از تکاوران بازنشسته نیروی دریایی ارتش است که در طول 8سال دفاع مقدس در نوک پیکان نبردها قرار داشته است. در نوجوانی عاشق تیپ و استایل نیروهای دریایی ارتش شد و به استخدام این ارگان درآمد. فکر میکرد قرار است سوار کشتیهای قارهپیمای غولپیکر شود، لباسهای ملوانی بپوشد و کل دنیا را سیاحت کند، اما دیدن جنگ و جنگیدن نصیبش شد. علیرضا دیبا ناوسران بازنشسته نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی، مثل بیشتر نظامیها مرتب لباس پوشیده است، صاف راه میرود و شمرده حرف میزند. میگوید این فقط ظاهر است و از درون با بیماریهای زیادی دست به گریبان است. کارت جانباز ی 25درصدی ارتش و 15درصدی بنیاد جانباز ان را نشانم میدهد و میگوید در طول جنگ جراحتهای زیادی داشته است که اصلا فرصت پیگرفتن آنها را نداشته است.
روایتهای مردانه بسیاری از جنگ شنیدهایم و اتفاقاتی را که برایمان روایت میکنند تصور میکنیم. این در حالی است که تجربههای زنانه از جبهه و جنگ هم کم نداریم. یکی از این تجربههای زنانه به بانوان پرستاری تعلق دارد که تلخی روزهای سخت هنوز زیر زبانشان است. یکی از این افراد، معصومه رضاپور است که -بیشوکم - از اوایل انقلاب در بیمارستان امدادی مشهد فعالیت داشته است و 6 ماه و 6 روز نیز در دزفول و زیر سقف آسمانی که گلوله و خمپاره مدام آن را شکاف میدادند به مجروحان جنگی خدمت میکند.
پس از سه ماه حضور در جبهه، 64/۱/18 ساعت ۵ بعدازظهر در جزیره مجنون بمب شیمیایی زدند. دود غلیظ و بوی نامطبوع همه جا را فراگرفته بود؛ به زحمت سرم را بالا آوردم؛ صحنههای دردناک و فراموشنشدنی را دیدم. سربازی در یک متری لاشه بمب، مغز سرش و محتویات شکمش بیرون ریخته بود. دیگر توان راهرفتن نداشتم. من در دومتری بمب بودم. گاز شیمیایی تأثیرش را گذاشته بود.
دکترسیدعلی جوادی، مؤسس اولین درمانگاه طب سنتی در استان است. سیدعلی نوجوان، 15سالش تمام نشده بود که با دست بردن در کپی شناسنامه راهی جبهههای غرب شد و بعد از 26ماه، بهعنوان مجروحی بازمانده از عملیات کربلای4 برگشت. او برگشت تا با یاد رؤیای کودکی، دوباره پشت میز و نیمکت درس و دانشگاه بنشیند
خاطرات مهمترین عناصر این خانه هستند. خاطراتی که یاد 2عزیز را در دل ساکنان آن زنده نگه میدارند. این را میشود از یادگاریهایی که در گوشه و کنار خانه قرار دارند فهمید. اما بیشتر از هر چیز دیگری قاب عکسهای 2شهید روی در و دیوار خانه به چشم میخورند. انگار تصویرشان از ازل روی این دیوارها بوده و حالا توی تن و روح خانه ریشه دوانده است. ربابه خانم خواهر یکی از 2شهید این خانه است. ذهنش یک انبار مهمات پر از خاطرات است. کافی است نام سید احمد و اسماعیل را بشنود، پرت میشود به روزهای دور و همه چیز را واو به واو تعریف میکند. انگار که همین دیروز اتفاق افتاده باشند. از 2شهید خانه برایمان میگوید، اینکه مادربزرگ، مادر، پسرخالهها و دخترخالهها همگی توی یک خانه کنار هم زندگی میکردند و همگی مثل خواهر و برادر بودند.
حمید و دوست نوجوانش، علی رحمت، مدتها روی طرح مین نوری تحقیق کرده بودند. انواع مینهای تیایکس. ۵۰، پومز، والمرا، ضدخودرو و... را بهخوبی میشناختند و به مکانیسم پیچیده آنها آشنا بودند. دانش فنی و تجربیات قبلی باعث شده بود که این دو نوجوان، طرح مبتکرانهای را پیریزی کنند. مکانیسم عمل مین نوری با سیستم فتوسل بود. حمید و علی به روشن و خاموششدن خودکار چراغهای برق شهری همزمان با تاریک و روشنشدن آسمان دقت کرده بودند. پس درباره فتوسل تحقیق و طرحی تهیه کردند که این مدار را شبیهسازی و فعال کنند، آنهم به اندازهای کوچک که بتوانند آن را در یک مین جاسازی کنند. طرح بینظیری بود؛ میشد این سنسور مینیاتوری را روی هر نوع مینی سوار و آن را به یک مین الکترونیکی تبدیل کرد که قابل خنثیشدن نیست؛ چون به محض کناررفتن خاک و رسیدن نور به سنسور الکترونیکی، منفجر میشد.
سیدرضا فرخنده برای رفتن به جبهه سناریوها نوشت و فیلمها بازی کرد. از تظاهر و تهدید به خودکشی گرفته، تا دست بردن در شناسنامهای که از برادر مرحومش به او به ارث رسیده بود. از گذاشتن تکه چوب و ابری در پوتین برای چند سانت بلندتر شدن، تا ضجهزدن و معرکه برپا کردن و دست آخر از پنجره قطار دزدانه بالا رفتن. اما در لحظه ورود به کامیاران با دیدن پیکر 3سپاهی بیسر، غش کرد و از همان لحظه به دنبال راهی برای فرار گشت. بالاخره هم با برگه بهداری به جای رفتن به بیمارستان کرمانشاه از مشهد سردرآورد. اینبار بازگشتش به اجبار برادر و پدر اتفاق افتاد، اما بعد از دومین اعزام، جبهه برای او دانشگاه شد و او مرد کوچک جنگ. 8سال بعد جنگ تمام شد؛ اما او باز هم در جبهه ماند.






