با کتاب میخوابیدم و با کتاب بلند میشدم. بوی کتاب را دوست داشتم. یکی بوی کتاب را دوست دارم و یکی بوی چرم. چون همه دوران کودکیام با چسب و چرم بوده. همیشه عروسکهای چینی یا کارهای چرمی درست میکردیم تا اینکه پدرم وارد کار پرورش پرنده شد و گفت دیگر نمیخواهد پشت من باشید. این اواخر که داشت پیشرفت میکرد، درگیر مریضی شد و آخر هم از سرطان کبد مرد. دکترها گفتند به خاطر اینکه مدت زیادی در محیط آلوده به میکروب بوده مریض شده است.
با واسطه کتاب م را برای مقام معظم رهبری فرستادم و ایشان هم لطف کردند و برای تشویقم انگشترشان را برایم ارسال کردند. باز هم از طریق واسطه عقایدم را برایشان گفتم و رهبر انقلاب فرمودند که به آینده شما امیدوارم و راهتان را ادامه بدهید. در همین چند جمله کوتاه آنچنان آرامش و وقاری وجود داشت که به کارم و هدفی که دارم دلگرم شدم.
بزرگمهر عماد حقی متولد سال 1388 است. از دو ماهگی که نابینایی او اثبات میشود، مادر ارادهاش را محکمتر از قبل میکند تا فرزندش را طوری بار بیاورد که با پشتکار، موانع را از سر راهش بردارد. اکنون بزرگمهر 12سال دارد و فراتر از آنچه مادرش تصور میکرده پیش رفته است. رتبه اول مسابقات استانی پوستر در آموزش و پرورش را کسب کرده و علاوه بر آن با تسلط به برنامهنویسی bgt توانسته بازیهای صوتی جذابی بنویسد. او همچنین تا حد زیادی به زبان انگلیسی مسلط است.
طبق گفته اهالی، سیل دهههای گذشته سیستان و بلوچستان منجر به مهاجرت عشایر و دامداران آنجا به روستایی در نزدیکی مشهد شده است. اهالی این روستا وضع مالی خوبی ندارند اما در رشته سوزندوزی هنرمند هستند. محمود مدرس تربتی و منیره سلیمآرونی زن و شوهر خیری هستند که کارگاهی در روستا اجاره کردند، پارچه و نخ برای خانمهای روستا تهیه میکنند و کار را پس از دوخت از آنها میخرند. برند پارچههای سوزن دوزی بانوان این روستا "پبرادوچ" است.
برای اینکه به حال طبیعت کمک کنم، کمتر گوشت قرمز مصرف میکنم، کمتر با هواپیما به مسافرت میروم، درخت و گل زیاد میکارم، آب کمتری مصرف میکنم، هر بار که به طبیعت میروم علاوه بر اینکه از مناظر زیبا استفاده میکنم آشغالهای رهاشده در طبیعت را هم جمعآوری میکنم، سخنرانی، کلاسهای آموزشی و... اینها بخشی از کارهایی است که برای بهتر شدن حال زمین انجام میدهم.
در تمام بازیهای دوران کودکی نقش معلم را داشتم و آرزویم این بود که معلم بشوم. آنقدر تلاش کردم تا به این آرزویم رسیدم. ما نابینایان برای اینکه بتوانیم موفق شویم زحمت میکشیم، خیلی بیشتر از افراد معمولی. ما هم مانند سایر افراد جامعه هستیم و نباید شهروندان فرقی بین ما و خودشان قائل باشند.
علیاکبر عذرایی از نوجوانان دهه50 خیابان علیمردانی است که در هفدهسالگی لباس رزم پوشید و عزم جبهه کرد. قرارش با مادر برای بازگشت ششماهه بود، اما این جریان بیش از 60ماه به طول انجامید. عذرایی حتی سالها بعد امضای قطعنامه و پایان جنگ، یعنی تا سال70 در کردستان ماند و 4سال بعد، با آرام گرفتن منطقه غرب و شمالغرب، به شهر و خانهاش برگشت، درحالیکه با زمانی که قصد رفتن داشت، کلی فرق کرده بود.






