حالا هر روز صبح، مثلِ قبل از فروردین امسال، شال و کلاه میکند و به سر کار میرود. مثل همه زنها در راه به پختن غذای ظهر، شستن لباس بچهها و خرید هر عصر خانه فکر میکند.
در و همسایه، همکارانش در نظام مهندسی، ما روزنامهچیها و هر کسی که او را تا قبل از این دو هفته دیده یا از ماجرایش خبر داشته، این روزها، اصلا باورشان نمیشود که این زهرا همان زهرایی است که دکترها جوابش کرده و آب پاکی را روی دست پدر و مادرش ریخته بودند که «حتی اگر از حالت کما خارج بشود، فلج خواهد شد».
همه فکر میکردند کار زهرا تمام است، الا بچههای مدرسه شهید سطوتی در محله طلاب مشهد که هر صبح توی برنامههای صبحگاهی مدرسه برایش دعا میکردند. هر روز دستی به نشانه رحمت بالا میبردند و در باورِ رعفتِ او پایین میآوردند.
حتی اگر نخواهیم اسم این اتفاق را معجزه بگذاریم، شنیدن این ماجرا میتواند امید دوبارهای باشد برای همه ما و آنهایی که در روزهای مصیبت و سختی یاد او را فراموش میکنند.
همه ما و آنهایی که دلشان را به قانون و فرمولهای نوشته و نانوشته طبیعی خوش کردهاند و به خاطرشان هم نمیآید که قادر مطلق اوست.
آنقدر که حتی برگی بدون اذن او از شاخه نمیافتد، چه برسد به نتیجهگیری برای بودن یا نبودن کسی که هنوز در ابتدای راه زندگی ایستاده و برای خودش هزار امید و آرزو دارد.
گزارش پیش رو ماجرای زن ۳۰سالهای است که پس از یک خونریزی مغزی به کما رفت. دکترها امیدی به زنده ماندنش نداشتند.
اما بچههای مدرسه بعثت برای شفایش هر روز دعا کردند، آنقدر که اثر کرد تا بعد از آن هر کسی با شنیدن این ماجرا، مصرع معروف حافظ را زیر لب زمزمه کند که: «فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد».
قصه از روزهای آخر فروردین شروع میشود. حمیدرضا امین متوجه غیبتهای مکرر دانشآموز کلاس ششمی خود میشود.
سراغش را از خانواده میگیرد و تماس پشت تماس که علی خردمند روشن چرا به مدرسه نمیآید، خدای ناکرده اتفاقی پیشآمد کرده است و ما بیخبریم؟
فردای آن روز دانشآموز مدرسه بعثت دست توی دست مادرش وارد دفتر میشود. بغضهای پیدرپی مادر اجازه نمیدهد، حرفی بزند.
خانم خردمند لابهلای گریههای مداومش قصه را به اولِ فروردین همین امسال برمیگرداند و باز بغض دنباله بغض«آقای امین! حقیقت این است که حال و روز خانواده و فامیل ما این روزها مساعد نیست، غیبتهای پسرم دلیل همین احوال است.»
آقای امین، پشت میز مدیریت درحالیکه از پنجره به حیاط کوچک مدرسه چشم دوخته، یاد دعای هر روز بچهها را دوره میکند: «دانشآموز را به سرکلاس فرستادم و اجازه دادم تا مادر راحت حرفهایش را بزند. گویا خواهرزاده جوانش نوروز امسال برای مسافرت به تهران رفته بودند که یک روز صبح بیدلیل دچار سردردهای شدید شده و بیهوش میشود.
او را به درمانگاه و از آنجا به بیمارستان منتقل میکنند. دکترها این عارضه را خونریزی مغزی تشخیص میدهند و به خانوادهاش میگویند، دختر شما به کما رفته و ما امیدی به زنده ماندنش نداریم.
از ۱۰۰ بیماری که دچار این عارضه میشود فقط یک نفر زنده میماند، آن هم به سلامتی کامل بر نمیگردد. دخترتان حتی اگر از حالت کما خارج شود، قطعا یا فلج خواهد شد یا بیناییاش را برای همیشه از دست خواهد داد.»
مدیر مدرسه مثل دیگران بعد از شنیدن این ماجرا برای همدردی و دلداری هم که شده، رو به خانم خردمند بعد از گفتن یک «توکلت علیا..» میگوید: به رحمت خدا ایمان داشته باشید.
حرف دکترها که وحی مُنزل نیست. کاری جز دعا از ما برنمیآید. شما آرامشتان را حفظ کنید
حرف دکترها که وحی مُنزل نیست. کاری جز دعا از ما برنمیآید. شما آرامشتان را حفظ کنید.
من و معاونان مدرسه هم میسپاریم که بچهها هر روز در دعای صبحگاهی مدرسه برایش دعا کنند: «این را شاید در آن لحظه تنها برای دلداری دادن به خانم خردمند گفتم، اما او حرفم را جدی گرفت.
همان جا ۱۰۰ هزارتومان از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت. اصرار داشت برای بچهها کیک و آبمیوه بخریم و در مراسم دعا از آنها پذیرایی کنیم. دیدم موضوع را جدی گرفته، حرفی نزدم دیگر.»
از فردای آن روز مراسم دعا هرصبح در مدرسه اجرا میشود. حسن نوروزی معاون پرورشی رو میکند به بچههایی که توی صف ایستادهاند «میخواهم برای یک خانم بیمار دعا کنید. این خانم جوان مادر یک بچه کوچک است. یک بچه پاک و معصوم. در حق بچه او دعا کنید که بیمادر نشود. شما بیگناهید.
دعای شما خیلی زود به آسمان میرسد. شما فرشتههای زمین هستید. کافی است دستتان را بالا ببرید و بخواهید.»
دستها آن روز و روزهای بعد، مدام سمت آسمان بلند میشود که «الهی به حقک».
کسی نمیداند بچهها آن روزها چه کلماتی را از دلهایشان عبور دادند که کیلومترها دور از مشهد، دعایشان اثر کرد و زهرا از کما خارج شد، بیآنکه فلج یا حتی نابینا بشود.
هیچکس باورش نمیشد تشخیص دکترها با آن همه معادله علمی که پشت این بیماری چیده بودند فقط با سرانگشتهای دعای این بچهها یا شاید دیگرانی که سجاده دلتنگیهایشان را به یاد شفای زهرا باز میکردند، اثر کرده باشد.
آنقدر که چند هفته بعد خودش با پای خود به مدرسه بعثت برود تا از بچهها برای اینکه وسیله شفاعتش شدهاند، تشکر کند و بخواهد نه تنها در حق او که در حق همه بیماران دعا کنند.
حمیدرضا امین(مدیر دبستان بعثت): دو هفته تمام هر صبح مراسم دعا در مدرسه برگزار کردیم. هر روز هم جویای احوال بیمار میشدیم.
باید آن روزها بچهها را میدیدید که با چه شوری و شوقی دعا میکردند. روزپانزدهم خبر آوردند که بیمار موردنظر از حالت کما خارج شده است.
فکر میکردیم حالا باید تا مدتها بستری باشد، اما چند روز بعد، اتفاق عجیبی افتاد. یک روز وارد دفتر شدم و دیدم زن جوانی بچه توی بغل در کنار مردی مسن و خانم خردمند- مادر دانشآموز ما- روی صندلی نشستهاند.
خانم خردمند رو کرد به من که این همان خواهرزاده بیمار من است. با پای خودش آمده تا از بچههای مدرسه تشکر کند. اصلا باورمان نمیشد. گفتیم بچهها بیایند توی حیاط تا با چشم خودشان ببینند دعا میتواند چه تاثیری در زندگی داشته باشد.
برای همین میخواهیم به خانوادهها بگوییم که اگر نذر و نیازی دارند به این مدرسهها بیاورند، چون دل پاکی این بچهها نمیگذارد دعایی روی زمین بماند و به آسمان نرود.
حسن نوروزی(معاون پرورشی دبستان بعثت): یقین داشتم دل این بچهها پاک است.
برای همین در مدرسه و در خلال درسها، روی مباحث دینی و اعتقادی کار میکردیم و این اتفاق هم سوای همه ماجراهای دیگر بود.
بارها برایشان از داستانها و ماجرای توسل به خدا و ائمه(ع) تعریف کرده بودم. وقتی مادر دانشآموز ما گفت که خواهرزادهاش را دکترها جواب کردهاند به او دلداری دادم و گفتم که میگویم تا بچهها برایش دعا کنند.
ماجرا را برای دانشآموزان تعریف کردم و به آنها گفتم که اگر یک نفر از شما دلتان بشکند، خدا این بیمار را شفا میدهد.
اوایل برگزاری مراسم دعا میگفتم که در حق بیمار مدنظر دعا کنید، اما بعدها، اسمش را پرسیدم و بچهها در مراسم اسم بیمار را تکرار میکردند.
خدا میداند در این ۲۴سالی که در آموزشوپرورش خدمت کردهام، اتفاقهای زیادی به چشم دیدهام؛ اما این اتفاق ماجرای عجیبی داشت.
خانم خردمند (خاله زهرا): ۱۳ فروردین بود که خبر دادند زهرا حالش خوب نیست.
فشار خونش به ۱۷ رسیده و توی بیمارستان امام خمینی تهران بستری شده بود. تاری دید داشت.
غیر از این، رگهای سرش پاره و خونریزی مغزی کرده بود، طوری که دکترها نمیتوانستند خون را بند بیاورند.چند بار آنژیو کرده و از آنجا که خونها جذب نمیشده، نمیتوانستند درمان را ادامه دهند.
۱۵روزی توی بیمارستان بود و از آنجا که حالش وخیمتر شده بود دکترها نگهش داشتند. همان روزها بود که رفتم مدرسه و خواستم بچهها برای خواهرزادهام دعا کنند.
میدانید آدم وقتی گرفتار میشود به نخی هم امید میبندد. گفتم، شاید پاکی این بچهها گرهگشای مشکل ما بشود. دو هفته بعد از آن روز زهرا از کما خارج شد، بدون اینکه فلج یا حتی نابینا شود.
نمیتوانستم نبودن زهرا را باور کنم. خواهر بیچارهام همین یک فرزند را دارد. از دست دادن عزیز، مصیبت سختی است.
حالا این روزها هر وقت به زهرا نگاه میکنم، اصلا باورم نمیشود که این همان کسی است که دکترها جوابش کرده بودند. دوباره برگشته سر خانه و زندگیاش.چند روزی هم هست که سرکار میرود. اصلا شده همان زهرای قبل از فروردین ۹۳.
* این گزارش یکشنبه، ۱۸ خرداد ۹۳ در شماره ۱۰۶ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.