بسیج - صفحه 15

شهید بابارستمی به رستم‌نفت‌رسان معروف بود
همسر شهید باباررستمی می‌گوید: هر روز بعد از اتمام کارش در اداره، برای توزیع نفت به بیرون می‌رفت. خدا شاهد است که وقتی برمی‌گشت، پای شلوارش قندیل بسته بود. بعد می‌آمد و زیر همان کرسی برقی، خودش را گرم می‌کرد.
بزرگ‌شدن در لباس تعزیه‌
سال87 بود. کلاس پنجم. زنگ ادبیات. درسی داشتند که درباره تعزیه‌خوانی مختصر توضیحی می‌داد. از کودکی در روستایشان مراسم تعزیه‌خوانی را دیده بود. عاشق آن بود اما هر بار سمت اعضای این گروه و وسایلشان می‌رفت با این تصور که او بچه است، دورش می‌کردند. این کلاس و درس، آتش آن علاقه را شعله‌ور کرد. به همکلاسی‌اش گفت بیا یک گروه تعزیه تشکیل دهیم. همین ایده، محمد ابراهیمیان را وارد عرصه تازه‌ای کرد و از آن‌زمان که یک گروه تعزیه پنج‌نفری تشکیل داد تا امروز که گروهی 35نفری هستند، هر سال مراسم تعزیه‌خوانی دارند.
جان فدای دیروز، خادم امروز
حاج حسن سعادتمند می‌گوید: ما دو هزار نفر بودیم که قرار بود با قایق برویم. در منطقه عملیاتی وسیع که همه‌اش آب بود. آب‌هایی که عراق در منطقه رها کرده بود و عین باتلاق شده بود. فرمانده اصلی‌مان آقای انجیدنی بود. اسم کوچکش را در خاطر ندارم. اگر زنده است خدا عمرش دهد و اگر فوت شده خدا رحمتش کند. لب مرز که بودیم داشت برای ما صحبت می‌کرد به ما گفت اینجا راه برگشتی نیست. یا در باتلاق غرق می‌شوید یا تیر و ترکش می‌خورید یا اسیر می‌شوید هر کس نمی‌خواهد، برگردد. خوب آگاهمان کرد که این منطقه برگشت ندارد و هر کس می‌ترسد برگردد. هیچ‌کس برنگشت.
2دهه میزبانی در جاده ولایت
نرسیده به انتهای خیابان پیامبر اعظم(ص)23 در سبز رنگ و بزرگی در حاشیه معبر دیده می‌شود. مثل بسیاری از مساجد دیگر زیرزمین مسجد را که سال‌ها قبل در آن نماز می‌خواندند تبدیل به آشپزخانه کرده‌اند. نمای آجری آن ساده است و سر در آن را با چند پرچم رنگی تزیین کرد‌ه‌اند. زمین 1600متری مسجد و مجتمع فرهنگی و اجتماعی حضرت محمد(ص) سال1379 با همت و کمک اهالی و خیران خریداری شده است و با همت ساکنان آجر به آجر بالا رفته و حالا یکی از مساجد فعال در محله امام هادی(ع) است.
خواستگاری ساده بعد از زیارت امامزاده
با خوانده‌شدن خطبه عقد پیوندی جاودان بین این زوج جوان شکل گرفت اما بخش شنیدنی ماجرا این است که محمد در آن روز حتی حاضر نشد از مرخصی استحقاقی‌اش استفاده کند، مبادا کار زمین بماند. محمد رفعتی دراین باره می‌گوید: روز عقدمان، روز شیفتم بود. معمولا روز کاری ما از ساعت هفت صبح امروز تا هفت صبح فرداست و من می‌دانستم روز عقدم باید در محل کارم حاضر باشم. برای همین روز قبل آرایشگاه ساده‌ای رفته بودم. خانواده هم قرار بود کت و شلوارم را با خودشان بیاورند. وقتی برای گرفتن مرخصی ساعتی نزد مافوقم رفتم و گفتم قرار است در مراسم عقدی که در حرم برگزار می‌شود حاضر شوم، باور نمی‌کرد عقد خودم باشد و من سر خدمتم باشم!
زندگی‌، قبل و بعد از آشنایی با خانم اکبری
شایان‌منش که بین بچه‌های بهزیستی به خانم اکبری معروف است، تعریف می‌‎کند: خانم‌های بسیج را به اردوی زیارتی قم و جمکران برده بودم که بچه‌ها زنگ زدند و گریه‌کنان می‌گفتند بهزیستی گفته باید مستقل شویم و این موضوع برای ما سخت است. حق هم داشتند. دختر هجده‌ساله کجا برود و چطور زندگی‌اش را اداره کند. البته آن‌طور نیست که بهزیستی درکل رهایشان کند. حمایت‌هایی دارد اما کافی نیست و این بچه‌ها هم در معرض آسیب‌های زیادی قرار دارند. از فکر و خیال، شب خوابم نمی‌برد و با خودم می‌گفتم این چه قانونی است.
تابستان‌ دختران محله علیمردانی  با کلاس‌های خانم چهارمحالی داغ شد
از دغدغه‌های خانواده‌های محلات کم‌برخوردار، پیدا شدن سر و کله تابستان است و‌ چگونگی پر کردن اوقات‌فراغت تابستان‌های کشدار. هزینه‌‌ گزاف‌ کلاس‌های آموزشی و تفریحی یک سوی ماجراست، تهیه مواد اولیه برای آموزش یا ابزار آموزشی بخش دیگر این داستان. گرهی که اگر قرار به باز شدنش باشد،‌ به دست آدم‌هایی از همین محلات باز می‌شود که درد همسایه‌‌‌ را می‌فهمند‌‌. آدم‌هایی از همین‌ جنس که بی‌هیچ چشم‌داشتی، فقط با هدف رضای خدا و خلق او‌ وارد میدان می‌شوند؛ درست مثل آمنه چهارمحالی.