آریانا راستگو- قرار بود گفتگویمان حالوهوایی دخترانه داشته باشد، اما سایه فوت دو برادر جوان بر زندگی لیلا، جَوی خواهرانه به مصاحبه بخشید. شاید بیحکمت هم نبود؛ چراکه به عقیده لیلا، تاکنون کمتر به نقش خواهرانه حضرت معصومه (س) توجه شده و شاید این گفتگو بهانهای شود برای باز شدن این باب.
او میگوید نمیدانم چرا مرسوم است وقتی میخواهیم از شهدا بشنویم، سراغ مادر، همسر و فرزندانشان میرویم و کمتر به خواهرانشان توجه میکنیم، درصورتیکه مهر و عاطفه خواهر و برادر وصفناشدنی است. با ما همراه شوید و وصف زندگی داستاننویسی را بخوانید که به عشق برادر، دست به قلم برد و از قلمزنی درباره مرگ، به شهادت رسید.
لیلا اکنون بزرگترین فرزند خانواده پارسافر است. او دو خواهر و یک برادر کوچکتر از خود دارد، اما جای خالی برادرش را به خوبی احساس میکند. داغی که تنها با نوشتن آرام شد.
«انشای خوبی نداشتم. کلاس چهارم و پنجم بیشتر انشاهایم را مادرم مینوشت، حتی هنگام انتخابرشته دبیرستان هم رشته تجربی را برگزیدم، اما وقتی برادرم فوت کرد، هیچچیز جز نوشتن نتوانست مرا آرام کند. ۱۳ اسفند سال ۸۷ وبلاگی درست کردم و دلنوشتههایی برای برادرم نوشتم. قواعد زبان فارسی را نمیدانستم. فقط، چون برای برادرم مینوشتم، سعی میکردم کمکاری نداشته باشد.
فکر میکنم به همین دلیل ناخودآگاه قواعد را رعایت میکردم. کمکم مخاطبانی پیدا کردم که از شعرهایم تعریف میکردند، اما خیلی اهمیت نمیدادم؛ چون تنها مخاطب من، برادرم بود. تا اینکه یکی از روزنامهنگاران مطرح خراسانی به وبلاگم آمد و گفت مطالبی که مینویسم، شعر سپید است و میتوانم آینده روشنی در عرصه نوشتن داشته باشم. تشویقهای مستمر او و دیگر مخاطبان مرا وارد وادی نوشتن کرد.»
لیلا دلنوشتههایی برای برادر مینویسد و خوشحال است که یاد او را زنده نگاه داشته، اما در سال ۸۹ بهناگاه نوشتن را قطع میکند؛ «شب جمعه بود. مادرم داشت از تلویزیون پخش زنده حرم را نگاه میکرد. گفتم فردا صبح برویم حرم. مادرم خیلی تعجب کرد.
آخر من خیلی وقت بود که بیبهانه حرم نرفته بودم. دلگیری بچگانهای از امامرضا (ع) داشتم. میگفتم چرا شفاعت شما شامل حال ما نمیشود؟ وقتی به مادر گفتم برویم حرم، بهشدت استقبال کرد. صبح با پدر و مادر رفتیم حرم و از آنجا هم رفتیم سر خاک دایی شهیدم. کمی با او صحبت کردم و آرام شدم.
بعد از آن، نوشتن را قطع کردم. نمیدانستم هدفم از نوشتن چیست؟ آیا فقط میخواهم از مرگ بنویسم یا وظیفه بزرگتری دارم؟ به همینخاطر شروع کردم به خواندن. در اینترنت بهدنبال شاعران مطرح میگشتم و کتابهایشان را میخریدم.
شمس لنگرودی، قیصر، مصدق، نیما و... مثل تشنهای بودم که تازه به آب رسیده. هربار میرفتم کتابفروشی، حدود ۲۰۰ هزار تومان کتاب میخریدم. مادرم میگفت کتابهای قبلی را خواندی که اینها را خریدی؟ میگفتم اینها باید باشد و من هر وقت احساس نیاز کنم، بهسراغشان میروم. بعد وارد وادی نثر شدم. ارمیا، کلیدر، کافهپیانو و. از جمله داستانهایی بود که خواندم.»
آشتی دوباره با امامرضا (ع) و حرم رفتنهای هفتگی، درهای جدیدی را پیش روی لیلا میگشاید؛ «یک روز به صورت اتفاقی یکی از دوستان قدیمیام را دیدم و او به من پیشنهاد داد که خادم حرم شوم. گفتم من مجردم و نمیتوانم خادم شوم. گفت اتفاقا اینبار مجردها را هم میپذیرند.
نیمه اسفند سال ۹۰ بود که برای خدمت ثبتنام کردم و منتظر تماس بودم. سالتحویل سال ۹۱ برای اولینبار به حرم حضرت معصومه (س) مشرف شدم و همانجا از ایشان خواستم به من توفیق انس بیشتر با خودشان را عنایت کنند. اردیبهشت ۹۱ بود که معجزه اتفاق افتاد و از حرم با من تماس گرفتند.
در مصاحبه، درباره انگیزهام از خدمت در حرم امامرضا (ع) پرسیدند و من در پاسخ گفتم، چون خواهر ایشان را خیلی دوست دارم، میخواهم خدمت کنم. خانمی که مصاحبه میکرد، خیلی تعجب کرد، شاید، چون توقع داشت بگویم به عشق خدمت به امام رضا (ع) میخواهم خادم شوم. به هرحال خوشبختانه از آن مصاحبه سربلند بیرون آمدم و از تیرماه همان سال، خدمت در حرم را آغاز کردم.»
لیلا با نوشتن متنی بهمناسبت سالگرد دایی شهیدش، دوباره دست به قلم میبرد و همین امر او را وارد وادی دفاع مقدس میکند و با مفهوم عظیم شهادت آشنا؛ «شهید ابوالفضل سیرجانی، دایی من است که در سال ۶۷ شهید شد.
از آنجایی که من نوه بزرگ خانواده هستم و خاطرات زیادی از داییام دارم، تصمیم گرفتم بهمناسبت سالگرد شهادت ایشان، متنی برایشان بنویسم. وقتی این پست را گذاشتم، مخاطبانی که در این سالها پیدا کرده بودم، بهشدت استقبال کردند.
گذاشتن پستی درباره شهادت، سبب شد آنها امیدوار شوند که مفهوم شهادت بتواند معنای مرگ را برای من تغییر دهد. برخی مخاطبان پرسیدند چرا برای شهدا بیشتر نمینویسی؟ حتی برخی مخاطبان که میدانستند من ساکن مشهد هستم، پای پستی که برای داییام گذاشته بودم، مینوشتند برایمان دعا کن شهید شویم، اما من جبهه میگرفتم و میگفتم ما برای زندگی خلق شدهایم.
میگفتم ایران نیاز به بچههای مذهبی تحصیلکردهای، چون شما دارد، چرا آرزوی مرگ میکنید؟ حتی دعاهایی که برای زنده ماندن برادرم در بیمارستان کرده بودیم، باعث شد به آنها بگویم این همه بیمار روی تخت بیمارستان، برای یک ثانیه بیشتر زنده ماندن دعا میکنند؛ آنوقت شما برای مردن دعا میکنید؟
من آن زمان تفاوت زیادی بین مرگ و شهادت قائل نبودم. طلب شهادت را طلب مرگ میدانستم و این حرفها را شعار. درنهایت گفتم نوشتن از شهدا لیاقت میخواهد. یکی پاسخ داد چرا لیاقتش را کسب نمیکنی؟
این جواب، قانعکننده بود و باعث شد بیشتر به دایی فکر کنم؛ اگر الان زنده بود، چهکار میکرد؟
من آن زمان بیست وششساله بودم. با خودم فکر کردم دایی که در زمان شهادت هجدهساله بوده، چطور در آن سن کم به این درک والا از شهادت رسیده است و من هنوز در بیستششسالگی نتوانستهام به این درک برسم؟
همزمان با این ماجرا، رویداد دیگری رخ داد. یکبار که مادرم سرخاک دایی رفته بود، با دو دختر دانشجوی شهرستانی که سر مزار دایی نشسته بودند، آشنا شده بود. آنها با دیدن مادرم گفته بودند ما دوسال است که در مشهد دانشجوییم و خیلی دوست داشتیم خانواه این شهید را ببینیم، اما کسی را ندیدیم.
آنها از حاجتهایی که از داییام گرفته بودند، گفتند و درنهایت برای آشنایی بیشتر با دایی شهیدم، شماره من را از مادرم گرفته بودند. وقتی با آنها به گفتگو نشستم، از من پرسیدند شما چقدر با داییتان انس دارید؟ من پاسخی نداشتم.
آخر در این مدت آنقدر در ماتم برادرم غرق شده بودم که دایی را فراموش کرده بودم. خیلی شرمنده شدم، دو غریبه از شهرستان آمده بودند و با دایی من بیشتر از من ارتباط داشتند. این دخترها میگفتند همه دانشجوها در خوابگاه ما دوست پسر داشتند و ما تصمیم گرفتیم بیاییم و با یک شهید دوست شویم.
یکی از آنها که با دایی من دوست شده بود، میگفت به حرم آمدم و چشمم را بستم و گفتم میخواهم با یک شهید هجدهساله به نام ابوالفضل دوست شوم که در شلمچه شهید شده باشد. چشمانم را که باز کردم، دیدم سر مزار شهید ابوالفضل سیرجانی هستم.
از همان زمان با ایشان رابطه برقرار کردم و این شهید شد پشتوانه ما در این شهر. دخترها رفتند و از آن به بعد من شدم همدم دایی. بعد از آن بیشتر وارد فضای شهادت شدم. مفهوم شهادت باعث شد دوباره دستبهقلم شوم. کمکم به چنان درک عمیقی از شهادت رسیده بودم که خودم هم آرزوی شهادت میکردم.»
«گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.۱۳۷۶/۲/۱۷»؛ «در قبال شهدا، همه موظفیم. نه اینکه بعضی وظیفه دارند و بعضی ندارند.۱۳۷۶/۲/۱۷»
من آدم پرحوصلهای نیستم و دوست دارم در کوتاهترین عبارات، منظورم را بیان کنم
این دو جمله لیلا را در عزمی که جزم کرده است، راسختر و او را به نویسنده سیره شهدا در قالب داستان کوتاه مبدل میکند؛ «سال گذشته یادداشتی خواندم از صحبتهای رهبر در جمع خانواده شهدا که دو نکتهاش برایم تلنگر بود و باورم را درباره کاری که در پیش گرفتم، عمیقتر کرد.
دیدم هرکس در این راه ابزاری دارد؛ یکی به گروه تفحص میپیوندد و پیکر شهدای مفقود را مییابد. یکی مستندسازی میکند و دیگری میشود طراح پوستر. یکی هم جشنواره عمار راه میاندازد. من هم قلم برداشتم. انشاءا... که خدا و شهدا بپذیرند و اجازه دهند در این راه بمانم. بهنظر من شهدا دردسترسترین و عملیترین الگوهای سبک زندگی ایرانیاسلامی را ارائه دادند.»
لیلا پارسافر، لیسانس کتابداریاش را از دانشگاه فردوسی و فوقلیسانس جامعهشناسیاش را از دانشگاه پیام نور گرفته است. او در حال حاضر با نشریه آستان قدس، ضمیمه فرهنگی همشهری به نام همشهری ۲ و شهرآرامحله همکاری میکند و علاوه بر آن، ویراستاری سخنرانیهای حاجاحمد پناهیان را برعهده دارد.
او در سال ۹۳ با شرکت در پنجمین جشنواره داستان کوتاه پایداری برگزیده میشودو لوح تقدیر دریافت میکند. لیلا که از سال ۸۱ ساکن محله جاهدشهر شده، حس نوشتن برای هممحلهایهایش در شهرآرامحله را زیبا توصیف میکند و میگوید: «احساس خوبی است که بدانی برای هممحلهایهایی که میشناسیشان، داری مینویسی؛ به همین دلیل بیشتر از هرکاری، از نوشتن برای شهرآرامحله لذت میبرم و به محض چاپ، آن را از اینترنت میخوانم.»
مینیمال یا داستانک، سبک نوشتاری لیلا پارسافر است. او میگوید: «من آدم پرحوصلهای نیستم و دوست دارم در کوتاهترین عبارات، منظورم را بیان کنم. در زندگی روزمره هم همینطور هستم؛ به همین دلیل سبک مینیمال و داستان کوتاه را برگزیدم.
تأکید زیادی هم روی این سبک دارم؛ چراکه معتقدم سبک نوشتن مطالبِ مربوط به شهدا یکدست شده و بیشتر حالت سرگذشتنامهای و خاطرهگویی پیدا کرده که معمولا طولانی است، بنابراین باید برای آدمهای کمحوصلهای شبیه من، چنین سبکهایی را رواج داد؛ البته ناشران بهدلیل سودآوری داستان بلند نسبتبه داستانک، خیلی با این قضیه کنار نمیآیند.
در حال حاضر در حوزه دفاع مقدس جز کتاب «خردل، خر است» اثر «مهدی نورمحمدزاده» که قرار است انتشارات روایت فتح منتشر کند، اثری ندیدهام، اما من به خدا و شهدا خوشبینم.»
- دوست داری از مادرت چه چیزی را یاد بگیری؟
مادرم خیلی اجتماعی است و در فعالیتهای جمعی شرکت میکند. تابهحال تشییع جنازه یا راهپیمایی نبوده که او شرکت نکرده باشد، اما من متأسفانه بیشتر درونگرا هستم و خیلی در فعالیتهای جمعی شرکت نمیکنم که سعی میکنم این را از مادرم یاد بگیرم.
- چه چیزی در آینده میخواهی به دخترت یاد بدهی؟
این روزها فاصله بین دخترها و مادرها زیاد شده است؛ مثلا مادرانی را میبینیم که مذهبیاند، اما متأسفانه دخترانی بدحجاب دارند. من و مادرم اختلاف سلیقه داریم، ولی بنیاد اعتقادیمان یکی است. به همین خاطر دوست دارم اگر انشاءا... خدا دختری به من داد، به او بیاموزم که به جای ظاهر به درونش اتکا داشته باشد.
- دختر خوب چه دختری است؟
دختر خوب، دختری است که همانقدر که وقت صرف زیبایی ظاهریاش میکند، به زیباییهای درونی هم توجه کند؛ چراکه درنهایت درون ما معیار است. اینطور نباشد که در آخرت بگوییم روزی سهساعت پای آینه بودیم و مشغول پاساژگردی.
قصه تو «راست» بود
مرا چه به قصه نوشتن؟
وقتی تمام «یکی بود»های من «نبود» شدهاند
و دقیقا اوج داستان، قهرمان من باید بمیرد
راستی مگر آخر قصههای کودکیهای ما کلاغ نداشت؟
پس این جغد، لابهلای نوشتههای من چه میکند؟
حضرت خورشید!
شنیدهام هرکه مهمانت شود، مهمانش میشوی
خانه دلم محقر است
آفتابگیر هم نیست
تارهای تردید همه پنجرههایش را گرفته
باغچه دعا شورهزار شده
اگر هم بارانی بیاید، از جنس نیاز است
شمعدانی کنار حوض توکل، مصنوعی است
اینجا تسبیحهای توسل زودبهزود گم میشوند
و اشتیاقی به صاف کردن چروکهای چادرنماز نیست
سجاده سبز نیایش هم اسیر بیحوصلگیها شده
راستی انگور هم نداریم
بیا!
آقا!
دستهای زمخت پیرزن روستایی، صورتم را نوازش میکند. مَحرم اسرار دختری گریان میشوم. خانمی با بغض میخواهد برای شفای مریضش دعا کنم. زائری که برای آخرین دیدار آمده است، قول میگیرد فراموشش نکنم. اینجور وقتها غیرممکن است از یاد ببرم این آبرو از حُرمت «چوبپر» حرم شماست.
«شهید برونسی»
حالا، نام پادگان و اسم بولوار است، اما سالها پیش، استادی بود که پشت جبهه، خانه؛ و در میدان جنگ، رزمنده میساخت.
عمیقتر نفس بکشیم
دوست نداشت بوی غذا به خانه همسایهها برسد. رفت توی آشپزخانه و از مادرش قول گرفت وقت آشپزی، پنجرهها را ببندد؛ درست چند روز قبل از آنکه عطر شهادتش، چند محله آنطرفتر را هم پُر کند.
گاهی دیوار هم همراهیاش میکرد
از لحظه تولد تا آخرین روزی که پشت سرش آب ریخته بود، هربار خاطرهای عصای دستش میشد، وقتی در کوچه هم نام با پسر شهیدش، قدم میزد.
شانه میخواهم
گاهی، التیام دلتنگی و تسکین اندوه میشوند، اما «تو» خوب میدانی، لحظههای خستگی و بیقراری نمیتوان به خواب و خاطره و چفیه، تکیه کرد.
عزیزترین!
مهربان روزهای کودکی، صبور شبهای بیطاقتی، سکوت قابها را بشکن. جنگ سالهاست تمام شده. بیا و جای اسلحهات، تنهایی عظیم مرا در آغوش بگیر!
* این گزارش پنج شنبه، ۲۱ مرداد ۹۴ در شماره ۱۱۱ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.