صدای قلقل سماور بیبی توی ایوان و عطر چای بعد از قیلوله ظهر درست در نقطه ای که آفتاب حاشیه کمجانش را انداخته پای چنارها و فصل را با شنیدن خاطراتش ادامه میدهد جای چندروایت را خالی میکند.
روایت ما روایت آدمها و روزهایی است که گرد و خاک نشسته روی حرفهای قدیمی را دوست دارند و دلشان ضعف میرود برای کمی قصه، کمی درددل کردن، مثل من که نشستهام پای حرفهای حاج ابوالقاسم حاذقی که ساکن محله آزادشهر مشهد است و خودم را دوره میکنم تا او از سماورها بگوید و من به عطر چای و خاطره فکر کنم.
همه چیز از جلد چرمی یک کتاب کهنه شروع شد. وقتی به صرافت خواندن روی کلمههای جنگ جهانی دوم مانده بودیم و نمیدانستیم اینها قرار است تا کجا پابهپای ما بیاید و بشود خاطره قدیمی یکی از ساکنان محله آزادشهر.
وقتی گرسنگی و سرما تا زیر پوست شهری مثل درگز ِحوالی سال ۱۳۳۰ را میگزد و آوارگی پناهندگان شوروی میشود رونق کسب و کار یکی مثل ابوالقاسم حاذقی که توی کارگاه قدیمیاش کنار پاتیل آتش نشسته و با چشمهای تیز جوانی، زل زده به سماور زغالی نیکل که مهاجر روسی برای فروش آورده؛ به کارم نمیآید.
آواره روسی اما با دستی که توی آستین گشادش لق میزند و چِلواری که از پایین پا به سر زانو نرسیده شش پینه خورده نشانش میدهد که گرسنه است و احتمالا حالا که ابوالقاسمآقا دارد سر خریدن و نخریدن سماور کهنه زغالی دلدل میکند چند سر عائله گرسنه جایی توی خرابههای درگز منتظر یک قرص نان جو هستند.
«میخرم. به جهنم.» و این یعنی هنوز مسلمانی و دلرحمی زورش توی آن سالهای قحطی میچربد به اینکه یکی را ناامید از در برانی.
میگوید:«سماور را خریدم و بیآنکه وراندازش بکنم، دادم به یکی ریختهگر که از چند مغازه پایینتر سر کشیده بود به سرانجام دادوستد ما؛«بیا آقا کریم. به کار من نمیآید. آبش کن و از فلزش ظرفی تازه بساز.»
ریز میخندد انگار که میخواهد تو را به اتفاق غیرمنتظرهای دعوت بکند؛«عصر نشده برگشت و سماور آبشدهای را انداخت کف مغازه و گفت پولم را بده. این دیگر چه فلزی بود. حرارت ندیده آب شد و شکلی نگرفت. هر دو جوان بودیم و نمیفهمیدیم این فلز بیشکل و شمایل آبشدهای که عجیب زرد میزند یک تکه طلاست.
دادیمش دست پیر دورهگردی و با خود برد. بعدها که فهمیدیم طلا بوده تا کجای دلمان نسوخت و چه حسرتها که نخوردیم.
میدانید سالهای قحطی بود و نان پیدانمیشد. طلا ندیده بودیم که بدانیم با حرارت خیلی کم ذوب میشود و سخت میتوان شکلش داد. بعدها که باتجربهتر شدم فهمیدم از آنجا که پول شوروی توی آن سالها ارزشی نداشته، آوارههایی که سردی جنگ ریخته بود توی دلشان، همه داروندارشان را طلا میکردهاند.
آنها برای اینکه از گزند راهزنان در امان بمانند آن طلا را تکه تکه در سماورها به کار می برده و با خود میگرداندهاند.
اما از آنجاکه وضع معیشت ایرانیهای شمال شرق هم از بد اقبالی جنگ تعریف چندانی نداشته درازای چند بالاپوش، رخت و لباس و وعده غذا سماورها را به مفت میدادند و شکایتی هم نمیکردند.»
اینها تنها گوشهای از صدها خاطره ابوالقاسم حاذقی، تعمیرکار سماور در محله آزادشهر یک است که هنوز شکل و شمایل خانه و مغازهاش به سبک ۳۰ سال پیش اصیل مانده و دهنکجی میکند به معماری آپارتمانهایی که همجوار با آجرهایش شانه به شانه ایستاده است.
شش سالگی پدرم دستم را گرفت و سپرد به اوستا حلبیسازی که توی همان درگز حجرهای داشت
اصالتا مشهدی نیست و نسبش برمیگردد به فارسهای درگز. متولد ۱۳۱۱ در روستایی حوالی مرز ایران و شوروی سابق؛ «شش سال بیشتر نداشتم که پدرم دستم را گرفت و سپرد به اوستا حلبیسازی که توی همان درگز خودمان حجرهای داشت.
صنایعدستی هنوز آنقدر فراوان نشده بود که پایشان بازشود به درگز تا سراغ شغل دیگری بروم. عموم کار مردم دامداری و کشاورزی بود. تنها چند حرفه مثل آهنگری، ریختهگری، رنگرزی و حلبیسازی بود که من آخرینش را انتخاب کردم.»
بیبیجان میگفت مردهای قدیمی زود بزرگ میشدند و هنوز پشت لب سبز نکرده برای خودشان سری توی سرها داشتند و نان یک خانه را میآوردند.
این حرفها امروز در شنیدن از زندگی حاجآقا حاذقی برایم ثابت شد وقتی باافتخار تعریف میکند: «پنج سال هر روز صبح خروسخوان، توی گرمای تابستان و سرمای زمستان کارم این بود که ورقهای حلبی را شکل بدهم و بکوبم تا ۱۱ سالگی که به قول قدیمیها خبره این کار شدم و رفتم گوشهای از شهر برای خودم مغازهای دست و پا کردم و حلب ساختم.»
با دقیق شدن در کار سماورسازها از حلب و پیت نفت، چیزی شبیه سماورهای حلبی ساختم
زندگی روزهایش را پشت هم انداخته تا هرکسی قصهاش را به نسبت همتش بسازد. حلبیسازی شغل پررونقی نبود، اما گویا با آمدن سماورهای نفتی اوضاع کمی برای جوان زحمتکش این قصه تغییر میکند.
«سماورهای زغالی از شوروی وارد ایران میشد و بعدها با آمدن سماورهای نفتی همه چیز تغییر کرد. ۱۷ سال بیشتر نداشتم که شروع کردم با دقیق شدن در کار سماورسازها از حلب و پیت نفت، چیزی شبیه سماورهای حلبی ساختم.»
استادی نداشته تا فوت و فن سماورسازی را توی گوشپیچی و سختگیریهای او یاد بگیرد، اما از آنجا که تلاش زیادی داشته و به همه امور از عینک کنجکاوی نگاه میکرده، خیلی زود بلد این کار هم شده و به ۲۰ نرسیده برای خودش شده یکپا اوستا سماورساز.
او میگوید: «شبها قبل خواب مینشستم به تمام جزئیات کار سماورسازی فکرمیکردم و فرداروز میرفتم توی مغازه سماور تکه تکهای را برمیداشتم و آنقدر زیر و زبرش میکردم تا اینکه دستم میآمد برای رفع هر مشکلی باید چه کنم.»
اینجای حرف را بیکه پرسیده باشم خودش با خاطرهای ادامه میدهد که«قدیم راهزن و یاغی زیاد بود. به سردسته یاغیها سردار میگفتند و یادم هست یکشب با صدای کوبیده شدن چهارلتی چوبی در بیدار شدیم. یکی از همان سردارها آمده بود پشت در و به پدرم گفت بگو آن اوستای کوچک بیاید کار دارم.
پدرم دستم را گرفت و گفت بیا که بیچاره شدیم. وقتی رفتم، تازه فهمیدم تکهای سرب توی لوله تفنگش گیر کرده و اصرار دارد که شبانه آن را بیرون بکشد.
چاره نبود و سردار ما را تا مغازه برد و من با چند فلز بلند، مشکل تفنگش را حل کردم. گفت فردا دوباره برمیگردد. چهارستون تنمان تا شب فردا میلرزید که حالا چه میکند و چهکار دارد.
شب موعود با یک قوچ چاق بزرگ آمد و گفت مزدت را آوردهام و رفت. سهروز بعد فهمیدم آجانها گلولهبارانش کردهاند و جنازهاش را برای مشتلق گرفتن توی شهر میچرخانند.»
شنیدن از لوله تفنگ و قصه یاغیها به صرافت انداختمان تا از سربازی رفتن، آن هم در دوره پهلوی بپرسیم؛ «سربازی نرفتم. دوره مصدق بودجه ایران کم بود. برای همین گفتند هرکس که میخواهد میتواند سربازیاش را بخرد. یادم میآید پدرم ۴۰۰ کیلو گندم فروخت و سربازی مرا با صدتومان خرید.»
زندگیهای با خرجهای ساده، آدمهای خلاصه با عشقهای خلاصه، کینههای خلاصه، دردهای خلاصه. این یعنی هیچچیز آنقدر عجیب نبوده که حلنشدنی به نظر بیاید و گوشهای از زندگی را تاریک کند.
مردم اهل کار و روزی حلال بودند و به اینکه هرآنچه مقدر باشد، همان میشود، ایمان کامل داشتند.
یک سماور زغالی شش کیلوگرم وزن داشت. هرکیلویی ۲۵ قِران مسگری میشد و میرسید دست مشتری
مثل حاج ابوالقاسم که همین اعتقاد را دارد؛ «یک سماور زغالی شش کیلوگرم وزن داشت. هرکیلویی ۲۵ قِران مسگری میشد و میرسید دست مشتری.
خراب که میشد دوتومان اجرت تعمیر میگرفتم و سر جمع روزی پنج تومان بیشتر کارمیکردم.
سهتومان و ۵۳ هزاری را برای خرج زندگی کنار میگذاشتم و باقی پسانداز میشد. یک سال کار کردم و آخر زمستان دیدم هزارتومانی پسانداز کردهام. عید همان سال با همان پول زن گرفتم و صاحب زندگی شدم.»
۵۰ سالی را با همین سبک و سیاق توی شهر خودش زندگی میکند تا اینکه به قول خودش امام رضا (ع) او را میطلبد؛ «بعد از نیم قرن زندگی توی درگز با عیال و هفت دختر راهی مشهد شدم و از همان ابتدا توی همین محله خانه گرفتم و زندگی میکنم و خدا را شاکرم که تن سالم دارم و توان کار کردن.»
گویا یک مغازه سر کوچه داشته که برای عروسی دخترها و خرید جهاز میفروشد و میآید چفت خانه خودش مغازه کوچکش را دوباره راه میاندازد.
میگوید:«دوتا کار را هرگز نکردهام، اول اینکه دکتر نرفتهام و پولی برای ویزیت ندادهام. دومی هم اینکه تا به حال از کسی پولی را به قرض نگرفتهام.
همیشه امیدم به خدا بوده که توانستم با همین کار سماورسازی هفتبار مکه، ششبار سوریه و یک بار هم کربلا بروم.»
با ابوالقاسم از قدیم آنقدر گفتیم تا برسیم به این دوران و حال امروزش را بپرسیم. یک چشمش را میدوزد به دستهای پینهبسته و دیگری را گره میکند به آسمان و حرف پشت حرف میاندازد؛«این صنعت بعد من میمیرد، زیرا کسی نیست تا بعد من آن را ادامه دهد. توی این شهر جوانهای زیادی هستند که سالها درس میخوانند و در نهایت بیکار خیابان گز میکنند.
خب اگر مسئولان حمایت کنند و عدهای از این جوانها بیایند پای کار صنایعی که رو به نابودی است دیگر نه من غصه فردا را میخورم نه آنها حسرت بیکاری را.»
از ادامه حرفهای حاج ابوالقاسم فهمیدیم که بازار سماورسازی کساد است اما او که معتقد است خدا رزقرسان است، مطمئن میگوید که بیروزی نمیماند؛«توی مشهد با من فقط چندنفر انگشتشمار توی این کار باقی ماندهاند و هنوز هم وسایل موردنیازمان را که مس، ورقههای برنجی، هویه و چکش است از خیابان پنجراه و اطراف حرم میخریم.
از چهارگوشه شهر هم مشتری دارم که میآید و سماور کهنهاش را رنگ و لعابی میدهد اما حرفهام رونق گذشتهاش را از دست داده.»
حرف آخر را میدهم دست خودش تا به رسم درددل هرچه میخواهد دل تنگش بگوید. یاد قدیم را زنده میکند و همسایگیهایش را؛ «همه ضابطهها و رابطههای زندگی در قدیم سر قول و قرارها میچرخید.
طرف قول که میداد دیگر نیازی به قسم و ضامن نبود. همه با هم صادق بودند و به حق خود قانع. همین بود که کمتر کسی را پیدامیکردی که ناراضی باشد و با زمانه تنگ بیاید.»
مکث میکند؛«برعکس همسایگیهای امروزی. در ظاهر دیواربهدیوار هم هستیم و بیخبر از غم یکدیگر.
همه چیز توی زندگیهای آپارتمانی پرس شده است مثلا چند باری ملاکان زیادی آمدهاند که بیا خانهات را بفروش و چندواحد آپارتمان بساز بده اجاره، آقایی کن، اما دلم راضی نمیشود آخر عمری بروم توی قفس و بشوم مرغ قفسی. خانه بدون حیاط و نشنیدن صدای همسایه که خانه نیست خانم.»
* این گزارش پنج شنبه، یک اسفند ۹۲ در شماره ۸۹ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.