کد خبر: ۱۱۵۷۸
۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۸:۰۰
خاطرات نبرد از عمان تا سرپل ذهاب

خاطرات نبرد از عمان تا سرپل ذهاب

علی اکبر شیردل در اولین سال حضورش در ارتش به عمان فرستاده می‌شود او می‌گوید: اواخر سال ۵۵، مرا همراه با شماری از نیرو‌های دیگر ارتش به دوره دوماهه آموزش چریکی فرستادند و پس از آن چهار ماه به عمان رفتیم.

علی اکبر شیردل یکی از افتخارات محله بلال مشهد است؛ نه به این دلیل که در فیلمی بازی کرده یا قهرمان رشته‌ای ورزشی است؛ بیش از سه دهه سکونت در محله و حتی عضویتش در هیئت‌امنای مسجد بلال حبشی هم دلیل افتخار کردن ما اهالی محل به او نیست. این شهروند قدیمی سابقه شرکت در دفاعی را دارد که مقدس است.

او در طول دوران جنگ با لباس پرافتخار ارتش سرفراز جمهوری اسلامی ایران از مملکت و مردمان مملکتش در برابر دشمن تجهیزشده تا بن دندان دفاع کرده است و چه افتخاری بالاتر از این.

شیردل در رسته‌های گوناگون ارتش خدمت کرده و تجربه پرباری اندوخته که انتقال آن به نسل‌های امروز که جنگ و تلخ و شیرینش را از نزدیک لمس نکرده‌اند، حکم بخشیدن طلا را دارد. تجربه‌ای که خودِ زندگی است و مایه عبرت کسی که در آن تامل کند...

سفر به کشوری که تنها نامی از کشور داشت

من متولد مشهدم؛ سال ۱۳۳۵. ورودم به ارتش در دی‌ماه ۵۴ رقم خورد. در لشکر ۷۷ خراسان، تیپ-یک بجنورد، با درجه گروهبان‌سومی مشغول به خدمت شدم و ۳۰ سال بعد که بازنشسته شدم، سروان‌تمام بودم. خدمتم در ارتش، در اردیبهشت ۸۵ به پایان رسید.

یکی از اولین ماموریت‌هایم در کشور عمان بود. در درگیری شورشیان چپ‌گرای استان ظُفار با سلطان قابوس

یکی از اولین ماموریت‌های من حضور در کشور عمان بود. در درگیری شورشیان چپ‌گرای استان ظُفار با سلطان قابوس، محمدرضاشاه نیز به یاری پادشاه عمان آمد و واحد‌هایی از ارتش را به این کشور فرستاد. افسران و سربازان ایرانی هر چهارماه یک‌بار تغییر می‌کردند.

اواخر سال ۵۵، حدود یک‌سال از آغاز خدمت من در ارتش می‌گذشت که مرا همراه با شماری از نیرو‌های دیگر ارتش به دوره دوماهه آموزش چریکی فرستادند و پس از گذراندن این دوره، برای چهار ماه به عمان رفتیم. ما با هواپیما‌های ۳۳۰ که با آن چیز‌هایی مانند تانک حمل می‌شد، مستقیم به پایگاه مانستون عمان رفتیم.

عمان اسم کشور را یدک می‌کشید ولی عملا چیزی جز نفت نداشت که ویژگی‌های یک کشور باشد؛ ارتش آن نیز مزدور بود یعنی از ایران و پاکستان و هندوستان نیرو استخدام کرده بودند و فرماندهی آن نیز به عهده فردی انگلیسی بود!

در چهار ماه حضورم در آنجا درگیری با شورشیان ظفار پیش نیامد، اما یادم می‌آید یک‌بار از دره‌ای می‌گذشتیم که در آن با پیکر‌های بی‌جان بسیاری روبه‌رو شدیم؛ نظامیانی که به دست شورشی‌ها کشته شده بودند.

 

دموکرات‌ها اگر پاسداری در مهاباد می‌دیدند، به رگبار می‌بستند

تازه انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود که به مهاباد اعزام شدم. در این شهر حزب دموکرات پادگان مهاباد را تخلیه و نیروهای غیربومی ارتش را زندانی کرده بود، دموکرات‌ها همچنین زاغه‌مهمات را خالی کرده و ذخایر آن را با خود برده بودند.

در کنار پادگان، خانه شیر و خورشید بود و پاسدارهایی که بیشترشان از اصفهان آمده بودند در آن استقرار پیدا کرده بودند. اوایل دموکرات‌ها چندان با ارتش درگیر نمی‌شدند؛ البته این گروهک ضدانقلاب اگر در سطح شهر مهاباد با نیروهای سپاه پاسداران روبه‌رو می‌شدند، آن‌ها را به رگبار می‌بستند.

یک‌روز که برای مرخصی به سطح شهر رفته بودم، گیر یکی از آن‌ها افتادم. داشتم می‌رفتم که ناگهان آن کُرد دموکرات دستم را گرفت و گفت: شنیده‌ایم لباس‌هایتان را می‌دهید به پاسدارها تا با لباس ارتش در شهر رفت‌وآمد کنند! ادعای او حقیقت نداشت و گفتم: من فقط همین یک‌دست لباس را دارم؛ چگونه می‌توانم آن را قرض بدهم!

 

ماجراهای سرپل ذهاب و دستگیری جاسوس

۳۱ شهریور، روزی که تجاوز رژیم بعثی عراق به ایران آغاز شد، من در پادگان بیستون کرمانشاه بودم. از مشهد آمده بودیم که برویم به شهر بانه. ساعت حدود ۹ یا ۹:۳۰ صبح بود که چهار هواپیمای میگ عراقی از بالای سرمان گذشتند.

ارتفاع پروازشان آن‌قدر پایین بود که خلبان آنها را می‌دیدیم. به تصور اینکه خودی هستند، برایشان دست هم تکان دادیم. آن روز اخبار ساعت ۱۴ رادیو اعلام کرد که هواپیما‌های متجاوز عراق، شهر‌های همدان و تبریز و تهران را بمباران کرده‌اند. نیروی زمینی عراقی‌ها تا قصر شیرین هم آمده بود.

ماموریتمان عوض شد و به‌جای بانه راهی سرپل ذهاب شدیم. سوار کامیون‌های «زیل» روسی بودیم که در گردنه‌ای بسیار خطرناک به نام «پاتاق» مردم را درحال فرار از دست دشمن دیدیم. آن‌ها با وسایلی چون تریلی و تراکتور، اسباب و احشام خودشان را به سمت اسلام‌آباد می‌بردند.

یک‌باره هواپیماهای عراقی سر رسیدند و جنگل‌های کوهستانی بلوط را بمباران کردند. تلفات انسانی نداشتیم اما دلمان برای درختان می‌سوخت؛ هنوز نمی‌دانستیم جنگ چقدر خانمان‌سوز است و چه آسیب‌هایی به مردم و آبادانی کشور خواهد زد.

به سرپل ذهاب که رسیدیم شهر خالی از سکنه بود، اما نشانه‌های جنگ به چشم می‌آمد؛ یخچال‌های مغازه‌ها را ترکش دریده و دیوار‌های خانه‌ها ریخته بود. جیپ‌ها و کامیون‌های «زیل» و «گاز ۶۶» روسی را در کوچه‌ها پناه دادیم تا از حمله دشمن در امان بمانند.


به مردمی که قصد گریز از دست دشمن را داشتند، بنزین می‌دادیم؛ چون آن زمان بنزین کمیاب بود. نمی‌دانستیم که عده‌ای خائن اجیرشده و جاسوس در میان مردم رسوخ کرده‌اند و همان‌ها به دشمن که در ارتفاعات مستقر بود، با چراغ‌قوه گرا می‌دادند و دشمن هم با خمپاره مواضع ما را می‌زد.

یک‌بار هنگام بنزین دادن به مردم خمپاره‌ای به نزدیکی ما خورد و از شنیدن صدای سوت آن خود را روی زمین انداختیم. یکی از همین جاسوس‌ها به خیال اینکه حواسم نیست اسلحه مرا برداشت و پا به فرار گذاشت اما من متوجه شدم؛ از زمین برخاستم و خودم را به او رساندم و از پشت‌سر آن شخص را نقش بر زمین و دستگیرش کردم و تحویل مقام مافوقم دادم.

 

مسجدی قدیمی محله بلال از خاطرات‌جنگ تا نام‌گذاری محله حرف‌ها دارد

 

در سرپل ذهاب دشمن را زمین‌گیر کردیم

موقعیت به گونه‌ای بود که حتی ممکن بود غذای ما را که مردم برایمان می‌فرستادند، مسموم کنند؛ برای نمونه زمانی گوشت و نانی از کمک‌های مردمی در میان ما تقسیم شد که به دلیل فساد گوشت ۴۰۰ نظامی از جمله خودم مسموم شدند. کسی هم نبود که پیگیری کند آیا گوشت‌ها تعمدا مسموم شده یا نه. ۴۸ ساعت در بیمارستان پادگان ابوذر بستری بودم.

۴۰ روز در سرپل ذهاب بودیم و توانستیم نیروی دشمن را زمین‌گیر کنیم. این در شرایطی بود که در تپه کوره‌موش مستقر بودیم که اوایل در آنجا حتی فرصت سنگرسازی نداشتیم؛ با بیل سربازی سنگر‌هایی موسوم به حفره روباه می‌کندیم و در آن پناه می‌گرفتیم.

یک‌بار یکی از نیرو‌های دشمن خودش را با جیپی که سوار بود به ما تسلیم کرد. او مدعی بود راننده فرمانده است و خودش فرمانده‌شان را کشته است، همچنین می‌گفت که ما خیلی به آنها تلفات وارد کرده‌ایم. جیپ او تبدیل شد به جیپ فرماندهی ما.

در آن مقطع از گردان ۵۰۰ نفره ما ۱۳۰ تن زخمی و ۱۱ تن شهید شدند؛ از جمله هفت شهیدی که در یکی از تک‌های دشمن دادیم و به عنوان نخستین شهیدان جنگ تحمیلی در حرم مطهر رضوی دفن شدند.

 

نسل شجاعان و واقعیت‌های هولناک

از پیش از آغاز جنگ تا پایان آن، حدود ۴۰ ماه در لشکر ۷۷ خراسان خدمت کردم و ۶۲ ماه در لشکر ۲۸ کردستان؛ در رسته‌های پیاده و موتوری و ترابری و آماد. هم در عملیات شکست حصر آبادان و هم در فتح‌المبین و بیت‌المقدس (آزادی خرمشهر) حضور داشتم.

من در جنگ چیز‌های دلخراشی دیدم، از پیرزنی که می‌گفت عراقی‌ها سه دخترش را پیش خودشان نگه داشته‌اند تا سرباز‌هایی که با دست خودم در تابوت گذاشتم. اواخر جنگ، پادگان گرمک در شهرستان مرزی پنجوین عراق را گرفته بودیم، اما دشمن از کانی‌مانگا ما را زیر آتش توپخانه‌اش گرفته بود.

در آنجا تعدادی از سرباز‌های من شهید شدند؛ یادم نمی‌رود فضایی را که یکی چانه‌اش از بین رفته بود و یکی دست و یکی پایش... چند دقیقه قبل از آنکه آتش عراقی‌ها بر سرمان ببارد، داشتم بین نیرو‌ها غذا توزیع می‌کردم.

با دیدن خون سرباز‌ها و آن صحنه‌های دلخراش ناگهان چانه‌ام چنان بنای لرزیدن گذاشت که هر کار کردم نتوانستم نگهش دارم. یک‌ربع بعد همه شهدا را داخل تابوت‌های نئوپانی گذاشتند و درش را میخ کوبیدند...

در جنگ با کسانی روبه‌رو شدم که شکمشان دریده شده و روده‌هایشان بیرون ریخته بود، اما برای اینکه روحیه همرزمانشان خراب نشود، خویشتن‌داری می‌کردند. رزمنده‌ای داشتیم که در نبود امکانات ترکش دستش را قطع و به پوستی آویزان کرده بود و چانه‌اش جدا شده بود و با این وضعیت ناچار شدند او را با قاطر و با طی مسافتی ۱۲ کیلومتری به بهداری برسانند.

مرحوم سرهنگ پرویز حبرانی که پس از شکست حصر آبادان شهید شد، می‌گفت وظیفه ما حفظ مملکت و ناموس مردم است؛ اگر راه باز باشد عراقی‌ها تا تهران پیش می‌آیند... برای اینکه چنین اتفاقی نیفتد زحمات فراوانی کشیده شده و خون‌های بسیاری ریخته شده است.

با صحبت حق مطلب ادا نمی‌شود و این حرف‌ها برای شنونده داستان است، اما خدا نکند هرگز آن مسائل دوباره پیش بیاید... هنوز هم وقتی به یاد بچه‌هایی می‌افتم که جلو چشمم شهید شدند، از دنیا بیزار می‌شوم...

به پیشنهاد حاج آقا قرائتی اسم مسجد بلال حبشی شد

 

عنوان «بلال حبشی» پیشنهاد آقای قرائتی بود

۳۱ سال است ساکن محله بلال هستیم. زمانی برای خدمتم فیش ۲۸۰ هزارتومانی خرید خانه دادند؛ اما فکر آن جنازه‌ها نمی‌گذاشت به فکر مادیات باشی. گفتم همین چهاردیواری که در محله بلال دارم کافی است و فیش را پاره کردم.در میان مردم این محله، فقط نزدیک به ۵۰ شهید از مسجد بلال حبشی راهی جبهه شده‌اند.

اینجا جزو مناطق کم‌درآمد و کارگری به شمار می‌آید و اهالی آن از دید مادی ضعیف هستند، ولی در زمان جنگ مردمی پیشرو برای حضور در جبهه بودند. پیش از انقلاب هم تکبیرگویان از همین‌جا به  داخل شهر می‌رفتند و علیه شاه راهپیمایی می‌کردند. پس از انقلاب همین تکبیر‌ها باعث نام کنونی محله شد.

وقتی هنوز فقط زیرزمین مسجد بلال آماده شده بود، آقای [حجت‌الاسلام‌والمسلمین]قرائتی در آن حضور پیدا کرده و گفته بود این مردم تکبیرگو هستند؛ مانند موذن و تکبیرگوی پیامبر، بلال حبشی. به پیشنهاد ایشان اسم مسجد بلال حبشی شد و به دنبال آن روی محله هم همین نام گذاشته شد.حالا ۳۱ سال است در محله بلال زندگی می‌کنم، با همسر خوبی که سال ۵۸ با او ازدواج کردم.

اکنون فرزندان خوبی داریم که تحصیل‌کرده‌اند و دست‌کم دیپلم دارند. هفت فرزند دارم؛ شش دختر و یک پسر که سه‌نفرشان دیپلم و دوتایشان کاردانی و دو نفر هم کارشناسی دارند.

 

* این گزارش یکشنبه، ۴ آبان ۹۳ در شماره ۱۲۵ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است. 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44