کد خبر: ۱۳۲۹۰
۰۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
ملاعباس تربتی پناه بی‌پناهان بود

ملاعباس تربتی پناه بی‌پناهان بود

حاج‌آخوند پس از سال‌ها مشهد را به مقصد تربت ترک کرد، اما صدایش تا روستا‌های دور می‌رسید. مردم او را «حاج‌آخوند» صدا می‌زدند، نه به خاطر لباسش، که به خاطر رفتارش. خانه‌اش پناه بی‌پناهان بود.

مریم شیعه| توی کوچه بوی نان تازه می‌آید. نانی که تازه از تنور خانه‌ها بالا می‌زند و صدای خروس‌ها در کوچه‌های باریک تربت حیدریه می‌پیچد. در این اقلیم ساده و صمیمی، کودکی به دنیا می‌آید که بعد‌ها «حاج‌آخوند» صدایش می‌زنند.

نامش ملاعباس است. پسر مرد کشاورز ساده‌زیستی که صبح تا شبش را روی زمین‌های زراعی می‌گذراند. خانه‌شان ساده است. در شب‌های طولانی زمستان، زیر نور چراغ پیه‌سوز، صدای قرآن‌خوانی پدر توی خانه می‌پیچد. 

برخی روز‌ها دوشادوش پدر روی زمین مشغول کار می‌شود و برخی روز‌ها هم سر از مکتب‌خانه درمی‌آورد. عصر‌ها وقتی پدر قرآن می‌خواند، لوح توی دست می‌گیرد و در کنار او، روخوانی می‌کند. دلش از همان آغاز به سمت مسجد کشیده می‌شود. منبر‌ها برایش راز دارند. کلماتی که واعظان بر زبان می‌آورند برایش شنیدنی است، در دلش می‌مانند و تکانش می‌دهند. از بچگی آرام است، زیاد فکر می‌کند، حرف کم می‌زند.

نوجوان که می‌شود، تصمیم می‌گیرد درس طلبگی بخواند. از تربت راه می‌افتد به سوی مشهد؛ با بقچه‌ای کوچک و دلی پر از اشتیاق. در مشهد، حجره‌ای کوچک در مدرسه نواب می‌گیرد. روز‌ها درس می‌خواند، شب‌ها با همان عبا و چراغ کم‌نور، به ذکر و نماز مشغول می‌شود. طلبه‌ها به شوخی می‌گویند که این یکی اگر آخوند نشود، عارف می‌شود.

چهره‌اش آرام است، نگاهش ژرف و صدایش وقتی قرآن می‌خواند از عمق دیگری می‌آید. ملاعباس آهسته، بی‌هیاهو، پله‌پله بالا می‌رود. از شاگردی تا وعظ، از درس تا خدمت. هنوز جوان است، اما در کوچه‌پس‌کوچه‌های مشهد، کم‌کم نامش شنیده می‌شود.

 

اسطوره اخلاق و معرفت

حاج‌آخوند پس از سال‌ها مشهد را به مقصد تربت ترک می‌کند، اما صدایش تا روستا‌های دور می‌رسد. مردم او را «حاج‌آخوند» صدا می‌زنند، نه به خاطر لباسش، که به خاطر رفتارش. او میان مردم راه می‌رود، کفش‌هایش را در دست می‌گیرد و بی‌عمامه و تشریفات از این سو به آن سو می‌رود. خانه‌اش در حاشیه شهر است. اتاقی ساده با دیواری کاه‌گلی، طاقچه‌ای پر از کتاب و حوضی که از آن صدای فواره می‌آید.

هر روز، پیش از اذان صبح، از خواب برمی‌خیزد. وضو می‌گیرد و به مسجد می‌رود. شاگردانش کم‌کم می‌رسند. طلبه‌هایی از روستا‌های اطراف، مردمی که از سر ایمان یا درد، خود را به او می‌رسانند. ملاعباس از زیستن می‌گوید، از صبر، از توکل، از آنچه انسان را در برابر ظلم مقاوم نگه می‌دارد. وقتی روی منبر می‌رود، کلماتش ساده و سنگین‌اند. اگر کسی درباره کراماتش از او بپرسد، لبخند می‌زند و می‌گوید که کرامت این است که انسان، دل کسی را نشکند.

او پناه بی‌پناهان است. وقتی زنی توی خانه خشونت می‌بیند، به خانه او پناه می‌آورد. وقتی دهقانی زمینش را از دست می‌دهد، نزد حاج‌آخوند می‌رود تا حقش را بگیرد و همه اینها در همان سال‌هایی رخ می‌دهد که تربت هنوز زیر سایه اربابان و خان‌هاست. حاج‌آخوند در منبرهایش بی‌پروا از عدالت می‌گوید، از اینکه هیچ بنده‌ای بر دیگری برتری ندارد و همین سخن‌ها گاهی حاکمان محلی را ناخشنود می‌کند.

حاج‌آخوند در منبرهایش بی‌پروا از عدالت می‌گوید، از اینکه هیچ بنده‌ای بر دیگری برتری ندارد

با این حال هرگز زبانش را عوض نمی‌کند. شب‌ها در خانه‌اش می‌نشیند، با شاگردان جوان درباره اخلاق و معرفت حرف می‌زند و از میان شاگردانش یکی بیش از دیگران به او گوش می‌سپارد، حسینعلی راشد که پسر او و جوانی مستعد است و بعد‌ها نام او را زنده نگه می‌دارد. حاج آخوند با دختر ملا علی‌اکبر ازدواج می‌کند. دو دختر و دو پسر دارد. بعد‌ها پسرش، حسینعلی کتاب «فضیلت‌های فراموش شده» را درباره شرح زندگانی پدر می‌نویسد.

 

دل‌های سبک‌تر

سال‌های پایانی عمر عباس تربتی آرام گذشت. گرد پیری بر چهره‌اش نشسته بود، اما هنوز هم در خانه‌اش به روی همه باز بود. زمستان۱۳۲۲، تب شدیدی گرفت. مردم نگران بودند. طلبه‌ها در خانه‌اش جمع شدند. او تا آخرین لحظات زندگی، لبخند بر لب داشت و به آرامی از دنیا رفت. وصیت کرده بود در جوار آرامگاه امام رضا (ع) دفنش کنند. تابوتش را با احترام بر دوش گرفتند و به مشهد آوردند. مردم تربت، با اشک و سکوت، بدرقه‌اش کردند.

در حرم، در میان زمزمه زائران، او را در یکی از صحن‌ها به خاک سپردند. بی‌سنگ و بی‌زینت، چنان‌که خودش می‌خواست. از همان روز، آرامگاهش زیارتگاه دل‌هایی شد که با او معنای ایمان را شناخته بودند. پس از درگذشتش، شاگردان و نزدیکانش سخنانش را گردآوردند. برخی از دست‌نوشته‌هایش، دعا‌ها و یادداشت‌های کوتاهش، بعد‌ها در مجموعه‌هایی منتشر شد.

نامش در کتاب‌های حوزه و میان اهل منبر باقی ماند، اما بیشتر از همه، در زبان مردم کوچه و بازار تربت حیدریه. آنها هنوز وقتی واعظی را درست‌کار و مردمی می‌بینند، یاد حاج آخوند را زنده می‌کنند. سال‌ها گذشت، شهر عوض شد، ساختمان‌ها قد کشیدند، اما در حرم، کنار آن قبر ساده، همیشه شمعی روشن است. می‌گویند هر که دل‌گرفته باشد و به مزار حاج‌آخوند برود، سبک‌تر برمی‌گردد.

 

* این گزارش چهارشنبه ۷ آبان‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۴۶۱۳ روزنامه شهرآرا صفحه آخر چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44