جانباز

تنها بازمانده غواصان گردان‌ یاسین پزشک شد
بعد پوشیدن لباس غواصی به آب زدیم. شب بود، یکی از بچه‌ها که راهنما و راه‌بلد بود، جلو گروه حرکت می‌کرد. بقیه هم با گرفتن ‌طنابی‌ با فاصله‌ پشت سر هم شنا می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. قبل شروع عملیات ‌تأکید شده بود‌ در هیچ شرایطی سرمان را از زیر آب بیرون نیاوریم تا دشمن متوجه حضورمان ‌نشود. بی‌تحرکی‌ و تکان‌نخوردن طناب در نظرم مشکوک آمد. آهسته سرم را از آب بیرون آوردم. با منورهایی که دشمن انداخته‌ بود، شب مثل روز روشن بود. دوستان و هم‌رزمانم‌ شهید شده و روی آب شناور بودند و آب از خون بچه‌ها رنگین بود.
به مادرم قول شهادت داده‌ام
با اینکه پدرخانمم شرط کرد که اگر دخترم را می‌خواهی نباید به عملیات پرخطر بروی اما من قبول نکردم. حتی بعد از اولین جلسه خواستگاری که از شنیدن جواب رد خیلی ناراحت بودم، یک عملیات آموزشی در فریمان داشتم که در آنجا به دلیل درگیری فکری زیاد و سهل‌انگاری یکی از سربازان دوره آموزشی، نارنجکی روی هوا و در نزدیکی من ترکید و مچ دستم مجروح شد. باز با همان دست ترکش خورده به خواستگاری رفتم. مادرخانمم دلش برای من سوخت و به همسرش گفت: تا کار دست خودش نداده پاسخ مثبت بده!
رزم بچه‌محل فردوسی در شکست حصر آبادان
سربریدن بچه‌های انقلابی و پاسدار در مراسم عروسی و اقدام به نسل‌کشی در مریوان و نقده و سنندج با کمک نیروهای کرد عراق و سوریه، خون هر وطن‌پرستی را به جوش می‌آورد. با اینکه علی‌اصغر زخمی بود و تازه از کردستان برگشته بود، اهل خانه انتظار داشتند من در منزل بمانم و به تیمار برادر مجروحم بپردازم، اما نمی‌توانستم خود را مجاب به ماندن کنم. آنقدر اصرار کردم تا مادر و پدرم راضی شدند، بعد از آن به همراه چند نفر از بچه‌های محله‌مان که در مجموع هشت نفر بودیم.
روایت زندگی آزاده‌ای که 6سال در اردوگاه‌های عراق زیر بار زور نرفت
بازگشت آزادگان بعد از سال‌ها اسارت و تحمل شکنجه‌های فراوان یکی از باشکوه‌ترین و پرشورترین برگه‌های دفتر خاطرات مردم ایران‌زمین است. عباسعلی بنیادی‌ یکی از آزادگان محله تلگرد است که 2375 روز طعم اسارت را در زندان‌های بعثی چشیده است.
روایت آزاده محله قرقی از 7 سال زندگی در زندان‌های عراق
براتعلی ارشی مردی است که سعی می‌کند زمختی‌ سال‌های سختش را با شوخی بپوشاند. هرچند جدی و تلاشگر بودن او در رفتار و کردارش پیداست. به بهانه‌ای از سربازی معاف شده اما وقتی جنگ شروه می‌شود به جبهه می‌رود و سال‌ها در رزم و اسارت تاب می‌آورد. امروزه به کار آبا و اجدادی‌اش که باغداری بوده مشغول است. می‌گوید نگذاشته‌ام کرونا به باغچه‌ام بیاید.او مجروح جنگی و آزاده دوران دفاع مقدس است.
با ورزش، به جسم شیمیایی‌شده‌ام جان بخشیدم
در علمیاتی پلاکم گم شد.به تعاون مراجعه کردم و دوباره پلاک گرفتم و مسئول تعاون روی اسمم خط کشید و در آخر دفتر یادداشت کرد که دوباره پلاک گرفته‌ام. هنگامی که پدرم شهید می‌شود، دفتر را نگاه می‌کنند و می‌گویند خبری از بهدگانی نداریم، روی اسمش خط قرمز کشیده شده. این خبر را به مادرم می‌دهند. آن‌ها هم تصور می‌کنند که شهید یا مفقودالأثر شده‌ام.
چهارمین شهید خانواده، زنده ماند
بالگرد برای حمل تعدادی از مجروحان در آن هوای سرد روی زمین نشست، مجروحان را سوار کردند و آماده پرواز شدند. او تمام این صداها را می‌شنید؛ نه حس حرکت داشت و نه توان صحبت، چشمانش هم که باز نمی‌شد. چرا می‌گویند او شهید است، اگر شهید است نباید صدایی بشنود، خودش را برای شهادت آماده کرد و به خدا سپرد. ناگهان یک نفر فریاد زد «صبر کنید، صبر کنید، یکی زنده است».