آقارضا از بچه محلهای قدیمی کوچه وحدت ۱۳ است. خاطرهای توأمان تلخی و شیرینی را در ذهنش تداعی میکند، خاطره مربوط به وقتی است که اهالی محل دست به دست هم دادند تا خبر فوت پدرش را طوری به او بگویند که برایش قابلتحمل باشد. رضا قصاب باوفا از معرفت بچهمحلهای قدیمیاش برایمان تعریف میکند.
خانه قدیمیشان را که حالا زیر تیغ بولدوزر است، نشان میدهد و میگوید: پدربزرگم قصاب بود و این خانه را در جوانی خرید. پدرم رفت سراغ آتشنشانی. لوطیمسلک بود و بامرام. در محله ما همه همینطور بامرام و بامعرفت بودند.
یکییکی خانهها را نشان میدهد و تعریف میکند؛ از حاجیخیاط که با ماشین سنگینش، گازوئیل محله را تأمین میکرد تا حاجعلیبنّا که مراسم گوناگون در خانه بزرگش برگزار میشد. او که هنوز دل به همین محله دارد و کمی آنطرفتر از خانه پدریاش زندگی میکند، خاطره فوت پدرش را اینطور تعریف میکند: سال۷۰ سرباز بودم. در قصر شیرین خدمت میکردم. آن زمان تلفن همراه نبود و دسترسی خیلی سخت بود.
با اینکه از آن روزها ۳۳سال میگذرد، هنوز یاد آن خاطره، اشک در چشمانش میآورد. آهی میکشد و ادامه میدهد: خانواده گرم و باصفایی داشتیم. پدرم مدتی بود کسالت داشت و یک شب که من نبودم، قلبش گرفت و تمام کرد. ۲۳مهر بود؛ همین روزها سالگردش است. خانواده نتوانستند به من اطلاع دهند و در مراسم خاکسپاری هم حضور نداشتم. ازطریق یکی از دوستانم به فرماندهمان گفته بودند من را بفرستند مرخصی. من هم بیاطلاع از موضوع راه افتادم بهسمت مشهد. مادرم میدانست که وقتی از قصر شیرین راه میافتم، آخر شب میرسم؛ میروم حرم به آقا سلام میدهم، بعد میروم آتشنشانی و پدرم را میبینم و بعد میآیم خانه.
غیر از مادر آقارضا، همه اهل محل میدانستند که قرار است یکی از همین شبها او برسد و برای اینکه خبر بد را ناگهانی نشنود و وسط گریهها و شیونها وارد خانه نشود، بچهمحلها دو طرف کوچه گوشبهزنگ بودند.
من همیشه طوری رفتار میکنم که همسایهها هنوز هم بگویند خدا پدرت را بیامرزد
کمی آب میخورد تا بغضش را فروببرد و ادامه میدهد: با همان لباس سربازی اول رفتم دم آتشنشانی و سراغ پدرم را گرفتم. دیدم پارچه مشکی و گلدان گذاشتهاند، اما قاب عکسی نبود. فرمانده را صدا زدند و او هم با هماهنگی یکربعی من را معطل کرد. چای میخوردیم و حرف میزدیم تا شوهرعمهام رسید. باز هم شک نکردم.
در مسیر بهسمت خانه، گفت «ننهآقایت حالش بد شده و فوت کرده.» ننهآقا را خیلی دوست داشتم. ناراحت شدم و بغض کردم. بعد گفت «راستش را بخواهی ننهآقایت سالم است و عمویت به رحمت خدا رفته است.» تحمل نکردم و زدم زیر گریه. ازطرفی نگران پدرم بودم که با فوت برادرش چطور کنار میآید. با سرعت بهسمت خانه رفتم. وقتی رسیدم، دیدم روی پارچه مشکی نوشته است «غلامعلی قصاب باوفا»!
رضای نوزدهساله از هوش رفته بود و وقتی چشمانش را باز کرد، از کوچک تا بزرگ همسایهها را دوروبرش دید. همه دست به دست هم دادند تا آقارضا دربرابر آن اتفاق تلخ طاقت بیاورد.
او بعداز ۳۳ سال میگوید: محلهمان محله باصفایی است. با اینکه خیلیها از این محل رفتند و مسنترها فوت شدند، هنوز همان هیئت قدیمی برقرار است و دورهم جمع میشویم. من همیشه طوری رفتار میکنم که همسایهها هنوز هم بگویند خدا پدرت را بیامرزد.
* این گزارش پنجشنبه ۱۹ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۵ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.