مادربزرگها و پدربزرگها راز عجیبی در وجودشان دارند. وقتی باشند، وجودشان به کوچکترها گرمای زندگی میبخشد و میشوند مایه روشنی چراغ دل. میشوند مایه برکت؛ البته بهشرط اینکه قدرشان را بدانیم و کمسنوسالها راز این هستی را بفهمند. شب یلدا از شبهایی است که معمولا آن را به رسم گذشته، با بزرگترها میگذرانیم.
در «یلدا» مادربزرگها و پدربزرگها منتظر دخترها و پسرها و نوههای خود هستند تا بلندترین شب سال را در کنار یکدیگر بگذرانند و از باهمبودنشان لذت ببرند. شادی و نشاط را به یکدیگر هدیه کنند و رنگ محبت بر دیوارهای خانه و آدمهایش بپاشند.
در یکی از کوچههای محله قدیمی طرق، مادربزرگ هفتادوپنجسالهای ساکن است که ۱۰ سال از فوت همسرش میگذرد. او بزرگ فامیل محسوب میشود و در شب یلدا در خانه شصتمتریاش، میزبان حدود ۱۰۰ مهمان است.
معصومه نواییطرقی از کودکی در این محله ساکن بوده است و اکنون چهار دختر و یک پسر و ۵۸ نوه و نبیره دارد. او روزهای سخت زمستان دهههای ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ را بهخوبی بهخاطر دارد و قرار است از شبهای یلدای آن زمان برایمان بگوید؛ از شبهای سردی که دل مردمش گرم بود و شادیهایشان حقیقی.
از حافظسُرایی و خواندن توبهنامه برای بزرگترها و داستانهای اصیل و پندآموز برای کودکان. از پذیراییهای مختصر و سادهای که خودشان تهیه میکردند. از کرسی و لحافی که تنها زیر آن گرم میشدند و بقیه خانه سرد و کاهگلی بود و برای طی کردن مسیر خانهها و گذران شبهای سرد و بلند زمستانی، باید از میان تونلهای برفی عبور میکردند؛ تونلهایی که تصورش در این روزها آسان نیست.
دوازدهساله بودم که ازدواج کردم. از همان ابتدای زندگی، در طرق ساکن بودیم. شوهرم دامدار و کشاورز بود. آن زمان به هر کسی که گاو و گوسفندی داشت، مالدار میگفتند که ما هم جزو این افراد بودیم.
چوپانهایمان به دامها رسیدگی میکردند و شوهرم در زمین زراعی مشغول کار بود. کارهای خانه هم با من بود؛ پختوپز و رسیدگی به بچهها و مهمانداری. آن زمان مثل حالا امکانات رفاهی نبود. نفت نداشتیم، حتی فانوسهایی که شما دیدید، هم نبود.
برای روشنایی خانهها و راهمان از چراغموشیهایی استفاده میکردیم که دائم خاموش میشد. فیتیله آن را بهصورت دستی با پنبه درست میکردیم. چیزی به نام کبریت نداشتیم و برای روشن کردن چراغموشیها از دو سنگ استفاده میکردیم.
مطبخی داشتیم که در آن اجاقی همیشه روشن بود. کتری آب را رویش میگذاشتیم تا آب گرم داشته باشیم. بیشتر غذایمان اِشکنه، بَلغور تُرش و آبگوشت بود که در دیزیهای سنگی درست میکردیم.
آب خوردن را باید از آبانبار تهیه میکردیم که برای این کار باید دهها پله یخزده را در تاریکی پایین میرفتیم. برای شستشوی ظرفها و نظافت منزل نیز برفها را در تشتی جمع میکردیم تا آب شود و از آن آب استفاده کنیم.
خانه ما بزرگ بود. یک طرف آن اصطبل دامها قرار داشت. یک طرف اتاقی برای نگهداری موادغذایی که حکم سردخانه و یخچال را داشت و گوشت و میوهها را در آن نگهداری میکردیم. مطبخ یا همان آشپزخانه هم جدا از نشیمن بود.
اتاقی هم برای استراحت داشتیم که در زمستان، کرسی را وسط آن میگذاشتیم؛ البته در نصف اتاق، فرشی دوازدهمتری داشتیم و نصف دیگر اتاق به همان اندازه خالی بود تا لوازم منزل را بگذاریم و کارهایی مثل شستشوی ظروف و... را انجام دهیم.
آن زمان نفت نبود که بهراحتی آتشی روشن کنیم. منقلی زیر کرسی میگذاشتیم و داخل آن فضولات گوسفند و چربی گاو میریختیم و آتش میزدیم. لباس بچهها را هم زیر لحاف کرسی عوض میکردیم تا سرما نخوردند.
زمستانهای آن زمان خیلی سرد بود، طوری که سه متر برف بر روی زمین مینشست و ما برای رفتوآمد خود، راهی درست میکردیم که به آن «سو» میگفتیم.
بیشتر زمستانها، به اندازه دیواره خانهها روی پشتبامها برف مینشست. بعضی جاها که برف بیش از حد بود، تونلهای برفی درست میکردیم و از میان آنها به خانههای یکدیگر میرفتیم. برفها بهقدری زیاد بود که فصل بهار، سد طرق پر از آب میشد.
آن زمان یخچالی نبود و فروشگاه و مغازه چندانی هم در محله وجود نداشت. بیشتر مردم، گاو و گوسفند و زمین کشاورزی داشتند و از این راه مایحتاج خود و خانوادهشان را تامین میکردند.
طرق هم مثل حالا بزرگ نبود. خاطرم میآید فقط یک مغازه بقالی کوچک بود که آبنبات و چای و مقداری خشکبار داشت و گاهی از آن خرید میکردیم. دو نانوایی هم در محله بود که کسانی که تنور نداشتند، از آنها نان میخریدند.
میوه و حبوبات را از زمینهایمان، گوشت را از دامهایمان تهیه میکردیم و نان را در تنور خانه میپختیم. برای تهیه میوه شب یلدا و زمستان، هندوانه و نوعی از خربزه که به آن لاکی میگفتند، میچیدیم و در تورهای پنبهای قرار میدادیم و با نخ به سقفهای چوبی که چُخت میگفتیم، آویزان میکردیم تا سالم بماند.
برای تهیه میوه شب یلدا هندوانه و نوعی از خربزه که به آن لاکی میگفتند، میچیدیم و در تورهای پنبهای قرار میدادیم
معمولا در خانهها، اتاقهایی وجود داشت که در تابستان، سرد بود و حکم سردخانههای فعلی را داشت. به ثمر رسیدن میوههای سالم، مایه سرفرازی صاحبخانه بود. شب یلدا که میرسید، از میان ۳۰، ۴۰ میوهای که آویزان شده بود، بهترینهایش را انتخاب میکردیم.
اگر هرکدام از آنها خراب میشد، میگفتیم این میوه داغ شده! داغیاش را جدا میکردیم و قسمتهای سالمش را میخوردیم.
گوشت را هم به دو روش نگه میداشتیم؛ یا بهصورت لایههای نازک، ورقهورقهاش میکردیم و به چوب میکشیدیم و در گرمای تابستان، خشکش میکردیم، یا اگر میخواستیم بیشتر بماند و تازه باشد، آنها را بهصورت قرمه در قَزقَن چُدنی درست میکردیم و سپس شکمبه تمیزشده گوسفند را باد میکردیم و گوشتها را در آن قرار میدادیم.
آن زمان تلفنی نبود تا یکدیگر را برای شب نشینی خبردار کنیم. دَرِ خانههای خویشاوندان را یکییکی میزدیم و دعوتشان میکردیم. آن زمان جمع ما حدود ۲۰، ۳۰ نفر بود. خودم، همسرم، پدر و مادر و خواهر و برادرهای همسرم و بچههایمان که خردسال بودند.
شب یلدا به خانه بزرگترها و معمولا به خانه پدرهمسرم میرفتیم. بقیه محله نیز به همین شکل بود. بعد از نماز مغربوعشا، شام میخوردیم و آماده رفتن به منزل بزرگتر فامیل میشدیم. شبهای بعد را نیز بهنوبت، خانه یکدیگر میرفتیم.
دخترها با یکدیگر ریگبازی یا یکقلدوقل و پسرها نیز جداگانه بازی میکردند. کنار کرسی نشستن نیز بر اساس اولویت بود؛ نخست بزرگترها و بعد کوچکترها. دو طرف کرسی مربوط به آقایان بود و در دو طرف دیگر آن، خانمها مینشستند.
همچنین مادرانی که بچه کوچک داشتند، بچههایشان را روی پایشان میگذاشتند. دختر و پسرهای خردسال و نوجوان نیز در گوشهای دیگر از اتاق مشغول بازی میشدند و وقتی نوبت به خوانش داستان میرسید، کنار بزرگترها مینشستند و به قصهها گوش میدادند.
خانهها سرد بود ولی در شبنشینیها حتما اتاق را گرم میکردیم. ازطرفی همیشه لباس گرم به تن داشتیم. روی کرسی، سینی بزرگی قرار داشت که به آن مجمعه میگفتیم. نخود و کشمش، طیفی یا برگههای خشکشده زردآلو و توت خشک و آلو و جوزقند را که شامل مغزهای بادام، پسته، فندق و گردو بود، در مجمعه میچیدیم و هرکس از خودش پذیرایی میکرد.
تخمههای خربزه و هندوانه و کدو و آفتابگردان را نیز در تابستان جمع میکردیم و آنها را برای شب یلدا و شبنشینیها تَفت میدادیم. هندوانه و لاکی نیز میوه شبهایمان بود و هرکس یک برش از میوهها را میخورد.
قدیم ترها کسی نخستین شب زمستان را به نام «یلدا» نمیشناخت. همه میگفتند شب چله. در این شب بعد از دورهم جمع شدن و تمام شدن خوردنیها، نوبت به قصهگویی بزرگترها میرسید.
داستانهایی از شاهعباس و شاهطهماسب، تمثیلهایی از دنیا و آخرت که در هرکدام پند و نکتهای آموزنده وجود داشت. کسی که شعرسُراییاش بهتر بود، نیز حافظ میخواند. توبهنامه هم برای بزرگترها بود.
کتابی داشتیم به نام «عاق والدین» که مخصوص کودکان بود. اجباری برای بچهها وجود نداشت تا به قصهها و حافظخوانیها گوش دهند، اما نوبت به این کتاب که میرسید، کوچکترها ملزم بودند پای آن بنشینند. کتاب هم باید جذاب خوانده میشد تا کسی حوصلهاش سرنرود.
فاطمه، دختر بزرگ آقای سروقدی است که ۲۲ عروس و داماد و نوه دارد. او پنجاهوششساله است و برای زنده نگهداشتن رسم گذشته، مسئولیت خوانش حافظ را در شبنشینیها بهعهده دارد. شبهای یلدای گذشته، با سرمای استخوانسوز و سختش و داستانهایی که پدر و پدربزرگ تعریف میکردهاند، در خاطر او مانده است.
فاطمه میگوید: پدرم چوپان بود و نیزدن بلد بود. ازآنجاکه رسم بود در این شب هر کسی هرکار نشاطآوری که بلد بود، انجام بدهد، پدرم نی مینواخت. آهنگهای شاد و موزونی که حتی ما بچهها شیفته گوشدادنش میشدیم.
وقتی بزرگترها مشغول صحبتهای دوستانه و شعرخوانی بودند، من و دخترهای همسنوسالم، ریگچهبازی میکردیم که امروز به آن یکقلدوقل میگویند؛ البته بیشتر پای داستانهایی مینشستیم که بزرگترها تعریف میکردند؛ چون زیبا و دلنشین بود.
اکنون نیز بهرسم سالهای گذشته، همه اعضای خانواده در خانه مادرم جمع میشویم. خانمها در یک اتاق و آقایان در نشیمن خانه مینشینند. خوشبختانه از همه سنین نیز در جمع خانوادگیمان حضور دارند.
امسال کوچکترین عضو خانواده ما، چهلروزه است. اگرچه شبنشینیهای الان مثل گذشته نیست و در آن خبری از قصهگویی و حافظخوانی شنیده نمیشود و تلویزیون جای همهچیز را گرفته است، بازهم لذت دارد.
وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم زندگی و آدمها خیلی تغییر کردهاند. با وجود امکانات فراوانی که در زندگی امروز وجود دارد، شادیهای کودکیمان چیز دیگری بود. حالا سعی میکنیم از حضور یکدیگر استفاده کنیم و در این شب، برای یکدیگر شادی و نشاط ایجاد کنیم.
تنها پسر خانواده، ۴۵ سال دارد و نامش جعفر است. خرید میوه و شیرینی و آجیلِ شب یلدا بهعهده اوست. او داستان حسین کُرد شبستری و رستم و زال را از یلداهای کودکیاش به یاد دارد.
جعفر سروقدی میگوید: پدربزرگم ۹۰ سال داشت و داستانهایی برایمان تعریف میکرد که یک ساعت طول میکشید. بهنظر او گفتن داستانی که همراه با شعر بود، از زبان پیرمردی که سواد نداشت، بسیار شایان توجه است؛ اشعاری که به گفته خودش اگر صدبار هم تمرین کند، نمیتواند حفظ کند.
سروقدی بیان میکند: بیشتر داستانهای آن زمان مربوط به شاهان بود که هریک آمیخته به پندی بود. این داستانها زمینه تربیتی داشت. وقتی بزرگترها خطایی از کوچکترها میدیدند، با تعریف کردن داستان یا تمثیلی بهصورت غیرمستقیم آنها را متوجه اشتباهشان میکردند.
او ادامه میدهد: بهنظر من برخی پدر و مادرهای امروز با اینکه تحصیلکردهاند، در تربیت فرزندانشان ناموفق عمل میکنند و وقتی برای بچههایشان نمیگذارند.
پسر خانواده نیز از شبهای یلدای قدیم بهخوبی یاد میکند و میگوید: شادی و نشاط آن زمان، واقعی و غم و غصهها کمتر بود. امروز شادیها ظاهری است و مردم غمگین هستند و شادی کردن بلد نیستند. شبنشینیهای قدیم بیشتر بود و مردم از حال یکدیگر خبر داشتند و دست یکدیگر را میگرفتند، اما امروز بیشتر تعارف وجود دارد که تشریفاتی است و دستگیریها هم کم شده است.
غلامرضا بلالی، داماد خانواده است. او میگوید: در قدیم زمستان که میشد، شبنشینیها نیز شروع میشد. چون روشنایی در کوچه و خیابانها نبود، کسی نمیتوانست کاری انجام دهد. مردان خانواده، همراه زن و بچههایشان به خانه خویشاوندان میرفتند و شبهای سرد را کنار یکدیگر میگذراندند.
بلالی از احوال مردم امروز گلایه دارد و میگوید: یکی از دلایلی که باعث شده رسمهای گذشته کمرنگ شود و دلها مثل مردم آن زمان شاد نباشد، توقعات زیاد مردم است.
اگر کسی بخواهد مثل گذشته زندگی کند، با یکپنجم درآمدش نیز میتواند، اما بهخاطر تجملات، چشموهمچشمیها و بالارفتن سطح توقعات، این شب زیبا نیز دستخوش تغییرات شده است و مردم، علت این دورهم جمع شدن را فراموش کردهاند و بیشتر به فکر تهیه لباس زمستانی و مراسم شب یلدا و خرجهای آنچنانی هستند.
آن زمان بیشترین غذای ما آبگوشت بود و سالی یکبار برنج میخوردیم، طوریکه وقتی یکی از اعضای خانواده خواب بود و قرار بود در وعدهای برنج بخورند، حتما او را از خواب بیدار میکردند و میگفتند: سرت را بیبرنج روی زمین نگذار! اما امروز برنج، غذای معمولی و همیشگی مردم شده است.
وقتی یکی از اعضای خانواده خواب بود او را از خواب بیدار میکردند و میگفتند: سرت را بیبرنج روی زمین نگذار!
علی شانزدهساله، نوه بزرگ پسری خانواده و سوگلی مادربزرگ است. او مادربزرگش را بسیار دوست دارد و هر وقت که درس نداشته باشد، به خانه مادربزرگش میآید. او شبهای یلدای خانه مادربزرگ را دوست دارد و همیشه منتظر گذر روزهاست تا زمان، خودش را به این شب برساند.
کمکحال پدر است و در تهیه پذیرایی این شب، بازوی راست اوست. علی میگوید: در این شب با پسرعمهها و بقیه فامیل لحظات خوبی را سپری میکنیم و از اینکه با هم هستیم، خوشحالم.
یکی از کارهایی که علی و بقیه بچههای همسنوسال او در این شب انجام میدهند، این است که حلقهوار دور مادربزرگشان مینشینند و از او میخواهند که برایشان داستان بگوید و نصیحتشان کند.
به این ترتیب مادربزرگ میشود گُل محفل آنها. مادربزرگ از احترام به پدر و مادر و توصیه به نماز و قرآن و دوری از گناه برای نوهها میگوید. مادربزرگِ شیرینزبانی که ما را نیز در این دیدار بهرهمند کرد و گل خنده را در وجودمان کاشت. خدا حفظش کند!
* این گزارش سه شنبه، یک دی ۹۴ در شماره ۱۷۵ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.