جیره غذایی ما یکسان بود، یعنی اگر به ما یک عدد تن ماهی با یک نان میدادند، اسیران عراقی هم همین غذا را میخوردند، از تشنگی اسیران عراقی خبری نبود، اگر بیسواد بودند، به آنها سواد میآموختند، اگر شیعه بودند به زیارت بقاع متبرکه اهل تشیع مشرف میشدند. درحقیقت فرماندهان ایرانی بیشتر سعی میکردند اسیران عراقی را از کردهشان متنبه و پشیمان کنند. بعضی از آنها به قدری نادم و پشیمان بودند که زار زار گریه میکردند و فریاد «دخیل یا خمینی» سر میدادند. این بخشی از روایت مسعود وارسته از سالهای دفاع مقدس است.
محمد حنیفپور، استاد فلسفه، روانشناس و پژوهشگر مسائل اجتماعی ساکن محله جاهدشهر است. او بیش از 3دهه سابقه تدرس روانشناسی مدرن در مراکز آموزش عالی کشور را دارد و تاکنون 4کتاب و 22 مقاله بینالمللی را در زمینه فلسفه اسلامی به رشته تحریر درآورده است. او در مقاطعی عهدهدار سمتهایی همچون بخشدار داورزن، معاون فرماندار تربت جام و درگز و معاون مدیرکل امور اجتماعی، انتخابات و تقسیمات کشوری استانداری خراسان بوده و تاسیس 10 شهرستان جدید، برگزاری بزرگترین جشنواره توانمندیهای شهرستانهای خراسان و راهاندازی و تأسیس ۳۰۰ تشکل غیردولتی و سمنها از جمله خدمات محمد حنیفپور در ارگانهای دولتی است.
من هر روز یک زیرانداز و کمی خوراکی و اسباببازی برمیداشتم و همراه نجمه و مجتبی که هنوز خیلی کوچک بودند، به بیمارستان میرفتم. به حاجآقا کمک میکردم راه برود و حین راه رفتن باید به سینهاش میزدم تا لختههای خونِ داخل ریه از طریق سرفه از دهانشان بیرون بیاید. از صبح تا غروب با دوتا بچه داخل بیمارستان بودیم.این بخشی از روایت همسر صادق هدایتینیا درباره روزهای مجروحیت این جانباز جنگ تحمیلی است.
180خانواده که همسرانشان جانباز جسمی و حرکتی بیش از 70درصد بودهاند در این برنامه شرکت کردهاند و هدف تجلیل از همسران این جانباز ان بوده که به معنای واقعی کلمه پرستارند و کمتر زحماتشان دیده میشود.
«بعد از گذشت ۳۰ سال، بسیاری از خاطرات از ذهن آدم پاک میشود، اما بسیاری نیز با پوست و گوشت چنان حس شدهاند که اگر سالیان سال هم بگذرد، روزها و شبها میتوانی با این خاطرات زندگی کنی!» اینها نخستین حرفهایی است که حسین ظریف به زبان میآورد. او که از نیروهای آتشبار ۸۹۷ پدافند هوایی بوده است از روزهای سخت جنگ در کردستان میگوید.
سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چه شده؟ چرا غذا نمیخوری؟
گفت: دارم خودم را تنبیه میکنم. گفتم: مگر چهکار کردی که خودت را تنبیه میکنی؟
گفت: یادت است آن روزی که بچههای تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند؛ وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبهها را مگر چه کسی میبیند؟ آدمهایی مثل خودت. ولی بااینحال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما میدانی که سالهاست درمقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که میخواهی زندگی میکنی و هیچوقت هم خودت را جمعوجور نکردهای؟ این فکر مرا اذیت میکند که چرا بندههای خدا را به خدا ترجیح دادم؛ بنابراین خودم را تنبیه میکنم.
حسین در اوایل جنگ سوریه با داعش، برای اعزام به سوریه در لشکر فاطمیون ثبتنام کرد. ما در جریان رفتن حسین به سوریه نبودیم، یک روز با من تماس گرفت و گفت: من نذری دارم و باید ادا کنم، حلالم کنید. از او پرسیدم چه نذری داری؟ او گفت: میخواهم برای دفاع از حرم بیبی زینب(س) و حضرت رقیه(س) به سوریه بروم. همانجا خشکم زد، به او گفتم بگذار علی و مهدی(برادرانش) برگردند بعد تو برو، اما کار از کار گذشته بود؛ او از سوریه تماس گرفته بود فقط یک جمله گفت و تلفن را قطع کرد: نگران من نباشید، وقتی که برگردم به پابوستان میآیم. این روایت مادر شهید مدافع حرم درباره رفتن فرزندش به سوریه است.