کد خبر: ۱۱۱۳۴
۱۸ دی ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰
زندگی یحیی توکلی بعد از قطع نخاع شدن از حرکت نایستاد

زندگی یحیی توکلی بعد از قطع نخاع شدن از حرکت نایستاد

یحیی توکلی، حتی پس از قطع نخاع شدن همچنان پرشور و پر امید به زندگی ادامه داده است. او وقتی همسرش، دخترشان را هفت ماهه باردار بود، در یک سانحه تصادف قطع نخاع شد.

بعضی‌آدم‌ها هستند که دیدن‌شان،اُمید را مثل خون می‌کشاند توی رگ‌هایت. آن هم توی دنیای وانفسایی که دغدغه‌های ریزو درشت جایی برای این حرف‌ها نمی‌گذاردکه بگویی«همیشه راهی هست» یا« زندگی ادامه دارد»

جمله‌‌هایی که همه ما به آنها حرف‌های کلیشه‌ای می‌گوییم و اسم‌شان را می‌گذرایم «شعارِ یک عده سرخوش».

اما این بعضی‌هایی که می‌گوییم مَثَلِ همان رودخانه‌ای هستند که فرقی ندارد سنگی که سرنوشت پیش رویشان قرار داده تا چه اندازه بزرگ است آنها راهِ عبورشان را پیدا می‌کنند و زندگی‌شان آدم را وادار می‌کند که ایمان بیاوریم به اینکه راست گفته‌اند «زنده اندیشان به زیبایی رسند»

 

پابه‌پای بازی‌های روزگار

توی همان جمله اول با گفتنِ«یحیی توکلی هستم متولدهزار و سیصد و دو نقطه» حواست را جمعِ یک آدمِ پر انرژی و شوخ طبع می‌کند.

او که ساکن محله شریف مشهد است، سعی کرده تا کنار بازی‌های روزگار، همتش را قرص نگه دارد و پا نخورد یا با وجود همه مشکلاتی که پیشِ رویِ یک آدم توان‌یاب قرار گرفته، دم بر نیاورد و اُمید تنها برقی باشد که توی چشم‌هایش می‌درخشد حتی وقتی که به صرافتِ کلمه کردنِ سطرهای تاریکِ زندگی‌اش می‌اُفتد.

 

دکتر گفت: شکل نخاع سالم است اما مرده

چشم که باز کرده خودش را روی تخت بیمارستان پیدا می‌کند. کنار دکتری که نمی‌داند باید چطور به بیمارِ جوانش بگوید وضعیت نخاعش بعد از تصادف، جزو نادرترین مواردی‌است که می‌تواند اتفاق بیافتد «به دکتر گفتم: آقای دکتر اگر حالم خوب شدنی‌است که هیچ اما اگر قطع نخاع شده‌ام زودتر بگویید تا برای ادامه زندگی‌ام با این وضعیت برنامه‌ریزی کنم» 

هنوز صورت دکتر را که هاج و واج، مانده بود به او و این همه سر زندگی از خاطر نبرده«دکتر که دید اینطور حرف می‌زنم آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت: شکل نخاع سالم‌ است اما مرده. حس ندارد»

این جمله یعنی او و همسرش فاطمه که توی آن سال‌ها دخترشان را هفت ماهه باردار بوده، راه سختی را پیش رو دارند.

چیزی که کم از گذشتن هفت خوان نیست. هفت خوانی که با مستقل شدن آنها شروع می‌شود و تا ساخت دستگاه بالا بر برای جابه جایی او پیش می‌رود« باید جای ما باشید تا بدانید که چقدر مشکلات داشتیم و مهمترین آن مشکلات مالی بود.

همه می‌گفتند ما نمی‌توانیم از پس اینهمه مشکل برآییم زیرا من برای کوچکترین کارهایم نیاز به همراه داشتم و این با وجود فرزند نوزادم  برای همسرم کار مشکلی بود اما خوشبختانه ما توانستیم همه این‌ها را در کنار هم حل کنیم.

البته از حق نگذریم باید از زحمات پدر و مادر و خواهران و برادرانم که در دو سال اول بعد از تصادفم خیلی زحمت شان داده ام هم تشکر کنم»

 

زندگی برای یحیی توکلی حتی بعد از قطع نخاع شدن روی همان پاشنه می‌چرخد

 

دوبار به دنیا آمده‌ام

بر خلاف همه ما آدم‌هایی که یک‌بار به اصطلاح چشم باز می‌کنند و به دنیا می‌آیند، اصرار دارد که بگوید دوبار متولد شده است. یکبار در ۲۱ مهر سال ۱۳۵۰ درکاشمر، که مهر خورده توی شناسنامه‌اش.

بار دوم هم در ۵ اردیبهشت ۱۳۸۱ «به این تاریخ، سالِ تولدِ دوباره می‌گویم. سالی که یک سانحه رانندگی، باعث شد تا از مهره ۵ گردن آسیب ببینم و یک نخاع مرده، زندگی‌ام را با صندلی چرخ‌دار گره بزند، اما امید به زندگی را در دلم نکُشد»

 

خدا خواست تا خم نشوم

گفتنش هم آسان نیست اما شنیدنِ داستانِ قطع نخاع شدن و اصرار به ادامه دادن از زبان مردی که به قول خودش اگر توی کوچه پس کوچه‌های بچگی سراغش را بگیری، یک جا بند نمی‌آمده و از دیوار راست هم بالا می‌رفته، خالی از لطف نیست.

وقتی دست روزگار او و خانواده‌اش را توی همان سال‌های کودکی از کاشمر به تهران می‌کشاند تا یحیی بشود یک پایتخت‌نشینِ سرزنده که پایِ ثابتِ همه فعالیت‌های مدرسه‌است« کنجکاو بودم و توی هر کاری سرک می‌کشیدم.

یک‌روز در گروه سرود پیدایم می‌کردند و فردایش در انجمن اسلامی. سراغ هر فن و رشته‌ای می‌رفتم و عجیب اینکه در همه آنها هم موفق بودم. کنگ‌فو و کوهنوردی را هم دوست داشتم و در دوره دانشگاه علاوه بر درس خواندن تدریس هم می‌کردم.خانواده آرام و بی دغدغه‌ای هم داشتم با خلق و خویی متفاوت»  

حرف این تفاوت را تنها برای این پیش می‌کشد که تعریف کند« خانواده‌ام به دلیل پابندی به آموزه‌‌های دینی از آستانه تحمل بالایی برخوردار بودند و ما بچه‌ها را هم به همان شکل تربیت کردند. گاهی فکر می‌کنم این قدرت را خدا در من و خانواده‌ام برای همین روزها قرار داده تا خم نشویم»

پای علاقه تازه‌تری به میان آمد

خودش قصه را با سال ۶۷ ادامه می‌دهد. تقویم سال‌های جنگ را با اعزام به مناطق غرب و جنوب ورق می‌زند، اما زندگی در روز‌های دبیرستان  برای یحیی توکلی، چهره آرامی دارد.

چهره‌ای که او را کنار حال و هوای جبهه صبور بار می‌آورد و بزرگ می‌کند. سال ۶۹ دبیرستان هم تمام می‌شود و قبولی در دانشگاه بهانه شروع فصل تازه‌ای از جوانی می‌شود. «حالا که نشسته‌ام و حرفش را می‌زنم تنها توصیفِ خوب و قشنگ را برایش پیدا می‌کنم.

در رشته مدیریت قبول شدم و با اینکه ۲ ترم به پایانش نمانده بود، اما هیچوقت به سرانجام نرسید. چون داشتم علاقه تازه تری را تجربه می‌کردم و آن چیزی نبود جز آشنایی با کامپیوتر».

اینها را که می‌گوید حوالیِ سال ۷۱ است. «آموختن رایانه آنقدر برایم جذابیت داشت که قید دانشگاه را بزنم و بنشینم به فهمیدن چم و خم آن.

سال ۷۴  ازدواج کردم و بعد هم در یک شرکت کامپیوتری  استخدام شدم. کارمان راه‌اندازی سیستم بود، چون کامپیوتر در آن دوره، تازه وارد کادر اداری شده بود و هر کسی با آن آشنایی نداشت».

 

آرامِ آرام تا آن روز

بارها شنیده‌ایم که زندگی برای هر کسی راه و رسم خودش را دارد. مثل زندگی یحیی توکلی که توی سطرهای این قصه با همه دغدغه‌ها آرام می‌گذرد.

خودش که نگفت اما حتما مثل هزاران آدم عادی دیگر هر صبح بدون اینکه به داشته‌هایشان فکر کنند برای پیدا کردن نداشته‌ها، بیرون می‌زده و شب به خانه می‌آمده.

مثل هزاران آدم عادی دیگر هرگز به اینکه شاید روزی نتواند روی پاهای خودش راه برود و قدم بزند هم فکر نمی‌کرده. زندگی کاملا مسیر یکنواخت و همچنان آرامی را می‌گذرانده تا سال ۷۹ که به واسطه شرایط کاری با خانواده راهی بندرعباس می‌شود و تا سال ۸۱ همانجا ساکن می‌شوند.

درست‌ترش را که بخواهید تا ۵ اردیبشتی که جزییاتِ گذرانش را هیچگاه از خاطر نمی‌برد «یک پروژه کاری بود توی کرمان. قرار نبود من هم همراه گروه اعزامی باشم برای همین می‌گویم قضا و قدر بود.

صبح‌اش فاطمه برای اولین بار گفت: می‌شود امروز نروی کرمان، اما گفتم: بد به دلت راه نده»

 

سرعت بالا بود که لاستیک ترکید

توی مسیر سیرجان جایی توقف می‌کنند تا استراحت کرده و بنزین بزنند. یادش هست «چهار نفر بودیم. خستگی که در کردیم هر چهار همکارام یکی یکی بلند شدند، اما هیچکدام دست نبردند به برداشتنِ سوییچی که لبه حوض بود. من آخرین نفر بودم.

سوییچ را برداشتم و پشت فرمان نشستم. ۵۰ کیلومتر بیشتر راه نرفته بودیم که لاستیک چرخ جلو ترکید و از آن جا که سرعت بالایی هم داشتیم، ماشین از جاده خارج شد و  حدود ۸ الی ۹ دور چرخیدیم.

اما به لطف خدا کسی آسیبی ندید و این تنها من بودم که پا به زندگی جدیدم می‌گذاشتم.

 

اگر همکارانم حرکتم نمی‌دادند، نخاع‌ام آسیب نمی‌دید

خودش که یادش نمی‌آید اما بعدها برایش تعریف کرده‌اند که سرش با شیشه جلوی ماشین برخورد کرده و غرق خون شده رفقا از سر بی‌تجربگی به سختی از ماشین خارج‌اش می‌کنند و می‌گذارند توی پتو تا با نیسانی که برای کمک نگه داشته او را راهی بیمارستان کنند.

جایی که بعد از به هوش آمدن، اولین جمله‌های دکتر بدود توی سرش که « گرفتار ناز خاله خرسه شده‌ای» می‌گوید« دکتر می‌گفت اگر همکارانت حرکتت نمی‌دادند، نخاع‌ات تا این اندازه آسیب نمی‌دید.

دکتر می‌گفت اگر همکارانت بعد از تصادف حرکتت نمی‌دادند، نخاعت تا این اندازه آسیب نمی‌دید

آنها از خون ریخته شده، ترسیده بودند اما دکتر معتقد بود نهایت خون بیشتری تزریق می‌کردیم اما قطع نخاع نمی‌شدی»

 

در نیمه دوم

تا اینجای این سطرها زندگی وارد نیمه دوم شده. مشکلات ریزو درشت زیادی سر راه او و خانواده‌ای که حالا سه نفره شده قرار می‌گیرد.

اول می‌دهند یک بالابر برای جابه جا کردن او بسازند. بعد تصمیم می‌گیرند از آنجایی که خانواده همسرش ساکن مشهد بودند راهی آستان دوست بشوند و پایتخت و همه خاطره‌هایش را پشت سر بگذارند.

پدرو مادر یحیی که اطمینانی به مستقل شدن آنان نداشتند یک سالی راهی مشهد می شوند و همراه آنان در یک خانه استجاری گذران روز می کنند اما پس از مدتی به واسطه بیماری پدر و بازگشت آنان به تهران، دوباره تنها می شوند.

حالا فاطمه می ماند و یحیی. فاطمه ای که باید هر روز یحیی را به تنهایی جا به جا کند، حمام ببرد، و کنار همه اینها دخترشان را هم بزرگ کند.

 

از سکوت تا هیاهو

اما ماجرای آشنا شدن یحیی  با جمع توان‌یابان قصه جدایی دارد سال ۸۲ در تهران  یک نمایشگاه کامیپوتر برپا شد.

برای اولین بار و بعد از چند ماه خانه نشینی یک روز که برف زیادی هم می‌بارید اصرار کردم که مرا به نمایشگاه ببرند در آنجا با مرکز رعد آشنا شدم .

دیدن دست آوردها و آشنایی با آن محیط اُمید دوباره‌ای برای شروع فعالیتم بود. بعدها هم که به مشهد آمدیم از طریق یک دوست قدیمی با مرکز توان‌یابان شریف آشنا شدم و تا حالا در اینجا مشغول به کار با بهترین مخلوقات خدا هستم .

کلمه پشت کلمه می اُفتد که« کار میکس و مونتاژ و گرافیک رایانه‌ای را به صورت کاملا رایگان به بچه‌ها آموزش می‌دهم و خادمی از خدمتگزاران مجتمع آموزشی نیکوکاری توان یابان شریفم .  

در کنار همه اینها دست به نوشتن و چاپ کتابی زدم با عنوان مبانی تدوین و تدوین کامپیوتری که برای اولین بار در کشور به چاپ رسیده. غیر از این هم اگر بخواهید باید بگویم که  خیال دارم همه اتفاقات زندگی‌ام را هم به عنوان یک رمان چاپ کنم.»

 

زندگی برای یحیی توکلی حتی بعد از قطع نخاع شدن روی همان پاشنه می‌چرخد

 

یحیی توکلی از حرف های آخرش می گوید

بارها از خودم پرسیده‌ام که چرا من؟ گاهی با خودم می‌گویم این خواست خدا بوده اما واقعا نمی‌دانم اگر این اتفاق نمی‌اُفتاد زندگی به کدام سمت می‌رفت.

تنها خدا را شاکرم که این  ظرفیت را در من ایجاد کرد تا بتوانم شرایط را بپذیرم و کنار همه مشکلات باز هم با امید به زندگی در کنار همسر چون کوه و فرزند باغ اُمیدم آدم موفقی باشم و بتوانم به افرادی که مشکل مرا دارند کمک کنم.

زیرا بعد از آشنایی با آنان بود که فهمیدم افراد توان‌یاب هم مانند انسان‌های سالم استعدادهای بی‌شماری دارند که کشف آنها می‌تواند زندگی یک جامعه را تغییر دهد.

با این همه باز هم می‌گویم که خدا را شاکرم که امانت جسم را از من گرفت اما امانت روح را که همان ظرفیت پذیرش تقدیر است را نگرفت.

 

فاطمه الهی از همسرش می گوید

دو سال اول بعد از تصادف سه موضوع اساسی یعنی تصادف یحیی ، تولد یاسمن و نابسامانی وضعیت مان تمام زندگی را احاطه کرده بود به حدی که فکر تصمیم گیری برای تغییر وضعیت را از خود دور کرده بودیم . 
بعد از این مدت که شرایط جسمی یحیی کمی بهتر شد تصمیم اساسی زندگی جدید را گرفتیم و الحمدا...با همفکر و صبوری یکدیگر و البته کمک خانواده‌هایمان ، کم و بیش مشکلات را بر طرف کردیم .

بنده معتقدم که خداوند جواب این صبوری ها و تحمل مشکلات را در دنیای آخرت خواهد داد زیرا که ان ا... مع الصابرین

 

یاسمین توکلی از پدرش می گوید

درست است که  من از وقتی به دنیا آمدم بابا روی ویلچر بود اما این باعث نشده تا احساس کنم که چیزی توی زندگی کم دارم. همین که سایه اش بالای سرمان است و نان حلال می‌آورد برای ما کافیست.

من پدرم را خیلی دوست دارم. آنقدر که هیچ کلمه‌ای برای بیان آن ندارم. بالاخره هر بچه‌ای توی هر خانواده‌ای که به دنیا می‌آید با راه و روش آن خانواده بزرگ می‌شود.

پدرم آدم خیلی صبوری است و خیلی برای خوشبختی ما از خود گذشتگی می‌کند.

مثلا هر وقت من تحقیق یا کاری دارم که نتوانسته‌ام آن را انجام دهم در خانه می‌ماند و به من در کارهای مدرسه‌ام کمک می‌کند.

 

* این گزارش پنج شنبه، ۲۶ دی ۹۲ در شماره ۸۴ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44