
به ایمان باور داشتم؛ باوری که در لحظه و یکباره بهوجود نیامده بود. تَه تهش اعتقاد بود و اراده راسخ. همین هم باعث شد تا در هر بار مرخصی دوباره دلم پَر بکشد و نجوای دلم، آراموقرار از روح و جسمم برباید. خیلیها در همان زمان هم میگفتند «برات! تو درمیان آنهمه خاک و سنگ و تیر و تفنگ که در بهترین حالت، صدای انفجار را برایت به ارمغان میآورد، چه دیدهای؟» من هم لبخندی میزدم و میگفتم: «تو مو میبینی و من پیچش مو.»
به انتهای کوچه اشاره میکند؛ درست جایی که با ما حدود چند قدمی فاصله دارد و میگوید: تنبهتن شدن در این فاصله با نیروهای دشمن را من از نزدیک حس کردم. از نزدیک لمس کردم که خیلیها نمیدانند در همین جنگ تنبهتن، چه عظمتی وجود دارد. آنها فقط اضطراب و دلهره و ترس از مرگ را میبینند، حتی همان لحظه که در سکوی نگهبانی در ساعات نیمهشب، نیروی عراقی را شناسایی کردم و به سمت او رگبار بستم تا خودش را تسلیم کند. شبهای نگهبانی، درس انسانسازی و بندگی و عبودیت و ایمان داشت؛ عبودیتی که ظاهر و باطنش یکی بود.
نه در پارچه پیچیده میشد و نه در ترازو، قابل اندازهگیری بود و نه در زبان، توصیفشدنی. همهاش تصویر بود و واقعیت. سرش را برمیگرداند به منتهیالیه کوچه و نگاهی به آنجا میاندازد و میگوید: نمیدانم. جنس بندگی در آن مکان مقدس، یکطور خاص بود. مقدستر و شاید پاکتر. چه میدانم؟ شاید هم واقعیتر. چهرهاش درهم فرومیرود؛ میخواهد جملههایش را کامل کند. دو کلمه میگوید. سخنش را در میانه راه قورت میدهد؛ «آهان! شاید بتوان مصداقش را با این بیت شعر بر زبان آورد؛ خاک جبهه، عملیات، خاکریز، سنگر و حتی براتعلی موحدِ تخریبچی، همه میتوانند مصداق این عبارت باشند که آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.»
سال ۶۰ نگهبان خط مقدم بودم. روی کانالها خاکریز قرار گرفته بود و من در آنجا نگهبانی میدادم. با اینکه هفدههجدهساله بودم، بازهم برای رفتنم به جبهه مخالفت میکردند. احتمالا، چون قدوقواره نحیفی داشتم. شناسنامهام را دستکاری کردم و یکسال بیشتر کردم. همان سال ۶۰، سهبار بهعنوان بسیجی به جبهه حق علیه باطل اعزام شدم و در عملیاتهای خرمشهر، علیبنابیطالب (ع)، زینالعابدین (ع) و والفجر یک حضور داشتم.
معمولا در هر عملیات یک معبر باز میکردم. اصلا ارادهام بر این اصل بود؛ مثل خواندن نماز برایم واجب شده بود و باید در هر عملیاتی که شرکت میکردم، یک معبر باز میکردم.
بعد از سه مرحله که از طریق بسیج به جبهه رفتم، در مرحله آخر به پاسگاه طبس رفتم و ازطریق کمیته چند ماه خدمت کردم. شهریور سال ۶۲ بود که نامه ارتش مبنیبر اعزام سربازی به دستم رسید. دو سال و سه ماه آموزشی در تهران بودم. پادگان ۰۶ لشکَرک. بعد از آن هم برای ادامه سربازی به خط مقدم اعزام شدم؛ البته با سمت تخریبچی خط. آنجا من ۲۱ ماه خدمت کردم.
«دو نوع خمپاره ۶۰ و ۸۲ حالا دیگر شاید تبدیل به دنباله فامیلم شده باشد.» بهسختی آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: «هنوز هم یادگاریهای آن روزها بدنم را قلقلک میدهد. ۳۰۰ یادگاری در بدن دارم. اصلا گویی خمپارههای ۶۰ و ۸۲ که در همان سال ۶۴ تکهتکه شدند، یکراست توی بدنم جاخوش کردهاند. دوست ندارم بگویم ترکش. این مهمانان، نعمتی از جانب خداوند در وجود من هستند. شاید میدانستند که من تحمل دوری از فضای جبهه را ندارم.»
تعدادشان خیلی نیست. چیزی حدود ۳۰۰ تا؛ آنقدر باهم رفیق هستند که به فاصله نیممیلیمتری در بدنم ردیف شدهاند؛ «خلاصهاش اینکه طرف چپ بدنم خانه ترکشهاست.» شروع به شمارش میکند؛ ۳۴ تا پای چپ، ۳۳ تا دست چپ، ۸ تا سر و... صدایش به آهستگی کم میشود، بهگونهایکه احساس میکنم شمارش آنها از دستش خارج شده است.
«بیخیال شویم. این تَهمانده خمپارهها، رفقای زنده آن روزهای من هستند. اصلا بدن من خانهشان است. اینها مهمان بدن من هستند، منتها یک روز از یکجانشینی خسته میشوند و در بدنم مثل عشایر کوچ میکنند. از سمت چپ به سمت راست، حرکت میکنند و گاهی از یک طرف بیرون میزنند. خب، باید به این رفقا حق داد. جایشان تنگ است. خوب یادم هست که چند سال پیش با یکی از مهمانان بدنم، حسابی درگیر شدم؛ او اصرار به رفتن داشت و من اصرار به ماندن. خلاصه این کشمکش بین ما، دوسالونیم طول کشید تا بالاخره مهمان بدنم از شلینگی که در بدنم برای دفع عفونتهای داخلی قرار گرفته بود، خارج شد. نامرد پاتک زد و راه فرار پیدا کرد و رفت. بدون خداحافظی...»
همان سال ۶۴ بود که یک شب مشغول نگهبانی بودم. هوا تاریک تاریک بود و من کاملا بهگوش بودم تا کوچکترین نور و صدا را رصد کنم. در همان تاریکی نیمهشب، احساس کردم فردی با کمر خمیده به نزدیک من میآید. تا مطمئن شدم نیروی دشمن است، رگبار را به سمتش نشانه رفتم. او هم با همان زبان عربی خود به من فهماند که تسلیم شده است. تفنگش را بر زمین انداخت و نشسته به سمت من آمد. من او را به فرماندهان تحویل دادم. در ابتدا عنوان کرده بود که آمدهام تا تسلیم ایران شوم، اما بعد از بازجوییهای مکررِ نیروهای خودی متوجه شدیم که او تنها نبوده است، بلکه گروهشان حدود هشت تا نُه نفر بودند که برای شناسایی خط ما جلو آمده بودند.
«طرف چپ بدنم خانه ترکشهاست. ۳۴ تا پای چپ، ۳۳ تا دست چپ، ۸ تا سر و...
گرفتن نیروی دشمن آنهم در تاریکی نیمهشب، یکی از خاطرات خوب و بهیادماندنی من از آن سال هاست. خاطره دیگرم مربوط به امتیازاتم از آموزشهای تخریبچیها بود. باوجودیکه من بیسواد بودم، امتیازم با دیپلمهها فرق چندانی نداشت. در آزمون تخریبچیها من امتیاز ۹۶ را کسب کردم و دیپلمهها خیلیهایشان کمتر از من نمره گرفتند.
بعد از انفجار خمپاره ۶۰ و ۸۲ درکنار من در روزهای جنگ، تمام بدنم بیرون ریخته بود و حدود هفت ماه در بیمارستان ساسان تهران بستری بودم. کل رودههایم را داخل کیسه گذاشته بودند. شدت جراحات به اندازهای بود که امکان جراحی نبود. هفت ماه بستری بودم و بعدش هم که ترخیص شدم، تا مدتها خودم پرستار خودم بودم و زخمهایم را پانسمان میکردم. چندینبار عمل شدم تااینکه بالاخره بدنم آماده پذیرایی از روده شد و رودههایم سر جای خود قرار گرفتند. سال ۶۷ بود که ازدواج کردم و همسرم هم کاملا دوست داشت که با یک جانباز ازدواج کند. ماحصل زندگی مشترکمان هم دو دختر است که خوشبختانه امروز آنها را سروسامان داده و به خانه بخت فرستادهام.
آنقدر رسیدن دوباره به فضای آن سالها برایم آرزو شده بود که حتی بعد از جنگ هم چندینبار خودم را معرفی کردم تا برای خنثیسازی مینها بروم، اما متاسفانه مسئولان قبول نکردند و همواره میگفتند تو جانبازی، دیگر بس است.
یک کلمه بگویم؛ خداوند همهچیز را در عقل به ما داد و نعمت را بر ما تمام کرد. عقل که نباشد، هیچچیز نیست و عقل که باشد، همهچیز هست. اگر شهدا و جانبازان ما امروز باعث افتخار شدهاند، دلیلش عقل و تدبرشان بوده. جوانان! به عقلتان تمسک بجویید. در هر راهی که میخواهید قدم بگذارید، اول عقل را بهمیان بیاورید؛ اگر عقل و تدبر درست باشد، همهچیز سر جای خودش قرار میگیرد و درست پیش میرود. دومین مقوله مورد توجه که از دل همین عقل تراوش میکند، ورزش است. من با وجود اینکه بیش از ۳۰۰ ترکش ریزودرشت در بدن دارم و هر حرکتی میتواند باعث جابهجایی آنها در بدنم و بروز عفونت شود، در همین محوطه باز شهرک ثامن، بازی بومی و محلی خود را به نام «توپ-چوب»، با بسیاری از هممحلهایها دنبال میکنم و معمولا در هفته یکیدوبار بازی میکنیم و از این ورزش لذت میبریم.
چیزی از خدا نمیخواهم جز عزت و آبروی نظام و انقلاب و ایران. هشت سال دفاع مقدس و پیروزی خون بر شمشیر و بهدنبال آن پیروزی انقلاب ایران و رشادتهای انقلابیان، همه و همه نمونههای بارزی از تدبر و عقل مردم مسلمان ایران اسلامی است که با رنگ سرخ شهادت آمیخته شد و هنوز که هنوز است، این عمل تاثیرگذار، ورد زبان هاست. دلم میخواهد همه با هم دستهایمان را بهنشانه نیاز به سوی آسمان ببریم و بار دیگر از خداوند متعال، عزت و افتخار همیشگی ایران اسلامی را خواستار شویم. پدران و مادران امروزی! فرزندتان را بهگونهای تربیت کنید که با عقل زندگی کنند و با عقل تصمیم بگیرند.
کوچه شهیدمحور ۹ کوچهای آرام و خلوت با ساختمانهای سیمانی سفیدرنگی است که شاید این روزها دیگر با انواعواقسام آلودگیها، رخِ سفید ساختمانهایش را به سیاهی کشانده، اما در دل خود انسانهایی را جای داده است که بهگفته براتعلی، نمودی از نعمت عقل و تدبر هستند. جانبازانی که شاید این روزها خانههایشان به فاصله چند قدمی از یکدیگر قرار گرفته است و این وظیفه ماست که مسافتهای کوتاه را کوتاهتر کنیم و رشادت هایشان را ارج نهیم و نسلبهنسل و سینهبهسینه به آیندگانمان منتقل کنیم. سخن به پایان میرسد، اما این پایان، آغاز راه است.
*این گزارش در شماره ۲۳۲ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۱ بهمن سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.