کد خبر: ۹۳۲۴
۱۱ مهر ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
روایت مشهد قدیم در داستان‌های دکتر داوودپور

روایت مشهد قدیم در داستان‌های دکتر داوودپور

دکتر مرضیه داوودپور، پزشکی داستان‌نویس با روحیه‌ای لطیف است؛ پزشکی ساکن محله احمدآباد و نویسنده‌ای که با قلم خود، مخاطبانش را به حال‌وهوای مشهد قدیم با تمام رسم و رسومش می‌برد.

ایمان جوکار| روبه‌رویمان ساختمانی چهارطبقه است. زنگ دوم را می‌زنیم. ورودمان آن‌قدر با تأخیر بوده است که منتظر هر برخوردی هستیم جز یک لبخند و خوشامدی ساده. شاید این خوشامد‌گویی در چنین شرایطی از یک پزشک معمولی بعید باشد، اما دکتر مرضیه داوودپور،  پزشکی داستان‌نویس با روحیه‌ای لطیف است؛ پزشکی ساکن محله احمدآباد و نویسنده‌ای که با قلم خود، مخاطبانش را به حال‌وهوای مشهد قدیم با تمام رسم و رسومش می‌برد.

رسم‌ورسومی مثل طبق‌کشی جهیزیه نوعروسان، شلوغی بازارچه ‏حاج‌آقاجان، داستان بست‌ها ‏و کوچه‌های اطراف حرم‏ مطهر، حال‏‌وهوای باغ ‏ملی و سینما‌های قدیم‏ شهر و از همه مهم‌تر بوی ساندویچ‌های کالباس روی طبق و طعم پپسی.

نام کتاب‌های او «برخاسته از دل»، «دخترچینی‌فروش»، «آواز خار»، «خانه دوست اینجاست» و «رویا‌های گمشده» است. با اینکه حالا در خانه‌ای آپارتمانی زندگی می‌کند، هنوز حال و هوای خانه پدری در محله سعدآباد از سرش بیرون نرفته است.همان خانه‏ آجری با در و پنجره‌های چوبی. خانه‌ای با باغچه‌های پر از شمشاد و درختان پرسایه.

برای اینکه شما خوانندگان عزیز نیز با قلم زیبای این نویسنده در توصیف خاطرات فراموش‌نشدنی‌اش از مشهد قدیم، آشنا شوید، بخش‌هایی از خاطرات او را که در مقدمه کتاب «رویا‌های گمشده» آمده، می‌آوریم.  

روایت مشهد قدیم در داستان‌های دکتر داوودپور


آن شب خاطره‌انگیز

داستان نویسندگی این پزشک داستان‌نویس از سال ۸۲ و شبی خاطره‌انگیز شروع می‌شود؛ «اگرچه از ۱۳ سالگی تاکنون مطالعه می‌کنم  و رمان می‌خوانم، سال ۸۲ به دعوت یکی از دوستانم در شب شعری شرکت کردم. در این محفل سراسر شور و شعور، احساس کردم من هم می‏ توانم بنویسم و بعداز آن شروع کردم به نوشتن وقایعی که در اطرافم می‌گذشت. «صنف فراموش‌شده» نخستین نوشته‌ام بود که آن را به هوشنگ مرادی کرمانی تقدیم کردم.»

 

اگر پزشک نبودم نمی‌توانستم داستان بنویسم

وقتی از او می‌پرسیم که آیا شغلش به‌عنوان یک پزشک به نویسنده‌شدنش کمک کرده است یا خیر،  پاسخ می‌دهد: «پنج سال دوران پزشکی‌ام در تربت‌جام باعث شد تا کتاب «آواز خار» را که درباره احمد جام است، بنویسم.

بی‌شک اگر در این شهر سکونت نداشتم و با روحیات اهالی آنجا آشنا نمی‌شدم، نمی‌توانستم درباره او بنویسم. از طرفی گذراندن طول دوران حرفه پزشکی‌ام در محله قلعه‌ساختمان مشهد در نوشتنم بسیار تأثیر گذاشت.»

دکتر داوودپور در پاسخ به این پرسش که ازمیان نویسندگی و پزشکی کدام را انتخاب می‌کنید؟ بدون تامل و کوتاه می‌گوید: «اگر پزشک نبودم، نمی‌توانستم این کتاب‌ها را بنویسم. حاضر نیستم پزشکی را کنار بگذارم و ازطرفی نمی‌خواهم از ادبیات جدا شوم.»

   

روایت مشهد قدیم در داستان‌های دکتر داوودپور

با حال و هوای خانه پدری چه کنم؟

از او درباره نقش محله‌اش در نوشته‌هایش می‌پرسیم که توضیح می‌دهد: «حال‌وهوای خانه پدری‌ام در داستان‌هایم آمده است. در ابتدای کتاب «رویا‌های گمشده» نیز به این خاطرات اشاره کرده‌ام.»

داوودپور درباره موضوع این کتاب نیز توضیح می‌دهد: «کتاب رویا‌های گمشده دو بخش است. نام بخش اول همان عنوان کتاب است و شامل داستان‌هایی از دوران قاجار تا امروز مشهد و با شخصیت‌هایی مشهدی است. بسیاری از این شخصیت‌ها را ازطریق مطالعه متون تاریخی و خاطراتی که دیگران برایم  تعریف کرده‌اند، با تخیل درآمیختم تا داستان برای خواننده جذابیت بیشتری داشته باشد.»

کتاب رویا‌های گمشده شامل داستان‌هایی از دوران قاجار تا امروز مشهد و با شخصیت‌هایی مشهدی است


ستاره‌های پنهان

نویسنده خوش‏فکر هم‌محله ‏ای ما درباره بخش دوم این کتاب نیز که «ستاره‌های پنهان» نام دارد، می‌گوید: «این بخش از کتاب داستان زندگی افراد نامدار یا گمنامی است که روزگاری در شهرِ محبوب من، مشهد زندگی می‌کرده‌اند؛ بعضی از این افراد در تاریخ از خود رد پا به‌جا گذاشته‌اند مثل کلنل ‏محمدتقی‌خان پسیان که مقبره‌اش در باغ نادری مشهد است و بعضی دیگر گرچه مشهور نبودند، حکایت زندگی‌شان جالب و عبرت‌آموز است مثل داستان سوسن ناکام.»

حرف‌های او درباره کتابش تمام نشده است؛ «رویا‏های گمشده مرا به یاد انسان‌هایی می‏اندازد که روزگاری در مشهد زندگی می‏کرده‌‏اند ولی امروز دیگر اثری از آنها نیست، همان‌طورکه فردا اثری از ما نخواهد بود. ولی ای‌کاش نام نیکی از ما برای آیندگان باقی بماند.»

روایت مشهد قدیم در داستان‌های دکتر داوودپور


اهالی مرا به‌عنوان داستان‌نویس نمی‌شناسند‌

می‌پرسیم رابطه‌تان با محله احمدآباد چگونه است؟ آیا هم‌محله‌ای‌هایتان شما را به‌عنوان یک پزشک داستان‌نویس مطرح، می‌شناسند؟

 لبخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد: «در گذشته روابط ما با همسایه‌ها بیشتر بود، اما متاسفانه الان همه مشغله دارند و روابط همسایگی و هم‌محله‌ای‌بودن کم‌رنگ شده است. به‌هرحال اهالی محله ممکن است مرا به‌عنوان یک نویسنده نشناسند، همیشه به من به‌عنوان یک هم‌محله‌ای لطف داشته و احترام گذاشته‌اند.»

او ادامه می‌دهد: «داستان‌هایم بیشتر از خاطرات گذشته سرچشمه گرفته است، چون آرامش آن زمان و جمعیت کم باعث شناخت بهتر من از مردم محله و شهرم بود. البته در کتاب مجموعه خاطرات سفرم به آمریکا که هنوز چاپ نشده، بخشی به نام «روزی که به خانه برگشتم» دارم که به توصیف محله کنونی‌ام پرداخته‌ام و از دلتنگی‌هایم برای سی‌متری نوشته‌ام.

 

به تمام مخاطبانم احترام می‌گذارم

وقتی از دکتر داوودپور درباره نظر‌ها و نقد‌هایی که به داستان‌هایش شده و تاثیرگذارترین آنها، می‌پرسم، در پاسخ دو جلد سررسید را نشانم می‌دهد که در آنها تک‌تک نامه‌ها و نقد‌هایی که در روزنامه‌های کشور چاپ شده یا مخاطبان برایش فرستاده‌اند، با نظمی خاص چسبانده است.

او هنگام نشان‌دادن این مجموعه بیان می‌کند: «من از افراد مختلفی نامه و نقد برای کتاب‌هایم دریافت کرده‌ام که البته بخشی از آنها مخاطبان عام بوده‌اند و من به نظر آنها به اندازه منتقدان رسمی ادبیات احترام می‌گذارم.»

البته او انتقادی هم به فضای جلسات نقد ادبیات مشهد دارد و می‌گوید: «متاسفانه جلسات نقد ادبی مشهد حاضر نشدند حتی یک جلسه ساده نقد ادبی برای کتاب «آواز خار» من برگزار کنند و این در حالی است که این کتاب به گوشه‌ای از تاریخ خراسان اشاره می‌کند و به گفته منتقدان محلی، استقبال خوبی از آن شده است.»

 از افراد مختلفی نامه و نقد دریافت کرده‌ام. من به نظر منتقدان عام به اندازه منتقدان ادبیاتی احترام می‌گذارم


 چقدر کتاب دارید!

صحبت که به اینجا می‌رسد، توجهمان به قفسه‌های کتابخانه جلب می‌شود. کتاب‌هایی چندجلدی و قطور در موضوع ادبیات و تاریخ. از او می‌پرسیم که آیا تمام این کتاب‌ها را خوانده است؟
 داوودپور می‌گوید: «بله. برای بعضی از آنها نقد هم نوشته‌ام و نظرهایم را برای نویسندگان یا افرادی که به نویسنده نزدیک بوده‌اند، فرستاده‌ام که اتفاقا از آنها استقبال کرده‌اند.»

روایت مشهد قدیم در داستان‌های دکتر داوودپور


دوست ندارم نوشته‌هایم تقلیدی باشد‌

می‌پرسیم آیا از قلم نویسنده‌ای خاص تقلید کرده‌اید؟مکثی می‌کند، چهره‌اش جدی می‌شود و می‌گوید: «من به نوشته‌های جلال آ‌ل‌احمد، محمود دولت‌آبادی و سیمین دانشور علاقه دارم و کتاب‌هایشان را خوانده‌ام و باعث افتخارم است که از آنها بیاموزم، اما هیچ‌گاه دوست ندارم نوشته‌هایم تقلیدی باشد.»

او ادامه می‌دهد: «البته مخاطبان در نظرهایشان به من گفته‌اند زبان نوشته کتاب «آواز خار»، «کلیدر» دولت‌آبادی را به یادشان می‌اندازد که من فکر می‌کنم دلیلش این است که ماجرای هر دو  در یکی از شهر‌های خراسان اتفاق می‌افتد. برخی هم بعضی داستان‌های کوتاهم را به نوشته‌هایی خاص از جلال شبیه می‌دانند. به هرحال از نظر نگارش و نه به‌عنوان یک مقلّد از سیمین دانشور تاثیر گرفته‌ام.»


نسخه ادبیاتی برای بیماران

باز هم وجه مهارت او در پزشکی را درنظر می‌گیریم و این پرسش که آیا تاکنون نسخه ادبیاتی برای بیماران پیچیده‌اید؟

دکتر داوودپور طوری لبخند می‌زند که انگار پرسش تازه‌ای پرسیده‌ام. او توضیح می‌دهد: «من همیشه تلاش کرده‌ام رفتاری صمیمانه و خودمانی با بیمارانم داشته باشم و همین موضوع باعث شده است آنها احساس راحتی کنند و مشکلاتشان را بگویند که بی‌شک برای تشخیص به من کمک می‌کند. گاهی این حس صمیمی آن‌قدر بوده که برای مسائل خانوادگی‌شان هم از من مشورت گرفته اند.

برخی بیمارانم معتقدند من هیبت برخی پزشکان را که موجب ترس بیمار و فراموشی برای توضیح درباره بیماریشان می‌شود، ندارم و با آنها صمیمانه رفتار می‌کنم.»

این آخرین پرسشی است که از پزشک داستان‌نویس محله‌مان می‌پرسیم و پس‌از خداحافظی در کوچه‌های رضا به این می‌اندیشیم که این هم‌محله‌ای فرهیخته ما زندگی خود را به فعالیت‌هایی خاص معطوف نکرده و در وجوه مختلف زندگی انسانی موفق است. حتما رمز موفقیتش همین است.

 

آب قنات سناباد از زیر خانه‌مان می‌گذشت!

بار‌ها در عالم خواب به خانه قدیمی‌مان در محله سعدآباد رفتم. دم در حیاط، درخت آلبالویی کاشته بودیم که فصل بهار شکوفه می‌داد و تبدیل به عروسی سفیدپوش می‌شد. دورتادور حوض گرد وسط حیاط، پاشویه بود. وقتی آب حوض را می‌کشیدیم، مراقب بودیم گربه ماهی‌ها را نبرد.

دیوار‌های حیاط پوشیده از چسبک بودند و کرم‌های چاق و سبز روی آن باعث وحشت ما بود. خال‌های روی بنفشه‌های باغچه هم شبیه چشم و ابروی آدم‌ها بود و انگاری به آدم سلام می‌کرد.
ساختمان خانه‌مان آجری بود با در‌هایی که زلفی داشتند. پنجره‌های چوبی قدیمی خانه، زمستان‌ها باد می‌کرد و به زور باز می‌شد.

تابستان‌ها هم به آنها حصیر می‌آویختیم؛ حصیر‌هایی که برای ما اتاقی خنک و پرسایه به ارمغان می‌آورد. اتاق‌ها تودرتو بودند و ما خواهر‌ها رختخواب‌هایمان را به‌ترتیب در اتاق نشیمن می‌انداختیم. گربه‌ای داشتیم که همیشه در رختخواب خواهر سومم می‌خوابید.

اتاق‌هایمان قالی‌های لاکی‌رنگ داشت و زمستان‌ها با بخاری نفتی گرم می‌شد. مهمان‌خانه همیشه سرد و نسر بود و وقتی پا روی فرش آن می‌گذاشتیم سرما به کف پایمان نفوذ می‌کرد.

آب قنات سناباد از زیر خانه‌مان می‌گذشت! انگار رودی آرام زیر خانه داشتیم. برای رسیدن به قنات اول باید از هشت‌پله پایین می‌رفتی تا به آشپزخانه برسی و باز از ۲۰ پله دیگر پایین بروی تا به آب قنات برسی.

 
آن زمان خیابان‌ها آرام بود و کم‌جمعیت. قدم‌زدن در پیاده‌رو‌های خیابان کوهسنگی، باغی مصفا را برایمان تصویر می‌کرد. سر شاخه‌های درختان دوطرف بولوار ملک‌آباد به هم می‌رسید و سقف سبزی می‌ساخت که به آن دالان بهشت می‌گفتند.

عصر‌ها به باغ ملی می‌رفتیم و روی نیمکت‌های آن می‌نشستیم. بعد به کافه لاله‌زار می‌رفتیم. پرده درست‌شده از مهره‌های رنگی را کنار می‌زدیم و با قاشق‌هایی که در آب جوش گذاشته بودند، بستنی می‌خوردیم.  


 * این گزارش ۲ شهریور ۹۲ در شماره ۶۸ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است. 

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44