قصه «صدیقه یاوری» از هشت سال جنگ شاید ده، دوازده روز بیشتر نباشد. او بقیه سهچهار ماه زندگی در سنندج و دیواندره را از ترس و دلهره خمپاره، موشک و راکت، در اتاقهای دربستهای گذراند.
امير برزگر شاعر اهل نوغان شکل کوچههای بچگیاش را اینطور برای آدم ۶۰ سال بعد توضیح میدهد: درِ خانهها و عرض کوچهها تنگ و باریک ساخته میشد تا در صورت حمله مهاجمان سرعت عبور آنها را کاهش دهد.
مادر شهید علیاصغر پاشایینژاد، میگوید: هنوز صدای نالههایش توی گوشم است. دکترها هر روز قرصهای رنگارنگ و داروهای مختلف تجویز میکردند تا کمی از دردهایش کم کنند.
مسجد «جعفری» در دیوار سمت راستش یک آبانبار دارد که قدیمیهای مشهد آن را با اسم «موری» میشناسند. آبانبار موری هم دارای یک کتیبه است که در متن آن، نام «ناصرالدینشاه قاجار» بهوضوح خوانده میشود.
محمد ضروری که در زمان دفن رضاخان سرباز بوده تعریف میکند: مرا هم همراه سایر سربازان گارد برای برقراری نظم به آنجا بردند. تمام طول روز مانند مجسمه ایستاده بودیم و جرئت حرکت کردن نداشتیم.
عباس ساعی میگوید: زندگی توی روستا و طبیعت بکرش، بزرگترین موهبت شاعرشدنم بود و این همان دلیل مهمی است که باعث شد حتی بعدها هم پس از سالها زندگی توی شهر هرگز به آن عادت نکنم.
پرستاران وقتی هر روز لباس مادری از دهها بچه را در شیرخوارگاه خانه کودکان علیاصغر (ع) به تن میکند، ناخودآگاه دلنگرانیهایش جنس دغدغههای مادرانه به خود میگیرد.