. مرتب ورزش و بدن‌سازی تمرین می‌کرد. اشرار غافلگیرشان کرده بودند. موقع برگشت از مأموریت ۱۱۰ چند‌نفر با لباس شخصی روبه‌رویشان ایستاده و آنها را به تیربار بسته بودند. حتی فرصت نکرده بودند اسلحه‌شان را دربیاورند. اگر این‌طور ناجوانمردانه روبه‌رویشان قرار نمی‌گرفتند، نمی‌توانستند کاری کنند. مهدی و همکارانش مأموران زبده‌ای بودند.

این‌قدر مهدی سر اینکه چند‌نفری یک تن ماهی را خوردیم، ما را خنداند که هر‌وقت تن ماهی می‌بینم، یادش می‌کنم

مادر شهید آه از دلش بلند می‌شود و می‌گوید: الهی بمیرم. خدا لعنتشان کند. الهی خیر نبینند. باز خودش را آرام می‌کند و می‌گوید: از اول انقلاب این‌قدر شهید داده‌ایم... از بقیه که بالاتر نیست. مبارکش باشد.

مریم‌خانم شروع می‌کند به گفتن خاطراتی از برادر شهیدش؛ «خیلی شکمو بود. در آشپزخانه وقتی غذا‌هایی مثل سالاد اولویه درست می‌کردیم، دائم می‌آمد و یواشکی لقمه می‌گرفت.»

او از شوخ‌طبعی برادرش یاد می‌کند و می‌گوید: هر وقت مهدی وارد جمع می‌شد، همه را می‌خنداند. همیشه مشغول بذله‌گویی بود. یک بار من در خانه تنها بودم. ناهار برای خودم تن ماهی گذاشته بودم. سفره را که پهن کردم، داداش و چند‌نفر دیگر بی‌خبر یکی‌یکی اضافه شدند. این‌قدر مهدی سر اینکه چند‌نفری یک تن ماهی را خوردیم، ما را خنداند که هر‌وقت تن ماهی می‌بینم، یادش می‌کنم.


مرور خاطرات خانواده شهید مهدی خموشی

 

مادر برایم دعا کن

محمد‌نوید پسر دوازده‌ساله شهید‌مهدی خموشی، یکی از شنونده‌های پروپاقرص خاطرات مأموریت‌های پدر بوده است. او تعریف می‌کند: یک شب پدرم به ماشینی مشکوک می‌شود. وقتی می‌بیند راننده مدارک ندارد، او را دستگیر می‌کند. راننده تهدید می‌کرده و می‌گفته «تو می‌دانی من پسر کی هستم!» پدرم هم گفته بود «برای من فرقی ندارد کی هستی.» نیم‌ساعت بعد پدر همان فرد تماس می‌گیرد. وقتی پدرم می‌گوید او را در چه حالی دستگیر کرده‌اند، جواب می‌شنود «خوب کاری کردی. از طرف من کتکش هم بزن!»

در یک مأموریت دیگر که پدر نوید، فرد خلافکاری را دستگیر کرده بود، خلافکار زنجیر طلای گردنش را به مهدی می‌دهد تا او را آزاد کند، اما مهدی قبول نکرده و مجرم را با زنجیر طلا تحویل قانون داده بود.

مادر شهید چشم می‌دوزد به میزی که گوشی تلفن روی آن است و ادامه می‌دهد: قبل از اینکه آخرین مأموریتش را برود، زنگ زد برای خداحافظی. مثل همیشه گفت «مادر برایم دعا کن.» بعد هم گفت «از من راضی باش.» گفتم «راضی‌ام مادر.» می‌گفت «چیزی کم و کسری نداری؟» گفتم «نه مادر. این‌قدر نگران من نباش.» خیلی مهربان بود.

محمدنوید همین‌طور که کنار عمویش نشسته است، ادامه می‌دهد: پدرم که داشت می‌رفت، به من گفت مأموریت‌های زاهدان و سیستان‌وبلوچستان خطرناک است؛ اگر برنگشتم، گریه نکن و مراقب مادر و خواهرت باش.

نوید که به پدرش و شهادتش افتخار می‌کند، نه‌تنها از هیچ مجرم و دشمنی نمی‌ترسد، بلکه دوست دارد خودش هم در آینده شغل پدرش را داشته باشد. او می‌گوید: خدا را شکر می‌کنم که مرگ پدرم در راه خدمت به مردم و میهن بود. آرزو دارم بتوانم در آینده راهش را ادامه دهم و مانند او مرگم در شهادت باشد.


* این گزارش چهارشنبه ۱۴ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۷ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44