حضور 78هزار شهید نوجوان در بین شهدای دفاع مقدس آنقدر چشمگیر هست که ما را وادارد لحظهای روی عدد آن درنگ کنیم، شاید که اشتباه کرده باشیم. اما داستان نوجوانان در حماسه هشتساله، داستانی شگفتانگیز است. اعداد و ارقام آنقدر بزرگ است که نمیتوان بههمینراحتی از کنارش عبور کرد و آن را نادیده گرفت. جنگ که مردان خانواده، برادرهای بزرگتر و پسرهای فامیل و همسایه را به جبهه کشاند، مادران را مضطرب کرد و نقش نانآور به آنها داد، روی نوجوانان خانه نمیتوانست بیاثر باشد.
پسرهای کوچک خانه هم که هنوز محاسن به صورتشان ندویده بود، دنبال نقش در این دفاع گسترده بودند. آنها نمیتوانستند بنشینند و نگاه کنند. همین شد که داستانی مکرر در محلهای ثبتنام و اعزام شکل گرفت. اصرارهای اعصابخردکن از نوجوانانی که گاهی حتی به سن تکلیف نرسیده بودند و انکار مسئولانی که نمیتوانستند بپذیرند آنها را به دل خطر بفرستند. درنهایت این اصرار و انکار، اتفاقات تلخ و شیرینی را رقم میزد. نوجوانان زیرکی بودند که تسلیم نمیشدند و راههای مختلفی را امتحان میکردند تا درنهایت خود را به خط مقدم جبهه برسانند.
چرخهای ویلچرش را میتاباند و لبخند به لبش سنجاق شده است. محمد که حالا 20مدال جهانی و 150مدال کشوری را بر سینهاش دیده، آن بیقراری جنگ را با خودش به این روزها آورده است؛ جانبازی که 70درصد از سلامتش را در میدان جنگ جا گذاشت و با همان 30درصد باقیمانده، خیلی از کارها را به ثمر رسانده است. مربی و مدرس قرآن و نویسنده کتاب «شناگر هور»، که این سالها مدالهای شنا را درو کرده است، روزگاری نوجوان پرشوری بوده که هیچچیز مانعش نبوده است.
نوجوانی که وقتی سال61 برای نخستینبار به پادگان میرود، آنقدر قد و قامتش کوچک هست که فرمانده او را از صف بیرون بکشد و بگوید «شما سن و سالتان کم است.» و آنقدر بزرگ نشده است که گریهکردن تا خانه را بد بداند و تا همانجا اشکش سرازیر است. ولی باز هم خسته نمیشود. به خیالش میتواند کاری کند که قیافهاش بزرگتر به نظر بیاید. مدل موهایش را عوض میکند و تلاش میکند با بالابردن موها قدری به قدش بیفزاید.
مقوا کف کفشهایش میگذارد تا با تصورات کودکانهاش، قدش را بلندتر کند. صورتش را هم با زغال سیاه میکند تا جای محاسن نداشتهاش را بگیرد. انگار کارهایش اثرگذار است؛ این بار فرمانده او را از صف بیرون نمیکشد و مهر سال61 به اسلامآباد غرب و پادگان الله اکبر اعزام میشود تا نیمی از جانش را همان جا بگذارد و برگردد.
برداشتی از مصاحبه سمیرا منشادی با محمد محمدی، جانباز 70درصد
آن وقتها رسم بود که بچهها با هم در کوچه بازی میکردند. فوتبال و گلکوچک با توپهای پلاستیکی چندلایه. اوایل دو تا تیم کامل بودند. بعد یکییکی از تیمها کم میشد و اعضای گلکوچک محله سر از جبهه درمیآوردند و خبرش به دیگر بچهها میرسید. کار به جایی میرسید که دیگر بچهها خجالت میکشیدند همدیگر را توی کوچه ببینند. با خودشان فکر میکردند چه چیزی کم از دیگران دارند که آنها باید در جبهه باشند و اینها در کوچه شبیه بچهها دنبال توپ بدوند.
مهدی هم یکی از همان بچهها بود که هر وقت گذرش به کوچه و خیابان میافتاد، میفهمید کدام یکی از آشنایان و رفقایش راهی جبهه شدهاند. هر وقت هم راهی مسجد میشد، میدید افرادی مشغول ثبت نام هستند و میخواهند عازم شوند. دل او هم بالاخره راهی شد و پای جسمش را به این راه کشید. ساکش را بست ولی سنش را نمیتوانست کاری کند. پدرش هم در جبهه بود و مادر دلش نمیخواست پسرش را هم راهی جبهه کند. مهدی اما دل کنده بود و میخواست برود. شناسنامهاش را دستکاری کرد تا سن و سالش بیشتر شود. اما باز هم نمیتوانست راهی شود و میگفتند به سن قانونی نرسیده است.
سال61 بود که صبح زود بدون اینکه حرفی به مادرش بزند، ساک کوچک دستی را برمیدارد و همراه بقیه داوطلبان با اتوبوس به سمت بجنورد حرکت میکند، اما فرمانده پادگان بجنورد به راننده اتوبوس میگوید او را به همان مکانی که سوار کرده است، بازگرداند. مهدی بهاجبار سوار اتوبوس میشود و میبیند یکی دیگر هم بهخاطر سنوسال کمش با چهرهای عصبانی کنار پنجره نشسته است.
شناسنامهاش را دستکاری کرد تا سن و سالش بیشتر شود. اما باز هم نمیتوانست راهی شود و میگفتند به سن قانونی نرسیده است
وقتی در میدان شهر راننده برای بنزین زدن پیاده میشود، مهدی فکری به سرش میزند و همراه با پسر بچه دیگر از ماشین پیاده میشوند و فرار میکنند. خودشان را به پادگان بجنورد میرسانند و در تاریکی شب از سیمهای خاردار رد میشوند و وارد پادگان میشوند.
با طلوع خورشید، نیروها در حیاط پادگان به خط میشوند، مهدی و دوست جدیدش نیز همراه با بقیه در صف میایستند. زمانیکه یکی از نیروهای پادگان افراد را شمارش میکند، حضور آنها لو میرود؛ دوباره تصمیم به بازگرداندن آنها به مشهد گرفته میشود اما شور و شوق مهدی باعث میشود نظر فرمانده به ماندن آنها تغییر پیدا کند و آنها بعد از آموزش راهی جبهه شوند. مهدی کوچک بعدها بیسیمچی شهید کاوه میشود.
برداشتی از مصاحبه نجمه موسویزاده با مهدی اسحاقی، بیسیمچی شهید کاوه
صحنههای کتکخوردن پسرها از دست مادرها و ناله و نفرینشان در زمان جنگ آنقدر رایج بود که به تعداد نوجوانهای هر خانه تکرار میشد. بعدش هم مادرها لابد از دست خودشان شاکی بودند و مینشستند یک گوشه زار میزدند که چرا بچه را کتک زدهاند یا چرا نمیتوانند دلشان را راضی کنند که جگرگوشهشان را بفرستند جلو تیر و تفنگ. آن پسر هم یکی از همان بچهها بود که نتوانسته بود مادرش را راضی کند و یواشکی ساکش را بسته بود و با جعل امضا رضایتنامهای هم دستوپا کرده بود تا راهی جبهه شود.
پسر یکباره غیبش زده بود و مادرش پریشان و مستأصل به دفتر بسیج آمده بود تا رد پسرش را بگیرد. اسم پسر چندباری از بلندگو اعلام شده، ولی کسی پیدایش نشده بود. پسرک لاغر و استخوانی با لباسهای خاکی بسیجی که به تنش زار میزد، آخر سر مجبور شده بود بهسمت دفتر راه بیفتد تا بفهمد چه کارش دارند. آخر دوزاریاش افتاد که مادرش بهدنبالش آمده است. اینجور وقتها بچهها به هر پناهی دست مییازیدند که خودشان را پنهان کنند و از منطقه خطر «برگشت به خانه» دور شوند.
برای پسر اما دیگر کار از کار گذشته بود. زد زیر گریه و به مادرش التماس کرد که بگذارد برود. مادر هم اشک میریخت و التماس میکرد: «پسرجان تو هنوز بچهای. بابات هم رفته جبهه. بگذار او بیاید بعد تو برو.» صحرای محشر بود. گریههای مادر و پسر تمامی نداشت. اصرارهای پسر با لابههای مادر خنثی میشد. هیچکدام هم کوتاه نمیآمدند. آخر سر هم این مادر بود که دلش به رحم آمد و او را در آغوش کشید و راهی جبهه کرد. پسرها اینجور خودشان را به جبهه میرساندند و مادرها اینجور خون به دل میشدند.
برداشتی از مصاحبه فاطمه سیرجانی با عباسعلی برشان، مسئول تعاون بسیج راهآهن