وقتی قرار است به سراغ جانباز قطع نخاعی برویم که رکورددار سه رشته دو ومیدانی بوده، کنار اکبرمیثاقیان فوتبال بازی میکرده و یکبار هم شهید شده است، میتوانیم پیشاپیش انتظار مصاحبه متفاوتی را داشته باشیم را داشته باشیم.
عباس کلانتر یکی از افرادی است که میشود ساعتها پای حرفش نشست و خسته نشد. او متولد سال ۱۳۴۴ و ساکن محله آزادشهر مشهد است، کودکیاش را مانند بسیاری از همنسلانش با وردستی کنار پدر به یاد میآورد «پدرم نانوا بود و من هم پیشش کار میکردم، از زمینشوری بگیرد تا شاطری و چانهزنی.»
دست چپ و راستش را که میشناسد، میرود سراغ ورزش، روی پا ایستادن را در سالهای انقلاب میآموزد و صبوری و امید را از جبهه یادگار میآورد. عباس کانتر، چند سالی است که در محله آزادشهر و در امامت ۴۷ همسایه است با ما.
- بگذارید از نوجوانیتان شروع کنیم که مصادف بوده است با روزهای داغ انقلاب، آن روزها را چطور به یاد میآورید؟
آن زمان حدود ۱۳ سالم بود و دبیرستان میرفتم. یکی از خاطراتی که همیشه از آن روزها در ذهنم مانده این است؛ در یک حرکت خود جوش بچهها بعد از اینکه شیر و کیکهایی که بهشان میدادند را میخورند، در شیرها را میبستند یا آنها را زیر پا له میکردند و شعار میدادند «ما شیر بز نمیخوایم، ما شاه دزد نمیخوایم»
بعد همه با هم از مدرسه بیرون میرفتیم، در همین بین بقیه مدرسهها به ما متحد میشدند و میدیدیم وقتی به میدان شهدا رسیدیم، جمعیت زیادی را همراه داریم.
- عکسالعمل مسئولان مدرسه چطور بود؟ به شما ایراد نمیگرفتند؟
دیگر آن وقتها صدای انقلاب بلند شده بود. مدیرمان شاه دوست بود، اما جرات نمیکرد جلوی بچهها را بگیرد؛ البته خیلی از بچهها هم بودند که کتک میخوردند یا از مدرسه اخراج میشدند.
- خانواده یا پدرتان چطور، آنها نگران شما نبودند؟
پدرم خودش سر پرشوری داشت. ما بعد ازظهرها در مساجد در گروههای مردمی شرکت داشتیم.
هر وقت هم اعلام راهپیمایی میشد، من و برادرهایم به سیل مردم میپیوستیم، یادم هست روزی که به بیمارستان امام رضا (ع) حمله شد، من هم در راهپیمایی شرکت داشتم.
موقعی که بخش اطفال را به رگبار بستند، خودم با چشمم تختهای غرق خون را دیدم، یا یک بار در کوچه سرشور جلوی خانه یکی از علما تعداد زیادی جنازه گذاشته بودند و مردمهای های گریه میکردند؛ اینها را خودم دیدهام.
- بعد از این همه درگیری و تنش، وقتی انقلاب پیروز شد را حتما با حس خاصی به خاطر دارید.
انقلاب اصلا انگار خون جدیدی توی وجود همه به پا کرد. یادم هست پدرم یک بنز ۱۹۰ داشت که سقفش از بالا باز میشد.
من چند شاخه گل روی آن گذاشته بودم و بوق بوق کنان در شهر حرکت میکردیم، هر شب «الله اکبر» سر میدادیم، روز ۱۲ فروردین که قرار بود رفراندم انجام شود، پدرم بلندگو به دست گرفته بود و میگفت «یزیدیان نه، حسینیان آری.»
- بعد از انقلاب با فاصله کمی صدام به کشور ما حمله کرد، آن زمان شما در چه وضعیتی بودید؟
من همان وقتها هم درس میخواندم و هم ورزش میکردم. در ابتدا به فوتبال علاقه داشتم. با توجه به اینکه جثهام هم کوچک بود، خوب میدویدم. در تیمی بودم که اکبر میثاقیان هم حضور داشت و آقای قیاسی هم مربی ما بودند. خیلی اتفاقی در رشته دو میدانی هم تست دادم و از قضا رتبه هم آوردم و همان وقت مربی پادگان بسیج شدم.
- تنها در قسمت ورزشی بسیج فعالیت داشتید؟
نخیر، باید بگویم آن وقتها بسیج به معنای «بهپیش» بود، اصلا خانه دوم ما محسوب میشد. تمام زندگی ما بعد از خانه و مدرسه در بسیج میگذشت.
یادم هست جهادسازندگی برای کمک به روستاییان از مردم خواست در درو کردن محصول شرکت کنند، من آن وقتها حتی نمیتوانستم داس دستم بگیرم و بوتهها را به سختی با دست میکندم.
مردم این کارها را میکردند و هیچ چشمداشت مالی هم نداشتند. در زمینه ورزش هم اوضاع همین طور بود، هر کسی هر کاری بلد بود به دیگران هم یاد میداد.
- در فوتبال و دومیدانی فعال بودید، آیا موفقیتهایی هم به دست آوردید. منظورم مقام ورزشی است.
بله، در استان و در مسابقات دو و میدانی آموزشگاهها، رکورددار ۲۰۰، ۴۰۰ و ۸۰۰ متر بودم. در کشور هم مقام سومی ۴۰۰ متر آموزشگاهها را کسب کرده بودم.
- چه خاطرهای از اولین باری که به جبهه رفتید به خاطر دارید؟
آن وقتها پدرم مدام در جبهه رفت و آمد داشت. من تازه ۱۸ سالم شده بود و خانواده میگفتند تو نمیخواهد بروی، اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. یک شب ساکم را برای رفتن به جبهه آماده کردم و گذاشتمش پیش دوستانم در پایگاه، برنامه اعزامم برای روز بعد درست شده بود.
فردای آن روز، خانواده از رفتنم مطلع شدند و تا پشت در پادگان دنبالم آمدند، دورادور پدر و مادرم را دیدم که پشت تورهای سیمی پادگان ایستاده بودند؛ اما برای خداحافظی پیششان نرفتم، چرا که ممکن بود مانع رفتنم بشوند. آن روز بیخداحافظی از خانواده به جبهه اعزام شدم.
بعد از دوره آموزشی به ایلام رفتیم، این جریان مربوط به سال ۶۲ است. من چند روزی بعد از والفجر ۳ رفتم، روزهایی بود که دشمن پاتک میزد و در ایلام هم سر و صدای کومولهها بلند شده بود. یادم هست که شرایط خطرناکی بود، ما نمیتوانستیم به صورت انفرادی از پادگان خارج شویم و حتما باید گروهی بیرون میرفتیم.
- در کدام واحد حضور داشتید؟
در رسته تک تیر انداز بودم. البته تک تیرانداز نه آن چیزی که در فیلمها نشان میدادند، تکتیرانداز رستهای بود که با سلاح سبک مانند ژ-۳ یا کلاشینکف پیشروی میکرد. بچههای این رسته باید آمادگی جسمانی خوبی میداشتند و برای همین بازار ورزش را هم راه انداخته بودیم.
- یعنی در پادگان تیم درست کرده بودید؟
بله من بچهها را در گروههای والیبال و فوتبال آماده میکردم و بچهها مدام خودشان در حال ورزش بودند.
- خاطره خاصی از آن روزها دارید؟
چیزی که برای من مهم است اشاره به این مطلب است که مردم بدانند رزمندههای ما افرادی نبودند که مدام خودشان را قایم کنند یا فقط در حال عبادت باشند.
اصلا خود همین ورزش نوعی عبادت است، بچههای ما بسیار بانشاط و حتی شوخ و سرزنده بودند. من هروقت از آن روزها یاد میکنم تنها به یاد روح زندگی میافتم که بین ما حاکم بود. کسی از کسی کینه به دل نمیگرفت، ورزش برای جایزه یا شرطی نبود، همه برای خدا خدمت میکردند.
- اولین عملیاتی که شرکت کردید چه بود؟
در اصل همان عملیات لو رفته والفجر ۴ بود که بچهها را درو کردند.
- میشود کمی توضیح بدهید؟
من در لشکر ۵ نصر بودم، یادم هست قرار بود لشکر «محمد رسولالله (ص)» جلو برود و مقر را باز کند، عملیات در ارتفاعات «کانیمانگا» انجام میشد، از طرفی عملیات لو رفته بود.
در آن عملیات فرماندهان ما، شهید شوشتری و سردار قالیباف و سردار قاآنی بودند، گردان ما آن شب خواب مانده بود، چرا که چند شب پشت سر هم رزم شب میزدند و بچهها میگفتند شاید امشب هم عملیات نباشد.
اما یک باره که به خودمان آمدیم و حرکت کردیم توی عملیات بودیم و در تاریکی شب فقط شهید و مجروح بود که دیدیم.
- تصورش هم سخت و وحشتناک است؟
بله؛ باور کنید من همین الان که دارم تعریف میکنم یاد رشادتهای بچهها میافتم. عملیات ساعت ۹ شب شروع شده بود، ما با تاخیر یک ساعته رسیدیم، سردار شوشتری فریاد میزد «برگردید در تله افتادیم». به دلیل احاطه نیروهای بعثی به ارتفاعات، از هر طرف ما را به رگبار بسته بودند، بچهها میدویدند، تاریکی محض بود.
- پس والفجر ۴ شهید زیاد داده است؟
بله؛ از خراسان خیلیها شهید شدند، اوایل جنگ یعنی سالهای ۶۲ و ۶۳ منافقین هنوز نفوذ داشتند و کدها را لو میدادند.
- در آن عملیات شما هنوز تک تیرانداز بودید؟
نه؛ چون دیپلم داشتم از من خواستند که بیسیمچی شوم، با فرماندهان بودم.
- چه مدت در جبهه بودید؟
اگر مرخصیهایم را کم کنید میشود زیر یک سال.
یک بار در آمبولانس به هوش آمدم و دیدم روی سینهام نوشتهاند «شهید عباس کلانتر»، دوباره به دلیل خونریزی شدید از هوش رفتم
- پس خیلی زود جانباز شدید؟
بله؛ بعد از عملیات والفجر ۴ به مشهد آمدم و بعد از دو ماه باز به جبهه برگشتم، آن وقت شروع عملیات عاشورای ۲ در منطقه میمک بود.
- باز هم بیسیم چی بودید؟
نخیر، بعد از برگشتن به من یک آمبولانس دادند و قرار شد مجروحان را از خط مقدم به عقب برگردانم.
در اصل در دو مرحله مجروح شدم؛ دو شب بعد از شروع عملیات عاشورای ۲ چند ترکش به لب و صورتم خورد، با توجه به اینکه احتمال شیمیایی شدنم بود، به عقب برگشتم.
یک شب هم در پادگان ظفر ماندم، اما باز فردایش دیدم میتوانم سر پا بایستم و این بار با آمبولانس جدید به خط برگشتم و در یک لحظه در حالی که بیرون آمبولانس بودم، دشمن پاتک زد و یک تیر به دست و پهلویم خورد خمپارهای هم بغلم منفجر شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
- اولین باری که به هوش آمدید را به خاطر دارید؟
یک بار در آمبولانس به هوش آمدم و دیدم روی سینهام نوشتهاند «شهید عباس کلانتر»، دوباره به دلیل خونریزی شدید از هوش رفتم. بار دوم در بیمارستان چشمهایم را باز کردم، ظاهرا بعدا خودشان فهمیده بودند که زندهام، اما حقیقتا از چند و چونش اطلاعی ندارم.
- اولین بار کی فهمیدید قطع نخاع شدید؟
اعتراف میکنم تا سالها فکر میکردم میتوانم از جایم بلند میشوم، بالاخره عشقم دو میدانی بود، دکترها هم وعده داده بودند که سه ماهه راه میافتم، اما همین طور که میبینید الان ۳۰ سال است که روی ویلچرم.
این مجروحیت و این نوع جانبازی باید برای کسی که قهرمان دو و میدانی بوده و در فوتبال هم حرفی برای گفتن داشته، خیلی سخت باشد.
هر جور ناتوانی به هرحال سختیهای خودش را دارد، اما هدف مهم است. من وقتی به آرمانهایی که در رفتن به جنگ برای خودم داشتم فکر میکنم، قبول این مسئله برایم آسان میشود، وگرنه پذیرفتنش خیلی سخت است.
درست یادم هست روزی که دعوتنامه تیم ملی را برای شرکت در مسابقات جهانی به دستم دادند، روی تخت آسایشگاه بودم. البته همینطور که میبینید سعی کردم روحیهام را حفظ کنم و با عنایت ائمه معصومین (ع) و تلاش خودم دوباره به ورزش برگشتم.
- دقیقا چه کارهایی کردید؟
در همین آسایشگاه معلولان و جانبازان سعی کردیم دوباره نشاط را برگردانیم. به همراه تیم بستکبال بارها مقامهای اول تا سوم استان را کسب کردهام، در تنیس یک بار سوم شدم، مقام قهرمانی رالی استان را هم بدست آوردم، ۶ سال هم مسئول قسمت ورزشی جانبازان نخاعی استان بودم.
- غیر از ورزش فعالیت دیگری داشتید؟
بله؛ من از سال ۱۳۸۶ شروع به ادامه تحصیل در رشته روانشناسی بالینی کردم و کارشناسی ارشدم را همین رشته گرفتم و در حال حاضر در مرحله اول مقطع دکترا قبول شدهام و منتظر مصاحبه هستم. البته فعلا در یکی از مراکز هم به عنوان مشاور در خدمت خانوادهها هستم.
- آیا بوستان ملت برای جانبازانی که در مرکز امام خمینی هستند، فضای کافی دارد؟
به نظرم آسایشگاه مکان مناسبی برای جانبازان است، زمانی که مسئول قسمت ورزشی جانبازان نخاعی استان بودم، ۶ سال دوندگی کردم تا یک مکان سرپوشیده برای جانبازان فراهم کنم، چرا که جانباز به روح نیاز دارد و روح تنها در ورزش پیدا میشود.
- برخورد مردم با شما در بوستان ملت چگونه است؟
باید بگویم واقعا برخورد مردم بهتر از مسئولان است، مردم مهربانترند و ما را از خودشان میدانند، اما خیلی از مسئولان تنها به فکر بازکردن مسئولیت از سرشان هستند، اگر هزینهای که صرف درمان جسمی جانباز میشود، صرف فکر و روح او شده بود، قطعا نتیجه خیلی بهتری داشت.
(امروز سالگرد شهادت محمدحسن شجاعی، از فرماندهان هوانیروز است که عباس کلانتر از ما میخواهد نامش را بیاوریم تا یادش زنده شود.)
* این گزارش پنجشنبه، ۷ اسفند ۹۳ در شماره ۱۳۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.