ساختمان مقر اطلاعات و عملیات، حلقه وصل بچههای هیئت انصارالمهدی و بچههای جنگ است. این ساختمان که در خیابان امامرضا(ع) 40 است، خودش روایت جدایی دارد؛ اما امروز به سراغ کسی رفتهایم که این ساختمان را با یاد روزهای جنگ در اختیار بچههای رزمنده سابق گذاشته است.
او که جبهه، جنگ و آدمهای وارسته را دیده است حالا به مرام همانها زندگی را میگذراند تا وقتی از او میپرسیم اگر جنگ شود چهکار میکنی؟ بیتعلل بگوید: «مشتاقتر میروم.» نمیدانم کدامیک از انگیزههایش قویتر است تا او بخواهد یک ساختمان میلیاردی را به چنین کاری اختصاص بدهد و راضی باشد.
دیدن آدمهایی که با ورود به فضای مقر متحول میشوند، جمعشدن بچههای همدوره جبهه و جنگ که حال ماندن زیر آتش تهیه دشمن و در آغوش کشیدن رفیق در حال جاندادن را میدانند یا نام برادر شهیدش. حاج حمید رشید ترابی، جانباز و برادر شهید، مرد نیکنام روزگار، معلم قرآن و عاشق زندگی است. کسی که برای گرفتن دست نیازمندان به زندگی فکر میکند و تاکنون از پس این مهم به خوبی برآمده است.
بچههای اطلاعات و عملیات تحت لوای دعای ندبه دورهم جمع میشوند و برای هم از دوران رفته میگویند. پیش از این مکانی در خیابان امامرضا(ع) 72 گرفته بودند که جایش کوچک بود. ترابی که ساختمانش در امامرضا(ع)40 پیش از این برای روضهخوانیهایش استفاده میشد آنها را به این مکان دعوت میکند تا مقر اطلاعات و عملیات مستقر شود.
جایی که خاطرات شهدا ثبت و ضبط میشود و با بردن نام شهدا روح جلا پیدا میکند. ترابی بارها دیده است که جوانترهایی که جنگ را ندیدهاند با حضور در این محیط آغشته به نام شهدا پرسیدهاند: «صاحب عکسها چه کسانی هستند؟ چه مرام و مسلکی داشتند؟»
آنچه او را سر ذوق میآورد این است که انگار قرار نیست راه شهدا ابتر بماند و باز هم جوانهایی یافت میشوند که وقت نیاز کمر همت ببندند و از اینکه قاب عکسشان با نام شهید گره بخورد ابایی ندارند: «نگاه کنید اینها نهایت 22-23 سالهشان است. دیدن اینها آدم را متحول میکند.» ساختمان ارزشمند او به لحاظ مادی در یکی از گرانترین نقاط مشهد حالا چند سالی است که رزق معنوی او را تأمین میکند. میگوید: «همهچیز که مادی نیست. اینجا برای من سود معنوی دارد.»
ساختمان ارزشمند او به لحاظ مادی در یکی از گرانترین نقاط مشهد حالا چند سالی است که رزق معنوی او را تأمین میکند. میگوید: «همهچیز که مادی نیست. اینجا برای من سود معنوی دارد.»
البته که وابستگی او به مال دنیا تنها اینجا نیست که کارکرد داشته است. او افزون بر این ساختمان دو بنای دیگر را هم به کارهای شبیه این اختصاص داده است. یک ساختمان چند طبقه در خواجهربیع را وقف اسکان زوجها و خانوادههای نیازمند کرده و به متولی سپرده است. جایی که برایش وقفنامه نوشته تا همیشه گرهگشای آنهایی باشد که سقف روی سرشان ندارند یا بیپولی مانع از شروع زندگی مشترکشان است.
افزون بر این، ساختمان دیگری را به دست طلاب جوان سپرده است تا چند صباحی را زندگی کنند. برایمان عجیب است که این مرد میتواند اینقدر دست دهنده داشته باشد. آن هم در روزگار سودجوییها و خودکامگیها! اما ترابی حتی مغازهاش در سرای نصیرزاده را با قیمت یکسوّم دیگران به اجاره میدهد تا ثابت کند اینکه میگوید: «مال دنیا برایش ارزشی ندارد » یک شعار نیست.
او جوان پر شر و شوری بوده است که در اوج جوانی مسئول دیدهبانهای اطلاعات عملیات تیپ مستقل امامرضا(ع) میشود و شببهشب باید به دیدهبانیهای مختلف منطقه سر بزند و گزارش را از آنها بگیرد. گاهی سر شب به سنگرها سر میزند و گاهی آخر شب. همین که ترابی سر برسد و با بازیگوشی روی بچههایی که به خواب رفتند غلت بخورد، سروصدا و خنده از سنگر بلند میشود.
این شوخیها تا آنجا پیش میرود که از مسئولان بالاتر تذکر میگیرد و حتی تهدید به گرفتن مسئولیت میشود؛ اما خودش میگوید: «گفتم خب بگیرید. اینها دوستانم هستند و نمیتوانم شوخی نکنم.» از میان همه آن همرزمان پُرشور و شر فقط عکس ترابی است که جایش میان شهدا خالی است. حکایت عکسها هم برای ترابی غریب است.
در میان عکسهایی که روی دیوار هستند بیشترشان یا دوستان او بودهاند یا نیروهایی که او آموزش داده است. حالا نگاه به این تصاویر بار غمش را سنگین میکند: «هریک از این عکسها یک دنیا خاطره هستند. اگر بخواهم میتوانم خاطرات هرکدام را بگویم.» خودش، البته در میان عکسها نیست و میگوید: «بیشتر وقتها دوربین را به من میدادند که عکس بگیرم. به خاطر همین عکس کم دارم.»
اسم تکتک شهدا را میداند و روی عکس شعبانی مکث میکند و برخلاف خندههای درون مصاحبهاش اینجا بغض میهمان گلویش میشود. بغضی که نه میتواند آن را فرو بدهد و نه میتواند آن را تبدیل به اشک کند. او در سالهای انتهای جنگ با شهادت برادر و اصرار مادر ازدواج میکند و همراه با پدر به سراغ کسبوکار میرود.
پدرش بنکدار کفش است و او هم همان شغل را پی میگیرد. ترابی میگوید: از اوایل سال 60 تا 65 جبهه بودم. سه تا برادر بودیم که با هم جبهه میرفتیم. محمد شهید شد. برادر دیگرم پزشک شد و درصد کمی جانبازی دارد من هم دیپلمم را در جبهه گرفتم. درس را آنجا هم رها نکردم؛ ولی بعد شهادت محمد دست و پایم برای جبهه رفتن بسته شد.»
محمد پسر یکی مانده به آخر خانواده است که به خاطر تأسی از برادرهایش برای خدمت سربازی مشتاقانه به واحد اطلاعات و عملیات میرود. او پسر رئوفی است که میتواند برای بچهگربههای بدون مادر مدتها وقت بگذارد. ترابی میگوید: «مادر گربهها را همسایهها در بیرون شهر رها کرده بودند.
محمد برای بچههایش 4 تا شیشه شیر خرید و هر روز با شیشه به آنها غذا میداد تا بزرگ شوند. این یکی از کارهای کوچک شهدای ماست.» حمید برادر بزرگتر دوره قرآنش را به محمد سپرد و او هر شب با یک جعبه زولبیا و یک پاکت میوه به خانه میآید و میگوید: «اینها برای بچههای دوره است.»
به شوخی میگوید: «شهید نمک خانه است. هر خانهای باید نمک داشته باشد.»
شهید کاری میکند که دوره قرآن 20 نفره را با 50 نفر تحویل برادر میدهد. در مقطعی از زمان 3 برادر با هم در جبهه هستند و پدر گمان شهادت یکی از بچهها را میدهد تا جایی که به شوخی میگوید: «شهید نمک خانه است. هر خانهای باید نمک داشته باشد.»
مجروحیتهای پِیدرپِی حمید گمان دیگران را به شهادت او نزدیکتر میکند؛ اما آخر محمد دست پیش از برادر بزرگتر میگیرد و نمک خانه ترابی میشود. ترابی زندگی کوتاه محمد را شبیه یک فیلم بلند میداند و دلش میخواهد آن را بسازد. از محمد برایمان بیشتر میگوید: «محمد در 6/6/66 شهید شد. من مشهد بودم که برادرم در واحد اطلاعات و عملیات خودمان مشغول شده بود. 17 سالش بود که پر کشید.»
«محمد رشادتش بسیار زیاد بود.» این جمله آغازگر یک خاطره است که دوستان محمد برای ترابی تعریف کردهاند: «محمد غواص بود. در یک عملیات ایذائی قبل از والفجر 8 با لباس غواصی در یک نقطهای از آب بین سنگرهای عراقی بالا آمده بودند. بعد از عملیات با گرفتن سنگرهای دشمن هوا روشن میشود.
در آن شرایط بیشتر نارنجک کارایی دارد تا سنگرها پاکسازی شود. محمد با لباس غواصی نشسته و فینهایش را از پایش درآورده بود. یکباره عراقی هیکلمند از سنگر بیرون و به طرفش میآید. او چند سالی جودو کار کرده بود. عراقی، سر اسلحه را میگیرد تا مانع شلیک شود. او هم با جفت پا به سینه عراقی میکوبد و مرد هیکل عراقی به عقب پرتاب میشود و بعد دخلش را میآورد.
همه دور و برش جمع میشوند و رویش را میبوسند. از آن به بعد هم او را «رشید» صدا میزدند. بعدها شنیدم که بچهها خیلی درباره او صحبت میکنند. گاهی ما در جبهه از این کارها میکردیم. وقتیکه کسی خرابکاری میکرد رفتار او را معکوس تعریف میکردیم. گفتم شاید محمد دسته گل به آب داده است؛ ولی از دوستانش فهمیدم ماجرا از این قرار است.»
محمد مظلومانه با همان لباسهای غواصی در اروند شهید میشود. در وصیتنامهاش هرچه نوشته برایش اتفاق میافتد.
ترابی از زمانی که هنوز 15 سال ندارد و برادر بزرگترش در جبهه است و امضای پدر را در رضایتنامه جعل میکند، برایمان میگوید: «من در پایینخیابان دوستی به نام اسماعیل سعیدی نجات داشتم که شهید شد. با ایشان قرار گذاشته بودیم با هم برویم جبهه. هرجا که میرفتیم قد او بلندتر بود و من را کنار میگذاشتند.
مرکز آموزش انتهای نخریسی زمینش شنی بود. من هرجا که میایستادم شنها را زیر پایم جمع میکردم تا قدم بلندتر شود و من را هم جزو بزرگترها حساب کنند. آخرش دستم رو میشد. یکی دو باری من را رد کردند و بار سوم با گریه، خودم را به آنها تحمیل کردم. آموزشی را به سختی رفتم. همین که آموزش ببینی دیگر تمام است و بقیه کارها خودش روی روال انجام میشود.
به ما آموزش اطلاعات و عملیات دادند و در سومار عضو اطلاعات و عملیات شدم. کوچک بودم؛ ولی انگار خشتمان به همین نام خورده بود. آنجا هر روز گزارشکار مینوشتیم و اتفاقاتی را که در محوطه دید ما میافتاد، باید ثبت میکردیم و گزارش میدادیم. یک روز مسئول این کار نبود و گزارش را من نوشتم. گزارش را مشروحتر نوشتم.
من درخواست مرخصی نمیدادم و همیشه جبهه بودم و همین باعث میشد با اینکه درجهدار نظامی نبودم، من را به عنوان مسئول بگذارند
روز بعد دیدم که دو نفر با موتور آمدند که این گزارش را چه کسی نوشته؟ ترسیدم خیال کردم بندی به آب دادم. گفتم ببخشید من نوشتم. به من گفتند از فردا مسئولیت اینجا با شماست و گزارش را هم شما بنویس. با یک هفته رفتن سر پاس مسئول دیدبان شدم که حدود 8 نفر نیرو داشت.
بعد هم مسئول دیدبان اطلاعات و عملیات شدم که حدود 10 دیدبان را زیر نظر داشتیم که گزارشها را جمع میکردیم و پس از دستهبندی به قرارگاه تحویل میدادم. من درخواست مرخصی نمیدادم و همیشه جبهه بودم و همین باعث میشد با اینکه درجهدار نظامی نبودم، من را به عنوان مسئول بگذارند.»
انگار ترس در وجودش نیست. به همین دلیل شنا، رانندگی، موتورسواری و دوچرخهسواری را بدون مربی یاد گرفته است. صدبار شکستخورده، ولی باز ادامه داده است. حتی قرائت قرآن را هم بدون استاد میآموزد. سن کم محمد و سر نترسش باعث میشود یک نیروی خوب در اطلاعات و عملیات شود.
حالا گاهی که به گذشته برمیگردد بیشتر پی به این نترسی میبرد. میگوید: «آنجاهایی که ما میخوابیدیم نه از عقرب و مار و رتیل در امان بودیم و نه از حمله دشمن! مگر میشود آدم در 50 متری دشمن بخوابد؟ کدام عقل سلیم میپذیرد. یک شب بعد از عملیات والفجر مقدماتی که با مشکل روبهرو شد، برای شروع عملیات والفجر یک برای شناسایی رفته بودیم.
من و آقای علیزاده، سردار قالیباف و سردار نظری که آن موقع معاون اطلاعات و عملیات ما بود و 2 نفر دیگر همراه شدیم. با اینکه بهدنبال زبدهترین نیروها بودند من را که کم سن بودم با خودشان بردند. از شب قبلش نخوابیده بودیم و همین که میخواستیم استراحت کنیم به ما اعلام کردند یک کوله بردارید تا برویم. در مسیر تازه فهمیدیم که عملیات تازهای در راه است.
حدود 9 ساعت با جیپ رفتیم. جیپ را در یک رودخانه خشک گذاشتیم و 2 ساعت پیاده ادامه دادیم. قرار شد با طلوع خورشید استعداد دشمن را بسنجیم. من با علیزاده در یک خانه مخروبه نزدیک یک روستا ساکن شدیم. در یک اتاقک خرابه روی آجرهای دیوار که ریخته بود، خوابمان برد.
نماز صبح متوجه شدم سربازان عراقی از این مسیر رد شده، ولی چون ما در خرابه بودیم متوجه حضور ما نشدند. عملیات زیادی شرکت کردم که همه در این شرایط بود. شرایط سخت و طاقتفرسا. یک بار 2 روز غذا به ما نرسید وقتی برایمان کمی ویفر و تن ماهی آوردند. با چه ولعی میخوردیم. شرایط آنجا را فقط کسی میفهمد که رفته باشد.»
هوش او در کارهای اطلاعاتی خیلی جاها گره از کارش میگشاید و ضامن جان دیگر نیروها میشود: «وقتی تازه مسئول دیدگاه شده بودم میان کوهها دیدهبانی زده بودند و چون آنجا خاک نبود نمیشد که سنگر بسازند.فقط یک دیواره سنگی کوتاه بود که همین کوتاهی باعث شهادت چند نفر شده بود .
باید پامرغی خودشان را به آنجا میرساندند و بهمحض اینکه کمی پایشان خسته و بلند میشدند آنها را با سیمینوف نشانه میگرفتند و شهید میشدند. شاید در هفته حدود 4 یا 5 نفر در مسیر آن دیدگاه شهید میشدند. سر ظهر بود تنهایی و با دوربین تانک بالا رفتم. یک کلاه آهنی را سر چوب کردم و تکان دادم.
بچههای اطلاعات و عملیات که جلو میروند حق تیراندازی ندارند؛ چون باعث میشود مسیرهای شناسایی لو برود و دشمن را حساس کند
سرباز بعثی به کلاه تیر زد و فهمیدم از کدام نقطه شلیک میکند. همان روز همه بچههای گردان را در خط ردیف کردم و به سمتش شلیک کردیم. دیدیم که از سنگرش فرار کرد و رفت. دیگر کسی آنجا شهید نشد. برای خودم سؤال شده بود که چهطور اینها ترسیدهاند که دیگر کسی جایگزینش نشد؟ یک روز هم رفتم به آن سنگر سر بزنم.
آنجا سنگی بود و مین نمیتوانستند بکارند. از شیار اولی که پایین رفتم و شیار دوم را پیچیدم سنگر عراقی را دیدم. یک عراقی روبهرویم ظاهر شد. دوتایی شوکه شدیم و تا به خودش بیاید فرار کردم. بچههای اطلاعات و عملیات که جلو میروند حق تیراندازی ندارند؛ چون باعث میشود مسیرهای شناسایی لو برود و دشمن را حساس کند.»
در چند سالی که رزمنده است سه بار هم مجروح میشود و پس از بهبود دوباره به جبهه بازمیگردد. داستان مجروحیتهایش را جوری تعریف میکند که انگار دارد یک روایت طنز میگوید. دردهایش را لابهلای خنده، پنهان میکند. بار اول در والفجر یک 3 تیر میهمان سینهاش میشود. تیرهایی که حالا یک رد عمیق و پهن روی بدنش به جاگذاشته تا حتی تحمل مشتهای کوچک نوهاش بعد از سالها برایش سخت باشد: «قبل از عملیات مجروح و از اندیمشک به اصفهان منتقل شدم. حدود ده روزی طول کشید تا به هوش بیایم و به خانوادهام خبر بدهند. آنجا به قدری حالم وخیم بود که خیال میکنند من شهید میشوم.
برای مادرم در خواب نخود مشکلگشا میآورند تا به من بدهد. حالم بهتر میشود. در آن اتاق بیمارستان فقط من زنده ماندم. مادرم بچه کوچک داشت و باید به مشهد بازمیگشت. زمان ترخیص همراهی نداشتم و لباس اندازه من نبود تا از بیمارستان مرخص شوم. با یک جفت دمپایی سوار هواپیما شدم و از اصفهان به مشهد آمدم.
زمستان بود و من با یک پیراهن و بیپول در فرودگاه مشهد از سرما میلرزیدم. اسماعیل سعیدی آنجا با یک موتور دنبال من آمد و اورکتش را از او گرفتم و سوار شدم. شکمم بخیه داشت و با هر تکان و دستاندازی صدای آخ من بلند بود. حدود 45 روزی مشهد بودم تا بهبود پیدا کنم. گروه راهنمای عملیات که قرار بود من هم جزوشان باشم شب عملیات در یک تویوتا سوار میشوند و با گلوله توپ هدف قرار میگیرند و همه شهید میشوند. تنها کسی که از آن گروه زنده ماند من بودم که 2 روز قبل از عملیات مجروح شده بودم.»
سپس در یک تصادف در جبهه دست و پایش از چند جا میشکند و در مرتبه سوم در عملیات کربلای5 مجروح میشود. پیش از عملیات برای شناسایی میرود که لو رفته و فرار میکند. چرخهای موتورش در رملهای شلمچه و پیچ مرگ گیر میافتد. جایی که برای دشمن گرای ثابت شده و زیر آتش مستقیم دشمن است.
لاشه چند ماشین و موتور از سرنوشت افراد قبلی خبر میدهد. میگوید: «آنجا متوجه شدم چیزی به صورتم اصابت کرد. گاز موتور را گرفتم و رفتم. برای لحظاتی حس کردم شاید سرم از بدنم جدا شده است؛ ولی هنوز مغزم فرمان میدهد. دستی به صورتم کشیدم. تکهای گل به صورتم چسبیده بود.
این گل بود که چون با سرعت به صورتم اصابت کرده بود کبودی روی آن بهجاگذاشته بود و میسوخت.» اگرچه او خودش را برای شهادت آماده کرده است؛ ولی شب عملیات همراه سردار قاآنی میشود تا راهنمای رزمندهها باشد. آنچه را دیده نمیتواند تعریف کند. به نظرش آدم فقط باید آنجا باشد تا باورش بشود.
اینها را باید دید فقط. تعریف کردنی نیست. حتی مستندسازانمان نتوانستند آن را درست بسازند. وحشت عجیبی داشت؛ ولی وقتیکه پیش میآید باید با آن روبهرو شد
معتقد است هنوز هیچ فیلمسازی نتوانسته آن هیاهوی شب عملیات و سختی کار آنها را به تصویر بکشد: «شب سوار تویوتا شدیم و دشمن آتش تهیه ریخت. اینها را باید دید فقط. تعریف کردنی نیست. حتی مستندسازانمان نتوانستند آن را درست بسازند. وحشت عجیبی داشت؛ ولی وقتیکه پیش میآید باید با آن روبهرو شد.
برای یک لحظه، گلولهای به ماشین جلو خورد و با صدای انفجار تکّهتکّه شد. بعد هم یک گلوله کنارمان خورد. داغ شدم و پریدم روی خاکریز. صدای یا ابوالفضل(ع) و یا حسین(ع) از همهجا بلند شد. صورت رفیقم غرق در خون بود. پشتم و بازویم تیرخورده بود. فرمانده آمبولانس را نگه داشت که پیکرها رویِهم ریخته بودند.
ما را به زور با آن فرستادند عقب. پشت لباس بسیجیام پرخون بود. حدود یک کف دست گوشت را برداشته و تیر در بدنم نمانده بود. در بیمارستان صحرایی پیاده شدیم. چند تا پرستار جوان داشت که رویم نشد بگویم مجروحم. خانمی آمد و قیچی انداخت و لباسم را پاره کرد. لباس بسیجیام را خیلی دوست داشتم که فاتحهاش را خواند. به مشهد برنگشتم. با مسئولیت خودم به خط برگشتم. بعد 2 روز عملیات تمام شد که موفقیتآمیز بود.»
او تا سالها برای جانبازیاش اقدام نمیکند. حضور در رحلت امام و قرارگرفتن در فشار جمعیت باعث ایجاد پارگی در شکمش و رد بخیههای مجروحیت میشود. همین ماجرا باعث میشود تا برادرش به او اصرار کند تا برای جانبازی اقدام کند.
او با بارها مجروحیت فقط 25 درصد جانبازی دریافت کرده است؛ البته حضور در مراسم رحلت امام خاطرهای گفتنی برایش رَقَم زده است که بیانش خالی از لطف نیست: «برای رحلت امام به تهران رفتیم و خودمان را به تشییع پیکر امام(ره) رساندیم. آنجا گفتم میخواهم بروم برای امام (ره) قرآن بخوانم. یکی از دوستانم مسخرهام کرد.
در جیب پیراهنم کارت جلسه قرآنی که در مشهد در آن شرکت میکردم، دستم گرفتم و رفتم. به نگهبانی اول رسیدم و گفتم من از مشهد آمدهام تا برای امام (ره) قرآن بخوانم. راهم داد تا بروم هماهنگ کنم. هفت دژبانی سفتوسخت بود. در حلقه دوم آقای رفسنجانی و موسوی اردبیلی حضور داشتند.
هرکسی از من میپرسید اینجا چه میکنی میگفتم از مشهد آمدهام برای امام (ره) قرآن بخوانم. هرگز من برای قرآن خواندن نرفته بودم؛ ولی آنجا این کار را کردم. با یک کارت ساده پشت بلندگو رفتم و میان ازدحام جمعیت برای امام (ره) قرآن خواندم. بماند که تا شب دوستانم از من بیخبر مانده بودند و نزدیک بود از آنها کتک بخورم.»