کد خبر: ۱۰۸۲۹
۲۵ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰
بی‌بی‌حسینی، معلم قرآن محله مقدم است

بی‌بی‌حسینی، معلم قرآن محله مقدم است

خدیجه بیگم‌موسوی معروف به «بی‌بی‌حسینی»، مادر دلسوز و معلم قرآن محله مقدم است. خیلی وقت‌ها منزل آن‌ها پاتوق روضه‌های محلی است و او آموخته‌هایش را به همسایه‌ها انتقال می‌دهد.

خانه کوچک خانواده حسینی در محله مقدم مشهد، خانه‌ای معمولی نیست. همه محله آن را می‌شناسند. می‌دانند که آنجا خانه سادات است.  

خدیجه بیگم‌موسوی ۶۰ ساله و مادر خانواده از سادات موسوی است و همسر مرحومش از سادات حسینی بود که بعد از فوت همسرش اهالی محله این بانوی مؤمن را به نام بی‌بی‌حسینی می‌شناسند.  

چهار عروس خانواده که دوتن آنها در همین خانه زندگی می‌کنند، نیز سادات هستند! مردم هم که گویی سرِ رشته دعا را یافته‌اند، دست از این خانه و اهالی آن بر‌نمی‌دارند.

چه سفره‌های نذری‌ای که بعد از اداشدن در خانه بی‌بی پهن نشده است؛ از دعای توسل گرفته تا ختم‌صلوات و زیارت‌عاشورا. چه دعا‌هایی که بی‌بی در بارگاه خدا در حق بیماران یا رفع گرفتاری مردم کرده و جواب هم گرفته... چقدر از اهالی محله مقدم از بی‌بی، روش قرآن‌خواندن یاد گرفته‌اند، با همان روشی که بی‌بی در مکتب‌خانه آموخته. 

 

روسری سبزرنگ از کودکی تا شصت سالگی

هنوز نور آفتاب از پنجره رو به قبله اتاق کوچک بی‌بی وارد نشده است. با آن روسری سبزرنگش که می‌فهمم جزو جدایی‌ناپذیر اوست و از کودکی بر سر داشته، خوش‌اخلاق و با‌حوصله روبه‌رویم می‌نشیند.

باورم نمی‌شود که در این خانه کوچک، دو خانواده دیگر نیز که خانواده دوتا از پسر‌های بی‌بی هستند، زندگی می‌کنند. در طبقه بالا به خوبی وسایل دو زندگی را در دل دو اتاق جا داده‌اند. در زیرزمین خانه نیز که از طبقه بالا کوچک‌تر است، پسر و عروس دیگرش زندگی می‌کنند.

می‌پرسم چطور سه خانواده در کنار هم زندگی می‌کنید. مشکلی بینتان پیش نمی‌آید؟  ‌می‌خندد و می‌گوید: با وجود این گرانی‌ها، جوانی که فقط ۴۰۰ هزار تومان حقوق می‌گیرد، چطور می‌تواند اجاره خانه و خرج زن و فرزندانش را بدهد.

حاضرم این سختی را تحمل کنم، اما فرزندانم بتوانند پولی جمع‌و‌جور کنند و خانه‌ای بخرند. بعد هم دوباره با خنده از نسبت فامیلی عروس‌هایش می‌گوید: یکی از عروس‌هایم دختر خواهرم و دیگری هم دختر برادرم هستند.  

 

این همه سادات در یک فامیل!

اما این تعداد سادات در یک فامیل! دلیلش بر‌می‌گردد به روستایی به نام دَرود در اطراف نیشابور. بی‌بی کمی از این روستا و زندگی گذشته‌اش و دلیل آمدنشان به مشهد برایم تعریف می‌کند: بیشتر اهالی روستای درود از سادات هستند. چهار عروس من هم از این روستا هستند و سادات و البته از اقوام.

روستای درود هوای سرد و خشکی داشت. یادم هست که وقت نماز صبح کنار رودخانه می‌رفتیم و آب را در کوزه‌های سفالی بزرگ می‌ریختیم و به خانه می‌آوردیم.  

گاهی آب رودخانه یخ بسته بود که یخ‌ها را می‌شکستیم و در آن، لباس می‌شستیم. بی‌بی نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: ۱۲ سالگی ازدواج کردم و بعد از سال‌ها زندگی در روستا، چون کار‌و‌کاسبی‌مان نمی‌چرخید.  

زمین‌ها را فروختیم و وام گرفتیم و در همین محله کوشش این خانه را خریدیم.  

بی‌بی که حالا ۲۶ سال از زندگی اش در این محله می‌گذرد، ادامه می‌دهد: شوهرم کارگر بود. ۱۰ سال در ویلای یک‌پزشک کار کرد،  اما متأسفانه دکتر بیمه‌اش نکرد.

یک‌بار که به او معترض شدم، گفت: شوهرت جوان است و هنوز می‌تواند کار کند. من هم که مجانی درمانتان می‌کنم! غم، صدایش را می‌لرزاند و می‌گوید: زمستان بود که شوهرم برای پاروکردن برف، به ویلای دکتر رفت. همان موقع سرما خورد و بعد از یک‌هفته فوت کرد.

بعد از فوت او بود که بیشتر به جلسات قرآن و ختم‌صلوات می‌رفتم. به همسایه‌هایی که قرآن‌خواندنشان کُند بود، آموزش می‌دادم؛ همان آموزش‌هایی که در مکتب‌خانه دیده بودم. به نظر بی‌بی این آموزش‌ها، چون حروف‌شناسی فرد را قوی می‌کند، به خوبی در ذهن می‌ماند.  

خانه‌ای کوچک و این همه مهمان!

کوچکی خانه بی‌بی با بزرگی دلش جبران شده است، وقتی می‌گوید: ۱۲ سال است که همسایه‌ها نذر می‌کنند اگر حاجت‌روا شدند، سفره نذرشان را درخانه ما پهن کنند. من هم با وجود کوچکی خانه و این همه وسایل که باید برای پذیرایی از مهمان‌ها جابه‌جایشان کنم، ازاین بابت خوشحال و سرافرازم.

او ادامه می‌دهد: هفته‌ای دوبار به حرم می‌روم. البته چهارشنبه و جمعه که روز زیارتی آقا امام رضا (ع) است، رفتنم حتمی است. در صحن «اسمال‌طلا» می‌نشینم و زیارت‌نامه می‌خوانم. در همین زیارت‌ها، برای ملتمسان دعا از درگاه خدا عافیت می‌طلبم.  

۱۲ سال است که همسایه‌ها نذر می‌کنند اگر حاجت‌روا شدند، سفره نذرشان را درخانه ما پهن کنند

 

اینجا خانه سادات است

اینجا خانه سادات است. بی‌بی از صبح نشسته پای خمیر. تا شب با همین شانه و دستان ۶۰ ساله‌اش برای رسیدن خمیر آن را ورز می‌دهد. صبح‌گاه هم با وجود دردی که در بازویش پیچیده، پای چرخش می‌نشیند و دسته را می‌چرخاند و می‌چرخاند تا خمیر را رشته کند.

وقتی مقدار زیادی رشته‌تر وتمیز را  در یک پلاستیک بزرگ می‌بینم و دسداسی در کنار حیاط، شستم خبردار می‌شود از هنرمندی صاحب خانه. بی‌بی‌حسینی، همراه خوش‌روی این گفتگو، توضیح می‌دهد: بیکار که می‌مانم به همراه عروس‌هایم خمیر رشته می‌کنیم.

رشته‌هایمان هم مشتری دارد. گاهی هم در در دسداس گندم می‌کوبیم تا بلغور شود و با آن آش گندم درست می‌کنیم. آفتاب که روی سجاده و چادر سفید بی‌بی پهن می‌شود، صدای اذان بلند شده است و وقت رفتن من نزدیک.

چشمم به قابی روی طاقچه قدیمی اتاقش می‌افتد؛ قابی که روی آن حک شده است: مادر تو آسمان منی  پر ستاره و مهتابی...   


* این گزارش سه شنبه، ۱۰ اردیبهشت ۹۲ در شماره ۵۱ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44