جانباز

جانبازان اعصاب و روانی که هنوز از جنگ برنگشته‌اند
محمد هفته‌ای چند تا موشک چوبی می‌سازد. رادیو جیبی، سوژه اصلی نقاشی‌های علی جان است، همان تنها مونس و همدم او در سال‌های سخت اسارت. موشک‌ها و خمپاره‌ها هم پایه ثابت خواب‌های اکبر هستند.
روایت این فتح کهنه نمی‌شود
سردار اکبر نجاتی از همان روزهای نخست جنگ به جبهه رفته و با آنکه پای راستش را از دست داده، تا آخر کارزار، لحظه‌ای سنگر را خالی نکرده است. این روایت از لحظه‌ بعد از فتح خرمشهر است که سردار وارد شهر شده است. آن‌قدر از دیدن شهر یا به قول خودش آن «ویرانه‌» شوکه شده بودند که تا ساعت‌ها در گوشه و کنار می‌گشتند و به حال شهری که روزی عروس شهرهای ایران بود افسوس می‌خوردند.
از تپه‌های کردستان تا دشت‌های خراسان
«علی حسنی قرقی» یکی از دلاور مردان محله قرقی است. او سال 1366 عازم جبهه می‌شود و در برابر کومله‌ها سینه سپر می‌کند تا امنیت به شهر و روستاهای کردستان بازگردد. در عملیاتی کومله‌ها به سمتش شلیک می‌کنند و تیر درست از دهانش وارد و از گردنش خارج می‌شود و به طرز معجزه آسایی زنده می‌ماند.
مدافع فوتبالیست!
محمدحیاتی فوتبالیست و مربی جوان محله مهرآباد است. او 42 سال سن دارد و در خانواده ده نفره‌ای بزرگ شده است. از بین اعضای خانواده فقط محمد به سمت ورزش و آن هم فوتبال را انتخاب می کند. حیاتی با بازیکنان سرشناش تیم ملی هم بازی بوده است و حالا با کوله باری از تجربه دغدغه کشف استعدادهای بچه های حاشیه شهر را دارد. او چند مرتبه هم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شده که در این بین یکبار موج انفجار شنوایی گوش سمت راستش را گرفته و یکبار دیگر هم شیمایی شده است.
نان‌آور شیرین
چون در دوران کودکی با شیرینی‌های محلی همچون سمنو و حلوای محلی آشنایی داشتم، به فکر تهیه سمنو و حلوای محلی افتادم. این کار را در خانه می‌توانستم انجام بدهم و هزینه چندانی هم نداشت، اما چون سال‌ها بود که سمنو نپخته بودم، طرز تهیه سمنو و حلوای محلی را فراموش کرده بودم. به یکی از آشنایان زنگ زدم و طرز تهیه حلوا و سمنو را پرسیدم، بعد از آن مقداری گندم تهیه و در گوشه‌ای از خانه گذاشتم تا جوانه بزند، اما جوانه‌های گندم، سیاه و خراب شدند، بعد از چندین بار تکرار و خراب شدن سمنوها دیگر واقعا ناامید شده بودم، حتی دفعه آخر همه جوانه‌ها را به کف آشپزخانه ریخته و با ناراحتی از خانه بیرون آمدم.
عزیمت خانوادگی
روزِ دوشنبه بود که جنگ آمد. دوشنبه‌شبی که کریم و بچه‌هایش در خانه شام می‌خوردند و هیچ نمی‌دانستند که خانه‌شان با این جنگ چه روزهایی را به چشم خواهد دید. 3ماه بعد از همان دوشنبه بود که یکی از پسرها غزل خداحافظی خواند و رفت به دل جنگ. 6ماه بعد از آن خود کریم با زن و بچه‌ها خداحافظی کرد و رفت و مدتی بعد از آن هم پسر دیگر کریم راهی جبهه شد. 6سال از همان دوشنبه که گذشت، وقتی مادر سفره شام پهن کرد، دیگر هیچ‌کدام از آن‌ها نبودند تا حلقه‌وار کنار هم بنشینند و تنها قاب عکس‌هایشان بود که نام شهید داشت.
جا مانده از «راوی»
شب عقدمان لباس‌ها و چکمه‌های جبهه‌اش را با خودش آورد. فردایش، سفره عقدمان هنوز پهن بود که بدرقه‌اش کردیم و رفت جبهه. یعنی ما فقط یک شب همدیگر را دیدیم و بعد او رفت. اتفاقا آن بار مأموریتش خیلی هم طولانی شد. 2ماه طول کشید. آن موقع هم که تلفن نبود. از طریق نامه با هم ارتباط برقرار می‌کردیم. من فقط یک عکس ازش داشتم. گاهی عکس را برمی‌داشتم و نگاه می‌کردم که ببینم شوهرم چه شکلی بود! او هم همین کار را می‌کرد.